رو به یه بین که مشغول خواندن یه کتاب بود گفتم: ایونجین کجاست؟؟
یه بین کتاب رو ورق زدو گفت: لورد اونو برده به زیرزمین پاندمونیوم و داره بهش خون تزریق میکنه! خون زیادی از بدنش رفته بود! احتمالا کار دراکولاست...
سکوت کردم که گفت: دارم دنبال یه ورد برای احیای روحش میگردم! وامپایرس ها و هر موجود فرابشری که توسط یه موجود دیگه گاز گرفته بشه دچار یک نوع افسردگی میشه! و احساس ضعیف بودن و تو سری خور بودن خاصی میکنه که کم کم همین افسردگی باعث نابودیشون میشه! از بین بردن خاطره اون لحظه برای اون که یک موجود قویه خیلی سخته! خیلی قدرت میخواد...باید به دنبال بهترین روش باشم!
مجددا کتاب رو ورق زد و ادامه داد: اینطور که معلومه دراکولا احساسات و عواطف مارو هدف گرفته...ایونجین همه چیز تهیونگه! خواهری که بیشتر از هرچیز توی دنیا دوستش داره و حاظره بخاطرش هرکاری بکنه! صدمه دیدن ایونجین برای تهیونگ بیشتر از صدمه دیدن خودش دردناکه! کلافه کتاب رو بست و سرشو انداخت...آهی کشید و گفت: ما با دراکولا چیکار کردیم...
به کتاب که کلماتی یونانی روش نوشته شده بود نگاه کردم و گفتم:20 سال پیش چه اتفاقی برای دراکولا افتاد؟ چرا غرق شد؟ چرا شمارو مقصر میدونه؟؟
یه بین سرشو بلند کرد و درحالی که به گل های قالی نگاه میکرد گفت: این موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش...
لورد یک موجود تنها بود که خانواده ای نداشت! زمانی که حاکم آلیستیا شد الهه ی شعر و موسیقی میوس Muse یک برادر هم خون رو بهش هدیه داد! که یار و یاورش باشه و اونو از تنهایی دربیاره! لورد اون روزا خیلی خوشحال بود! دراکولا از همون دوران طفولیت یک خوی اهریمنی و عجیب داشت! و بخاطر نیش های بلندش و چهره ی خون آشام مانندش لورد اسمشو گذاشت دراکولا! دراکولای کوچک همه چیز لورد بود! لورد هم برای اون پدر بود هم مادر هم برادر! دراکولا بزرگ و بزرگ تر شد و به 20 سالگی که رسید رشدش متوقف شد و چهرش برای همیشه توی 20 سالگی موند! او عاشق موسیقی و گیتار نواختن بود و اولین نفر هم بود که گیتار الکتریکی نواخت و میشه گفت اختراع کرد! او پسری پر انرژی، احساساتی و یه جورایی دیوانه بود! کارهای هیجان انگیزی میکرد و همیشه توجه بقیه رو به خودش جلب میکرد! رابطه ی بین او و لورد خیلی عمیق تر از دو برادر بود! همچنین دراکولا با جونگ کوک هم خیلی خوب بود چون تقریبا با هم تبدیل و بزرگ شدند و همسن بودند...دوست نزدیک دراکولا جونگ کوک بود! چند سال گذشت و همه چی خوب پیش میرفت و همگی با هم خوب و خوش زندگی میکردیم که ناگهان لورد و خدای دریا ها و اقیانوس ها اوشنوس(Oceanus) با هم به اختلاف افتادند...هردوی اونا حاکمیت آیس لند رو میخواستند اما چون لودد حاکم آلیستیا بود و آیس لند هم جزئی از اون پس قانونا باید به لورد میرسید! اما اوشنوس پاشو توی یک کفش کرد که بخاطر یخ های اونه که آیس لند پا برجاست و پس باید آیس لند مال اون باشه! اوایل هیچکدوم این مسئله رو جدی نگرفتیم! تا اینکه اوشنوس با خدای روشنایی همرا (Hemera) و الهه ی عشق و زیبایی (Venus) متحد شد و یک جنگ راه انداخت! قبل از جنگ اومد و به لورد هشدار داد اگه آیس لند رو بیخیال نشه عواقب خیلی بدی براش داره! و ممکنه عزیزترین کسشو از دست بده! لورد از بابت دراکولای جوان و ضعیف ترسید! و خواست که آیس لند رو بیخیال شه اما آلکاترا اجازه نداد و گفت که هیج قدرتی نمی تونه دراکولا رو از اونا بگیره!