گازی به نان خانگی که ملینا درسته کرده بود زدم؛ شکم دردم نسبت به دیشب خیلی بهتر شده بود. مشغول خوردن صبحانه بودم که صدای ایونجین رو پشت سرم شنیدم: واو چه سحرخیز
برگشتم سمتش که اومد کنارم روی صندلی نشست...به روش لبخندی زدم که به شکمم نگاه کرد و گفت: بوی خون میاد! پریود شدی؟
سرمو انداختم؛ انگار خواهر برادر رک بودنشون ارثی بود!
-اره!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی بوی خون میاد؟ من چیزی حس نمیکنم
کمی چایی ریخت داخل فنجان و گفت: تو که نه! ما وامپایرس ها حس میکنیم! می دونی که! به خون حساسیم.
خجالت زده گفتم: یعنی لورد و تهیونگ هم حس میکنن؟
-تقریبا...نگران نباش زیاد نیست!
کمی چایی نوشید و گفت: لورد کجاست؟
-نمیدونم...ندیدمش
+یه بین چی؟ نیومده اینجا؟
-ندیدمش...از وقتی که از خواب بیدار شدم فقط ملینا رو دیدم...
+احتمالا یه بین رفته پیش لوک...امروز برمیگرده به الیستیا
-لوک پدرش؟
ایونجین به نشانه ی "آره" سری تکون داد...
+تهیونگ؟
با شنیدن صدای ایونجین سرمو بلند کردم که تهیونگ رو در حال پایین اومدن از پله ها همراه با موهایی شلخته و اخمی غلیظ دیدم...سرمو دوباره انداختم که تهیونگ اومد روبرومون نشست...
-هی! دیشب چرا نیومدی خونه؟
تهیونگ کمی چایی برای خودش ریخت و گفت: نه که جناب عالی از خداتون نبود!
ایونجین لبخندی زد و گفت: چرا! دیشب خیلی خوش گذشت همون بهتر که نبودی!
پوزخندی زدم که تهیونگ گفت: لورد کجاس!؟
+نمیدونم...
تهیونگ به کتاب های روی میز نگاه کرد و پرسید: کتاباشو پس اوردی؟
ایونجین لبخندی زد و با اشتیاق گفت: آره! دلم نمیخواست "قلعه حیوانات" اش رو پس بیارم! لعنتی محشر بود!
زدم تو حرفش و گفتم: قلعه حیوانات حرف نداره!
ایونجین بهم نگاه کرد و گفت: توهم کتاب میخونی؟
سری تکون دادم و جواب دادم: آره!خیلی...
+چه خوب! لورد بزرگ ترین کتابخونه رو در آلیستیا داره! کتابی نیست که توش پیدا نشه!
-واقعا؟؟؟؟
+آره! کلیدش پیش خودشه! بزار بیاد! میبرمت ببینیش! پایین ترین طبقه ی پاندمونیومه!
سرمو انداختم و مشغول خوردن صبحانه شدم...با خودم فکر کردم که ایونجین برای اولین بار درمورد لورد بهم چی گفته بود!اینکه به شیطان تدریس میکنه! و آدم حیله گریه! ولی انگار رابطش انقدر باهاش خوبه که همش ازش کتاب قرض میگیره! پس چطوره که انقدر نسبت بهش بی لطفه؟ نه فقط ایونجین! یه بین...تهیونگ...جیمین! همشون! اگه لورد انقدر آدم بدیه چرا همش دور و ورشن و باهاش رابطه ی خوبی دارن؟؟؟ چرا لورد از جمعشون جداست؟
-به ببین کی اینجاست!
با شنیدن صدای لورد برگشتم که توی سالن دیدمش...
اومد سمتمون که ایونجین بلند شد و باهاش دست داد
+کجا بودی لورد!؟
لورد مجاور من نشست و گفت: یه سر رفته بودم پیاده روی! دیشب بارون باریده بود و هواش خیلی خوب بود!
ایونجین سری تکون داد و گفت: اره اتفاقا منم تا اینجا پرواز کردم! هواش عالی بود!
لورد به من نگاه کرد و با چهره ی خندان و مهربان گفت: حالت چطوره؟
به روش لبخندی زدم و گفتم: خوبم
لورد کمی نون برداشت و رو به تهیونگ گفت: دیشب خوب خوابیدی؟
تهیونگ دستی به موهاش اورد و گفت: نه اصلا! اتاق زیادی گرم بود! تخت هم خیلی نرم بود کمر درد گرفتم!
لورد زد زیر خنده و بی اعتنا گفت: از چشمای پف کردت معلومه چقدر بهت بد گذشته
تهیونگ زیرچشمی نگاهی بهش انداخت که ایونجین گفت: لورد! چطوره که بعد صبحانه کتابخونه رو به ایرین نشون بدیم!
