10(Awesome Taehyung)

1.6K 211 36
                                    

تهیونگ سیگارش رو توی جاسیگاری له کرد و گفت: این قضیه ی آموزش هم دردسری شده واسه خودش...
یه بین کمی از خون توی گیلاس دستش رو نوشید و گفت: درسته! خیلیا از آلیستیا برای مدرسه و دانشگاه به دنیای انسان ها میرن و دردسر درست میکنند!
زدم تو حرفش و گفتم: خب چرا خودتون یه مدرسه نمیسازید؟ همینجا! تو آلیستیا!
لورد بهم نگاه کرد و گفت: تا حالا بهش فکر نکرده بودم...
جیمین در جواب لورد گفت: چون اینجا بیشتر مردم سنشون بالاست و قبلا تحصیلاتشون رو زمانی که یک انسان عادی بودند تموم کردن!
یه بین گیلاسش رو روی میز گذاشت و گفت: ولی تکلیف اونایی که همینجا به دنیا اومدن چیه؟ اینکه برن به دنیای انسان ها و دردسر درست کنند؟
تهیونگ به من نگاه کرد و گفت: حق با آیرینه! ما باید یه آموزش و پرورش تو همین آلیستیا دایر کنیم! جایی برای آموزش! که برای خودمون باشه!
لورد سری تکون داد و رو به یکی از خدمتکارا گفت: برای فردا یک جلسه ترتیب بده و سران هر پنج قبیله رو دعوت کن!
بعد از رفتن خدمتکار لورد گفت: فردا موضوع اصلی جلسه آموزش و پروش خواهد بود...بعدا درمورد مشکل اسکورزها و گرگینه ها یه جلسه ی جدا ترتیب میدم
یه بین گفت: ولی لورد...اگه فردا رئسا بیان پاندمونیوم و بفهمند یه انسان اینجاست برامون مشکل بوجود میارن!
لورد به من نگاه کرد و گفت: برای فردا آیرین رو میفرستم خونه ی تهیونگ! ولی!
چند لحظه مکث کرد و گفت: فقط فردا!
...................
بعد از رفتن جیمین و یه بین و تهیونگ رفتم داخل سالن و روی مبل نشستم که صدای لورد رو شنیدم: خیلی دوست دارم بدونم دلیل این خونسردیت چیه؟!
-کدوم خونسردی؟
اومد روبروم روی مبل سه نفره دراز کشید و گفت: تو الان تو یک دنیای فانتزی هستی که تمام موجوداتش افسانه ای اند! خون آشام! گرگینه! واقعا برای یک انسان ترسناک اند!
-خب...تا الان چیز خیلی وحشتناکی ندیدم...جیمین،یه بین و بقیه...تو! همتون خیلی نرمال و مهربون بودید!! خب...ترس هست! البته که هست! ولی همش که نمیتونم تو فاز ترس باشم! دارم بهش عادت میکنم
لورد زد زیر خنده و گفت: شاید بخاطر اینه که هنوز مای واقعی رو ندیدی!
با تعجب نگاهش کردم که گفت: آیرین! ما خیلی وحشتناک تر از چیزی هستیم که فکرشو میکنی! از رو مبل بلند شد و گفت: یادت نره!
چند قدم اومد جلو...انگشت اشارشو روی گردنم گذاشت و گفت: فقط با یک گاز می تونیم تمام خون بدنت رو بمکیم!
دستش رو برداشت و درحالی که به سمت شومینه میرفت ادامه داد: وقتی ماه کامل میشه به یک موجود وحشی و درنده تبدیل میشیم که ممکنه به خانوادش هم صدمه بزنه و حتی اونارو بکشه!! ما موجوداتی هستیم که میتونیم به راحتی ذهن همدیگر رو بخونیم و دیگه هیچ شوق و اشتیاقی برامون وجود نداشته باشه! موجوداتی که حیوان های خانگیشون بجای گربه و سگ، خفاش و عنکبوت اند! برای ما عشق و علاقه معنایی نداره و حتی ممکنه کسی که بهش علاقه مندیم رو بکشیم!!!
یک سیگار از جا سیگاریش بیرون آورد و درحالی که روشنش میکرد گفت: ما همگی زمان خیلی زیادی رو روی این کره ی خاکی زندگی کردیم! زندگی برامون خسته کننده و تکراریه! اتفاقاتش قابل پیش بینی اند!
پوکی به سیگارش زد و ادامه داد: زیاد خوش بین نباش و به موجوداتش دل نبند و اعتماد نکن! اینجا غریزه است که تصمیم نهایی رو میگیره!