و اون حواسش به دراکولا هست! لورد به آلکاترا اعتماد کرد و جنگ رو ترجیح داد! جنگ چند ماه طول کشید تا اینکه...آخرین میدان جنگ در جزیره ای نزدیک اقیانوس سیاه بود! اون جزیره یکی از مهم ترین جزیره های آلیستیا بود و چون وسط اقیانوس سیاه که توسط اهریمن ها و شیاطین احاطه شده بود اهمیت خاصی داشت! آب اون اقیانوس نباید به هیچکس غلبه میکرد! شیاطینی که آب رو احاطه کرده بودند از قلب موجودات غرق شده تغذیه میکردند و هرکس که آب اقیانوس بهش میخورد مثل یک خوره وجودش رو میگرفت و قلبش رو تیره و تار میکرد! قرار بر این شد که لورد و اوشنوس یک روز در اونجا به رقابت بپردازند و هرکدام که بردیگری غلبه کرد و پیروز میدان شد آیس لند رو صاحب بشه! اون روز همه ی ما اونجا حضور داشتیم! لورد که پیروز شد، اوشنوس نتونست شکست رو بپذیره و به لشکرش دستور حمله به مارو داد! همه ی ما درگیر جنگ با خون اشام ها و وامپایرس ها و موجودات زیر سلطه ی اوشنوس بودیم و دراکولای جوان و بی تجربه رو فراموش کرده بودیم! من از همه بیشتر بهش نزدیک بودم و در حالی که مشغول درگیری با دو خون آشام بودم صدی فریاد کمکش رو شنیدم! برگشتم که دیدم دو خون اشام سعی بر انداختنش در آب دارند! دویدم سمتش و دستم رو به سمتش دراز کردم اما فقط تونستم نوک انگشتاشو لمس کنم...دراکو تو یه لحظه جلوی چشمام از صخره سقوط کرد و افتاد توی آب...جلوی چشمام غرق شد! اوشنوس که اقیانوس سیاه رو در چنگ داشت به هیچ وجه زیربار برگردوندن دراکولا نرفت! لورد حتی خواست آیس لند رو به اون بده اما آلکاترا نذاشت! الهه ی روشنایی ،همرا، که از او روی گردانده بود بهش تاریکی رو هدیه داد! اینکه هرجایی که بره سایه ی تاریکی اونو همراه میکنه و شاداب ترین گل های نزدیک او رو پژمرده! الهه ی زیبایی و عشق،ونوس، قلب اون رو برداشت و چهرش رو پر از زخم و زشتی کرد! هیچ عشق و محبتی در وجودش نموند...و خدای آب ها،اوشنوس، اون رو برای همیشه توی اقیانوس سیاه غرق کرد...اون یک هدیه از طرف الهه ی موسیقی و عشق بود! یک موجود با روحی احساساتی که با وجودش پاندمونیوم رنگ و روی صفا گرفته بود! همه جا می تونستی صدای گوش نواز گیتارشو بشنوی! اما...
یه بین اشک روی گونشو پاک کرد و گفت: اون یه هدیه بود که پس گرفته شد! دراکولایی که الان اینجاست و تو دیدی، همون دراکولای 30 سال پیش نیست! وجودش پر از نفرت و زخم شده! گویا الهه ی انتقام نمسیس(Nemesis) بر او غلبه کرده! لورد بعد از غرق شدن دراکولا دیگه هیچ وقت اون آدم سابق نشد...با اینکه همیشه لبخند بر لب داشت اما هیچکس رو به خلوتش راه نمیداد! انگار ترس از دست دادن دوباره رو داشت! هیچ وقت عکس های دراکولا رو از آلبوم و قاب ها برنداشت! گیتار هاشو دور ننداخت...الان...نمیدونم دراکولا چطور دوباره زنده شده و برگشته! اما میدونم که این نشانه خوبی نیست...همینطور که لورد گفت! دوریتا،دراکولا...اینا فقط یک مهره اند...کسی که داره بازی میکنه چهرش رو پوشونده...