لورد به من نگاهی انداخت و گفت: به کتاب خوندن علاقه داری؟ سری تکون دادم و گفتم: خیلی!
-نویسنده ی مورد علاقت کیه؟
+لئون تولستوی...
لورد مثل یک پسر بچه ذوق کرد و گفت: آناکارنینا رو باید خونده باشی؟
+خیلی دوستش دارم...اما رستاخیزش بنظرم قشنگ تره!
لورد سری تکون داد و مشغول نوشیدن چایی شد و در فکر فرو رفت...
...........................
جلوی در کتابخونه بودیم که تلفن ایونجین زنگ خورد
-بله جونگ کوک
+...
-یعنی چی که باز نمیشه؟
+...
-احتمالا دوباره لج کرده...هی به این تهیونگ گفتم یکم روغن بمال بهش انقدر صدا نده...
+...
-اوکی الان میام
ایونجین گوشی رو قطع کرد و گفت: در خونمون بخاطر اینکه بهش روغن نزدیم لج کرده و رو بچه ها باز نمیشه! من باید برم
لورد زد زیر خنده و گفت: موفق باشی
بعد رفتن ایونجین لورد کلید رو انداخت و در رو باز کرد...با باز شدن در انگار در بهشت به روم باز شد...با هر قدم که بیشتر به داخلش میرفتم بیشتر هیجان زده و متحیر میشدم...یه سالن بزرگ که دیوارهاش تا سقف قفسه ی کتاب بود... سقف به طور شگفت انگیزی یک آکواریوم بزرگ بود که ماهی ها و انواع موجودات دریایی درونش شنا میکردند...کف زمین سرامیک های سفید درخشان بودند و دور تا دور کتابخونه رو چراغ هایی بزرگ احاطه کرده بود. به لورد نگاه کردم و گفتم: اینجا فوق العاده است!
لورد دستی به برگ های گیاه بزرگی که کنار در بود اورد و گفت: معلومه که هست
رفتم سمت قفسه ها...یکی یکی اسم های روشو خوندم
-تاریخی-ادبیات-فانتزی-روانشناسی-دینی
ایستادم و داشتم به کتاب ها نگاه میکردم که صدای لورد رو شنیدم: تا حالا دلت خواسته وارد یک داستان بشی؟
-چطوری؟؟؟
اومد کنارم ایستاد و گفت: مثلا وارد فضای داستان بشی و شخصیت های اصلی رو ببینی! و باهاشون حرف بزنی
با اشتیاق گفتم: اره! تقریبا هرکتابی رو میخونم دوست دارم واردش بشم...
یه کتاب از قفسه برداشت و گفت: داستان سیندرلا رو که شنیدی؟
سری تکون دادم که گفت: اما داستان واقعیشو چی؟ اون داستانی که تو دنیای شما انسان ها هست یه داستان پر از جادوئه! جادوگری که به سیندرلا کمک کرد تا بره به مهمونی! موش هایی که همیشه باهاش بودند و کمکش کردند تا پرنسس بشه!
بهم نگاه کرد و گفت: همش دروغه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: پس داستان اصلیش چیه؟
-سیندرلا شب مهمونی بخاطر اینکه خواهرای ناتنیش لباساشو خراب میکنند بعد رفتن اونا میره و یکی از لباس های آناستازیا رو میدزده و می پوشه و به مهمونی میره! اون نه بخاطر ساعت 12 شدن بلکه بخاطر اینکه زودتر از خواهرا و نامادریش به خونه برسه پرنس رو ول میکنه و کفششو جا میزاره!
روزی که سیندرلا توی اتاقش زندانی میشه کفشش به پای خواهرش اندازه میشه و به جای سیندرلا خواهرشه که پرنسس میشه! و نامادریش بخاطر اینکه سیندرلا مشکل ساز نشه اونو مسموم میکنه و به قتل میرسونه و داستان با مردن سیندرلا تموم میشه!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: چه داستان غم انگیزی...
-میدونی...من عاشق داستان های با پایان ناخوشم! این داستان ها بیشتر به واقعیت نزدیک اند!
نگاهش کردم و گفتم: نظرت درمورد داستان من توی آلیستیا چیه؟ آیا با ردوولف نشدنم و برگشتن به دنیای خودم به یک پایان خوش تبدیل میشه یا با ردوولف شدنم و کشته شدنم به دست تو تبدیل به یک پایان ناخوش میشه؟
دستشو بالا اورد و مثل یک دختر بچه موهامو بهم ریخت و گفت: واقعا دلم نمیخواد بکشمت! ولی...بهتره که ردوولف نشی!