صورت خیس از اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم: دراکولا خیلی بیچارست...اون فقط یه وسیله بوده! یه بی گناه...گذشته تلخی داشته...
یه بین شونه بالا انداخت و گفت: قطعا لورد خاطره بیشتری باهاش داره و داستان های زیادی برای گفتن...خواستم چیزی بگم که دیدم همه بلند شدند؛ به بقیه نگاه انداختیم که لورد گفت: میریم تو باغ! امشب هواش خوبه
.....................
با جونگ کوک در حال درست کردن کباب ماهی بودیم و یه بین و لورد و تهیونگ هم مشغول حرف زدن؛ یونچه هم با جیمین مشغول درست کردن سالاد بودند...خبری از آلکاترا نبود؛ به جونگ کوک نگاه کردم و پرسیدم:
-آلکاترا کجاست؟
جونگ کوک که داشت زغال رو باد میزد گفت: توی اتاقشه!
-چرا نمیاد بیرون؟
+زیاد اهل دورهمی نیست! یادت نره! اون خدای تاریکی هاست!
سری تکون دادم که گفت:من هیچ وقت یه بین رو با موی بلند ندیده بودم! اولین دیدارمون هم با موی کوتاه سفیدش بود! امشب خیلی تعجب کردم که اینطوری دیدمش! ظاهرش دخترونه تر شده...خوشحالم که داره سعی میکنه دست از تظاهر کردن برداره! اون فقط تیپش اسپرته و پسرونه! ولی درونا یه دختره! و قطعا از موی بلند بدش نمیاد!
ماهی هارو از روی آتش برگردوندم و گفتم: حق با توه!
ناگهان زد زیر خنده و گفت: نظرت چیه باهاش ست کنم و موهامو آبی کنم؟
به موهاش نگاه کردم وبا خنده گفتم: خودت گفتی که تفاوت ها باعث جاذبه میشه! پس تو قرمزش کن!
به موهاش دست زد و گفت: موهام به درد رنگ کردن نمیخورن! همینجوریشم به انداره کافی زبر هستن!
با تعجب دستمو بلند کردم و موهاشو لمس کردم و گفتم: به نظر نرم و لطیف میومد
زد زیر خنده و گفت: خطای دیده!
...................
••یه بین••
دیگه از بحث کردن و نقشه کشیدن خسته شده بودم؛ نگاه گذرایی به جیمین و یونچه که مشغول سالاد درست کردن بودند انداختم؛ نگاهمو به جونگ کوک و آیرین منتقل کردم که با صحنه ی لمس شدن موهای جونگ کوک توسط آیرین روبرو شدم؛ ناخودآگاه اخمی کردم و منتظر بودم زودتر دستاشو بندازه! اونا بنظر صمیمی میومدن و کل روز رو به گفته لورد با هم بودند! و جونگ کوک اونو برده بود به رستوران ایتالیایی؟ اون رستورانیه که فقط با من باید اونجا بره نه با آیرین و هیچکس دیگه! بهشون زل زدم و منتظر بودم جونگ کوک بهم نگاهی بندازه اما انقدر مشغول گفت و گو و خنده با آیرین بود که انگار اصلا من روبروش نیستم! عصبی مشغول جویدن ناخونام بودم که صدای تهیونگ رو شنیدم:
-یه بین نظر تو چیه؟
سری تکون دادم و گفتم: اوکیه!
تهیونگ دوباره مشغول حرف زدن شد و من مشغول زل زدن به جونگ کوک و آیرین! ناگهان صدایی درونم گفت: بائک یه بین! تو جونگ کوک رو دوست داری؟؟ اونو متعلق به خودت میدونی؟ چرا الان بهش زل زدی و حسادت میکنی؟؟ اون لبخند و موهارو فقط مختص به خودت میدونی؟؟
سری تکون دادم و با خود گفتم: همچنین چیزی نیست! اون فقط یه بچه است!
زیرچشمی نگاه دیگری بهش انداختم؛ به بازوان قوی و عضلانیش؛ به گردن قوی و صورت درخشان و بانمکش؛ آب دهنمو قورت دادم؛ شاید اون بچه، بزرگ شده!
چشمامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم؛ من برای اولین بار احساس کردم که جونگ کوک رو دوست دارم! نمی تونستم انکارش کنم! من اون پسر گرگینه ی جذاب رو دوست داشتم! از عشق جونگ کوک به خودم مطمئن بودم اما از خودم نه! توی فکر بودم که صدای لورد رو شنیدم:
-لازم نیست اینجا بشینی و از دور حسادت کنی! اونقدرام بچه نیستی!فقط کافیه بری و از ایرین بخوای بجای اون همراه جونگ کوک ماهی هارو کباب کنید!
با تعجب چشمامو باز کردم و به لورد که روبروم نشسته بود و نگاهم میکرد نگاه کردم؛ وقتی تعجبمو دید لبخندی زد و گفت: یادت نره من لوردم!
موهامو مرتب کردم و گفتم: نه یادم نرفته...بیشتر از این تعجب کردم که داری منو تشویق به رفتن کنار رقیب عشقیت میکنی!
زد زیر خنده و گفت: دیگه رقیب نیست! تو اونو دوست داری و این غیرقابل انکاره!
چشمامو ریز کردم و گفتم: تو 120 سال منو دوست داشتی لورد! نمی تونی تو دو دقیقه چشمتو رو این 120 سال ببندی!
-از اینکه من دوست دارم لذت میبری؟
با تعجب گفتم: چی؟
-احساس قدرت میکنی؟ اینکه لورد! 120 سال دوستت داشته؟ به این دوست داشتن به چه چشمی نگاه میکنی بائک یه بین!؟ برات مسخره بازیه؟ اینکه همش به رخش بکشی؟ و به عالم و ادم بگی لورد منو دوست داره!؟ عقده ی دوست داشته شدن داری؟می دونستم آدم طمعکاری هستی اما نه تا اون حد که از احساسات یک نفر سواستفاده کنی!
به چشمام بدون پلک زدن نگاه کرد و ادامه داد: بعد از مرگ دراکولا! من به جونگ کوک به چشم برادرم نگاه کردم! بدون توجه به اینکه رقیب عشقیم محسوب میشد! درهرحال...اون موجودیه که خالصانه عشق میورزه! و لایق یک عشق حقیقیه نه احساسات یک دقیقه ایه تو! بهت هشدار میدم! اگه بخوای با احساساتش بازی کنی با من طرفی!
پوزخندی زدم و گفتم: هی لورد! تو دیگه چه موجود روشن فکری هستی؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم: یادت نره من یه دختر 15 ساله نیستم!
عصبی بودم و انگار لکنت گرفته بودم...نمی تونستم چیزی جز همین بگم! از کنارش رد شدم و رفتم سمت میزی که یک پارچ اب روش بود؛ اب رو توی لیوان ریختم و سر کشیدم؛ حرفاش مثل خوره به جونم افتاده بود...
"می دونستم آدم طمعکاری هستی اما نه تا اون حد که از احساسات یک نفر سواستفاده کنی!"
لیوان رو روی میز گذاشتم و سعی کردم اروم باشم...نگاهی به جونگ کوک انداختم...
-همونطور که گفتم من از خودم مطمئن نیستم...پس تا زمانی که مطمئن نشم به سمتت نمیام...
...........................
••آیرین••
بعد از تموم شدن ماهی ها همراه جونگ کوک از کنار آتیش بلند شدیم و رفتیم سمت میز؛ یونچه و جیمین سالاد رو اماده کرده بودند و مشغول درست کردن سس بودند؛ جیمین به من نگاه کرد و گفت: هیچ جا! ماهی های آلیستیا رو نداره!
لبخندی زدم که یونچه گفت: اونا بدون تیغه اند!
با تعجب نگاهش کردم که گفت: اینجا هیچکس حوصله ی جدا کردن گوشت رو از تیغه نداره! پس ژنتیکشونو دست کاری کردیم و بدون تیغه شون کردیم!