با لمس موهام به وسیله ی دستش ضربان قلبم شدت گرفت؛ احساس کردم که تمام اطرافم تاریک شد و اون لحظه فقط لورد رو دیدم؛ یه آدم مهربون و خوش رفتار که همیشه لبخند روی لباشه! کسی که با زندانیش مثل یک مهمان وی آی پی رفتار میکنه! نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم: تو موجود دوست داشتنی هستی!
همونطور که دستش روی سرم بود بهم زل زد؛ دستش از حرکت ایستاد و اروم پایینش اورد...نگاهشو ازم گرفت که همون لحظه یکی از خدمتکارا وارد شد:
-قربان...پرنسس دوریتا تشریف اوردن!
.......................
تازه وارد سالن شده بودیم که با دیدن الهه ای که روبروم بود موهای تنم سیخ شدند؛ دختری قدبلند با لباسی بلند و درخشان به رنگ سفید و آبی...موهایی موج دار به رنگ خاکستری و پوستی سفید مانند برف...به قدری زیبا و خیره کننده بود که نمی توانستم نگاهم رو ازش بگیرم؛ لورد رفت سمتش و گفت: پرنسس دوریتا...چی باعث شده که به پاندمونیوم بیایید و مارو با حضورتون مفتخر کنید؟
دختر بدون توجه به من به لورد نگاه کرد و گفت: زیاد امر خیری نیست جناب لورد
احساس سرما میکردم...انگار این دختر الهه ی سرما بود...
لورد رفت نزدیکش که دوریتا ادامه داد: پدرم دیشب فوت کردند! و با توجه به اینکه من تنها وارث و جانشین ایشون هستم به اینجا اومدم تا حاکمیتم رو به رسمیت بشناسونم!
لورد اخمی کرد و گفت: خیلی ناراحت شدم...خدا از سر گناهاتشون بگذره...درسته! الان شما حاکم اسکورزها هستین!
دختر که بدون پلک زدن به لورد نگاه میکرد گفت: آیس لند با بحران مواجه شده جناب لورد! گرگینه ها از چپ و راست به خانه های ما حمله میکنند و خانواده هارو آزرده میکنند! بچه ها و دام هارو میکشند و خانه هارو ویران میکنند! مردمان ما دیگه تحمل این وضعیت رو ندارند! جالبه که توی این وضعیت بحرانی شما به فکر ساختن مدرسه توی پایتخت هستین و اصلا به فکر مردمتون نیستین! و حتی جلسه ی ناقابلی هم برای این موضوع ترتیب ندادین!
تحکم و جذبه ی خاصی توی صدای دختر بود که آدم را میخکوب میکرد؛ انگار واقعا لیاقت حاکم شدن رو داشت!
لورد که تا اون لحظه ساکت بود لبخندی زد و گفت: لطفا تند نرین پرنسس! شما خودتون خوب میدونید که تا این لحظه بیشترین میزان توجه بنده به اسکورزها بوده و همیشه کمترین مالیت را براشون درنظر گرفتم و از نظر اقتصادی همیشه حواسم بهشون بوده! من تازه خبر جدال بین شما و گرگینه هارو شنیدم! و میخواستم که جلسه ای براش ترتیب بدم! شما اسکورزها نماد قدرت و وفاداری آلیستیا هستین و من هیچ وقت نخواستم که شمارو ازرده کنم! بابت مرگ پدر گرامی و شریفتون واقعا متاسفم و ازتون میخوام خشم و ناراحتیتون رو به عنوان یه ملکه کنترل کنید!
چند لحظه مکث کرد و با جدیت ادامه داد: میدونید که...من آدمی نیستم که در مقابل اهانت سکوت کنم!
احساس خوبی به مکالمات بین آن دو نداشتم! انگار دوریتا یخ بود و لورد آتش! و انگار هرلحظه هردو طرف آماده ی سرنگونی دیگری بودند!
دوریتا لبخندی زد و گفت: خیلی خب جناب لورد...امیدوارم که به زودی فکری به حال این مشکل بکنید! و شما هم میدونید که من برخلاف پدرم آدم صبوری نیستم
بعد از تمام شدن جملش پشتش رو به لورد کرد و از سالن خارج شد...
لورد عصبی رفت سمت شومینه و کمی شراب داخل لیوان ریخت...رفتم سمتش که زیرلب زمزمه کرد: چطور جرات میکنه...
لیوان رو یک نفس بالا رفت؛ رفتم نزدیکش و گفتم: آروم باش لورد!
به من نگاه کرد و سری تکون داد و روی مبل نشست و گفت: من آرومم...فقط این عروسک یخی خیلی رو اعصابمه! همیشه بوده! الانم که پدرش مرده و خودش صاحب آیس لند شده دیگه فکر کرده هر غلطی بخواد میتونه بکنه!
چیزی از حرفاش نمیفهمیدم...نگاهمو ازش گرفتم که گفت: میخوام برم خونه ی تهیونگ؛ توهم میای؟؟
...........................
یونچه گازی به سیب سبز توی دستش زد و گفت: لورد چشه چرا انقدر به هم ریختس؟
-نمیدونم...امروز یکی به اسم دوریتا اومد به پاندمونیوم و درمورد یه سری چیزا باهاش بحثش شد...
جونگ کوک دستی انداخت تو موهاش و گفت: از دوریتا متنفرم!
یونچه سری تکون داد و گفت: منم
لورد و تهیونگ و جیمین و یه بین و ایونجین توی پذیرایی خانه ی تهیونگ مشغول گفت و گو بودند و من و جونگ کوک و یونچه توی آشپرخونه...
توی فکر بودم که در باز شد و چانیول اومد داخل؛ یک راست اومد سمت آشپزخانه و بعد از سلام و احوال پرسی به من نگاه کرد و گفت: چه خبر شده؟
به چشمای بنفش کنجکاوش نگاه کردم که یونچه گفت: دوریتا اومده بود...پدرش مرده و اون الان رسما حاکم آیس لند شده!
خواستم چیزی بگم که جونگ کوک داد زد: خدای من آیرین! دستت چی شده؟
برگشتم سمتش که داشت با تعجب به دستم نگاه میکرد؛ سرمو انداختم که متوجه ی محو شدن تدریجی دستهام شدم؛ جیغی کشیدم که یه بین اومد و گفت: چیشده؟
یونچه با ترس گفت: بدنش داره محو میشه!!!!
به پاهام نگاه کردم...سرتاسر بدنم داشت کم کم محو میشد.
لورد اومد و بهم نگاه کرد؛ به چشمای سیاهش نگاه کردم و با صدایی پر از ترس گفتم: لورد چه بلایی داره سرم میاد؟
لورد خواست بیاد سمتم که یه بین دستشو جلوی سینش گرفت و مانعش شد؛ به چشمای طوسی یه بین نگاه کردم که گفت: اون داره منتقل میشه!
جونگ کوک با تعجب گفت: به کجا؟
یه بین به جونگ کوک نگاه کرد و جواب داد: به آیس لند!
.............................
چشمامو که باز کردم دیگه خبری از خانه ی تهیونگ و یه بین و لورد و بقیه نبود! با گیجی به اطرافم نگاه کردم؛ شبیه یک قصر بود؛ کاشی های سفید و ابی درخشان؛ لوستر های سفید بزرگی که از سقف آویزان بود و نقاشی ابر روی سقف...با تعجب داشتم به اطراف نگاه میکردم که صدای دختری توی فضا پیچید:
-خوش اومدی!
برگشتم که دوریتا رو روبروم دیدم؛
+تو...من رو اوردی اینجا؟
همونطور در سکوت نگاهم کرد؛ دوباره پرسیدم
-اما چرا؟ من چه ربطی به این قضیه دارم!
با چشمای سیاهش بهم زل زد و گفت: لورد و بقیه بخاطر تو هم که شده بالاخره به اینجا میان و آشفته بازار اینجا رو میبینن! و شاید فکری به حالش کنند
عصبی زدم زیر خنده و گفتم: ببین! من اونقدرام فرد مهمی نیستم! راه های دیگه ایم بود که اونارو به اینجا بکشونی خانوم دوریتا! تازه لورد همین امشب داشت درمورد مشکل شما با بقیه بحث میکرد! نمیتونستی یکم صبر کنی؟
-تو فرد مهمی نیستی؟
چند قدم اومد جلو و سینه به سینم ایستاد...لبخندی زد و گفت: قوی ترین فرد آلیستیا بعد لورد منم! من و یه بین تقریبا قدرتمون برابره اما شاید من یک ذره بیشتر! پس خیلی راحت میتونم بفهمم که تو ردوولف شدی! و برای چی توی پاندمونیوم بودی و ...! الانم من کاری به تو ندارم! من فقط اوردمت اینجا که لورد رو بکشونم به آیس لند همین!
از کنارم رد شد و در حالی که به سمت پله ها میرفت گفت: قطعا وسیله ای بهتر از تو برای کشوندنش به اینجا وجود نداشت!
بعد از رفتن دوریتا روی سرامیک ها نشستم و زانوهامو بغل گرفتم؛ قلبم درد میکرد...با خودم گفتم: چرا هرچی اتفاق غیرمنتظره است برای من میوفته؟
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"