-ولی این امکان نداره! ماهی بدون تیغه؟؟؟
جیمین و جونگ کوک زدند زیر خنده که جونگ کوک گفت: آلیستیا خیلی عجیب تر از تصورات توه!
.......................
بعد از شام لورد و یه بین و یونچه رفتند که به ایونجین سر بزنند و یه بین وردی که حاظر کرده بود رو به کمک لورد و یونچه اجرایی کنه! جیمین و جونگ کوک مشغول شطرنج بودند و تهیونگ هم کنار من نشسته بود و سرش توی گوشیش بود؛ حوصلم سررفته بود که جیمین داد زد: هی تهیونگ! پاشو با آیرین مشغول یه کاری شو! بیچاره حوصلش سررفت!
تهیونگ به جیمین نگاه کرد و گفت: من چرا؟
-چون فقط تو و آیرین تک و تنها موندین!
تهیونگ کلافه گوشیشو تو جیب شلوارش انداخت و رو به من گفت: بریم توی باغ پیاده روی کنیم؟؟
.......................
هردو در سکوت مشغول قدم زدن بودیم که تهیونگ شروع به حرف زدن کرد:
-به موازی بودن جهان اعتقاد داری؟؟
نگاهش کردم و گفتم: چی هست!؟
به دوردست ها نگاه کرد و گفت: اینکه جهان ابعاد مختلفی داره!؟ اینکه همزمان همینجا در یک بعد دیگه ممکنه زندگی های دیگه ای هم باشند!؟
-منظورتو نفهمیدم!
ابستاد و گفت: ببین! این نظریه میگه که جهان مثل یک چند ضلعی میمونه و ابعاد مختلفی داره که دنیاهای مختلفی رو شامل میشه! مثلا الان همینجا که ما ایستادیم در یک بعد دیگرش ممکنه یک دایناسور ایستاده باشه یا یک خونه و زندگی وجود داشته باشه! شایدم یک مدرسه!
-چه جالب...
لبخندی زد و گفت: و شاید اینکه تو ممکنه همزمان چند چا باشی! هر تصمیمی که میگیری به چندین بخش در دنیاهای مختلف تقسیم میشه!
-این درمورد شما موجودات عجیب غریب ممکنه صدق کنه!
زد زیر خنده و گفت: من در این بعد همینیم که هستم! ممکنه تو یه بعد دیگه کارگر یک کارخونه باشم! تو یه بعد دیگه هنوز بچه باشم! تو یه بعد یه خواننده و سوپر استار جهانی! و تو یه بعد دانش آموز یک مدرسه خوفناک!
-زندگی ها و شخصیت های مختلف...همزمان؟
+تو دنیای ما موجوداتی هستند به اسم پسر Passer؛ اونا تو ابعاد و زمان های مختلف سفر میکنند و می توانند زمانو جابجا کنند! مثلا میتونن الان مارو به گذشته خیلی دور ببرند یا مارو در آینده قرار بدن!
-خب...بین شماها پسر هست؟
+راستشو بخوای طبق افسانه ها و تاریخ آلیستیا تعدادشون خیلی کمه! و تا حالا دیده نشدن!
به آسمان پر ستاره نگاه کرد و گفت: ولی من بهش اعتقاد دارم! ممکنه منی که الان اینجاست؛ همین الان در یک بعد دیگه ی زمانی و مکانی باشه! عشق رو تجربه کرده باشه! شاید اصلا یه وامپایرس نباشه! و ممکنه الان مثل من به آسمان زل زده باشه! میتونم کیم تهیونگ دیگه رو هرجا که هست حس کنم!
اون یک آدم موفقه؟ یک فرد قدرتمند یا یک موجود ضعیف و دردسر ساز؟ کسی که روی احساساتش کنترل داره!؟
با نگاه کردن به نیمرخ تهیونگ احساسات و افکار جدیدی رو در خودم حس کردم؛ انگار اون خیلی چیزها میدونست! و به دنیا از دیدگاه ما نگاه نمیکرد! شاید افکار اون خیلی بالاتر و وسیع تر از ذهنیت ما بود و همین باعث کلافه شدنش میشد! نمی تونستم کامل حرفاشو درک کنم اما احساس جالبی داشتم! لبخندی زدم و گفتم: تو که میتونی پیشگویی کنی و حس ششم قوی داری؛ میتونی آینده ی من رو هم ببینی؟! آیا من ردوولف خواهم شد!؟
بهم نگاهی انداخت و بدون فکر کردن گفت: تو همین الانش هم ردوولف هستی!
با تعجب به چشماش که از همیشه قرمز تر شده بود نگاه کردم که ادامه داد: تو یک مهره ای! نمیدونم کی و چرا تو رو انتخاب کرده! اما تو به اینجا اومدی که سرنوشت اینجا رو تغییر بدی! حتی لورد هم اینو میدونه! همه ی ما میدونیم! و تظاهر میکنیم که نمیدونیم! چون نمیخوایم به این قضیه ی وحشتناک فکر کنیم و درش غرق بشیم! ما خودمونو به نفهمی میزنیم چون با هرچه بیشتر فهمیدن بیشتر صدمه میبینیم و دستپاچه میشیم! لورد از سر مهربانیش حافظتو برنگردوند چون اصلا سودی براش نداشت! اون الان یه دشمن بزرگ که معلوم نیست کیه مقابلش داره و مهره های اون دراکولا و دوریتا و الهه ها هستند! اما لورد یک مهره ی تنهاست! تنها امید اون تویی! اون داره روی مهره ای که "تویی" کار میکنه و قویش میکنه تا از دار و ندارش "آلیستیا" مواظبت کنه!
-ولی اگه من ردوولف باشم طبق افسانه ها لورد رو از بین میبرم!؟ چرا اون این حماقت رو میکنه!؟
جواب داد: درسته! با وجود تو لورد به مرور از بین میره! تمام قدرت اون به تو میرسه! و تو تنها خواهی بود! تو تنها مهره ی باقی مونده ای! نمیدونم هدف حریف چیه اما مطمئنن به آلیستیا مربوط میشه!پس خدایان تورو به وجود آوردند که باهاش مقابله کنی!
خیلی حرف هاش برام سنگین بودند...احساس خوبی نداشتم! من نمیخواستم به لورد صدمه بزنم! سرمو انداختم که صداشو شنیدم: این سرنوشت تو بوده که به اینجا بیای! جیمین فقط یک وسیله بود! تبدیل شدن 24 ساعته ی تو یک اتفاق از پیش تعیین شده بوده! اینا همش از قبل برنامه ریزی شده بود! خیلی ترسناکه نه؟
دست انداختم تو موهام و گفتم: من از پسش برنمیام! من فقط یه دختر 19 ساله ی معمولیم که هیچی از سیاست نمیفهمه! من قطعا شکست میخورم! چرا من!؟؟
شونمو سفت گرفت؛ با تعجب نگاهش کردم که گفت: تو قرار نیست از زور بازوت استفاده کنی! تو از اراده و افکارت برای سرنگونی دشمن استفاده میکنی!
شونمو ول کرد و گفت: من آدم رک و بی پرده ایم! اینارو بهت گفتم که خودتو اماده کنی! چیزی تا کامل شدن ماه و ردوولف شدنت باقی نمونده! اونوقت تو برای همیشه اینجا موندگار میشی!
دستی نوازش وار به موهام اورد و با صدایی اروم گفت: تو آدم فهمیده ای هستی آیرین! میدونی که این اتفاقیه که چه تو بخوای چه نخوای اتفاق میوفته! پس چطوره که خودتو برای جنگ اماده کنی و پیروز بشی!؟
با صدای لرزان گفتم: من ترسیدم تهیونگ... در حال حاظر تکیه گاه من لورده! میفهمی چی میگم؟
سری تکون داد و گفت: میفهمم...متاسفم...
سرمو انداختم و سعی کردم گریه کنم...کاش تهیونگ این حرف هارو بهم نمیزد...کاش توی تاریکی جاهلیتم باقی میموندم! واقعا اون لحظه نمی تونستم آروم باشم...بدنم یخ کرده بود و موهای تنم سیخ شده بودند! دنیای اطرافم خیلی وحشتناک و برنامه ریزی شده بود....
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"