حرفش رو زد و سالن رو ترک کرد...بدنم به لرزه افتاده بود! حرف هاش مدام توی گوشم زمزمه میشد و مثل خوره به جونم افتاده بود...حق با اون بود! من نباید زیاد خونسرد میبودم!
............................
لورد به چشمای قرمز تهیونگ زل زد و گفت: میدونی که همه جوره بهت اعتماد دارم!؟
تهیونگ در حالی که بخاطر نور خورشید اخم کرده بود به من نگاه کرد و گفت: خیالت راحت!
بعد رفتن لورد، تهیونگ رو کرد بهم و گفت: بال هام کمی آسیب دیدند، بخاطر همین ماشین اوردم!
-مشکلی نیست!
سوار ماشین که شدیم استارت زد و بعد روشن شدنش حرکت کردیم...بعد چند دقیقه دست برد سمت پخش و روشنش کرد...چیزی نگذشت که صدای دختری توی ماشین پیچید؛ بخاطر شکستن سکوت بینمون گفتم: خواننده اش کیه؟
-بیلی ایلیش
سری تکون دادم و گفتم: صداش شبیه یه آدم 30 ساله اس! درسته؟
-١٧سالشه
با تعجب نگاهمو ازش گرفتم...یه سوالی به ذهنم اومد پس سریع پرسیدم: شما تو آلیستیا خواننده هم دارین؟
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: آلیستیا رو چی تصور کردی؟ ما اینجا قدیمی ترین موسیقی دان ها و خواننده هارو داریم! مثل کسی که گیتار الکتریکی رو برای اولین بار زد!
نگاهش کردم که ادامه داد: آلیستیا خیلی پیشرفته تر از دنیای خودتونه خانوم کوچولو!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: مگه من چی گفتم که عصبانی میشی...
دوباره سکوت شد که پرسید: خواننده مورد علاقت کیه؟
چند لحظه مکث کردم و گفتم: یادم نمیاد...
-لانا نبود؟
نگاهش کردم و گفتم: فکر کنم...نمیدونم
دست برد سمت پخش و اهنگ رو عوض کرد و گفت: ببین همینه
صدای آشنای زنی توی ماشین پخش شد...چند لحظه سکوت کردم که ناخوداگاه با خواننده زمزمه کردم: Everytime i close my eyes, it's like a dark paradise
به تهیونگ نگاه کردم و گفتم: درسته! ولی...تو از کجا می دونی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: ما می تونیم ذهنتو بخونیم! البته یکم سخته چون ما باید چیزی رو ببینیم که داره توی ذهنت کمرنگ و کمرنگ تر میشه!
نگاهمو ازش گرفتم و به جاده دوختم...
-تا خونه ات چقدر راهه؟
+هنوز خیلی مونده!
همون لحظه گوشیش زنگ خورد؛جواب داد
-چیه؟
+...
-اره؛ تو راهیم
+...
-چی؟؟؟
ناگهان ماشین وسط جاده متوقف شد...با تعجب نگاهش کردم که داد زد:یعنی چی؟
+...
-خب من الان چیکار کنم؟
کلافه دست انداخت تو موهاش و گفت: جلسه ساعت چنده؟
+...
به ساعت مچیش نگاه انداخت و گفت: الان من تا 3 ساعت دیگه چیکارش کنم؟
+...
گوشی رو قطع کرد و با اخمی غلیظ به جاده چشم دوخت...با صدایی اروم گفتم: چیشده؟
-آلکاترا رفته خونه ی من...نمی تونیم بریم اونجا...نباید تورو ببینه!
+آلکاترا کیه؟
-رهبر وامپایرس ها...
نگاهمو ازش گرفتم که فرمون رو چرخوند و رفت توی جاده خاکی...با تعجب نگاهش کردم ولی ترجیح دادم سکوت کنم؛ وسط بیابون بود که ماشین رو خاموش کرد و گفت: پیاده شو!
هردو پیاده شدیم که ناگهان ماشین از جلوی چشمامون محو شد! با تعجب گفتم: کجا رفت؟
-جایی نرفت! فقط نامرئی شد!
اومد نزدیکم ایستاد و گردنبندی رو از گردنش دراورد و گردنم انداخت...به چشمای قرمزش نگاه کردم که گفت: این تا حدودی بوی انسان رو ازت دور میکنه و تشخیص انسان بودنت رو برای بقیه مشکل میکنه!
به گردنبند که یک سنگ بود نگاه کردم و گفت: خب...تو چرا اینو می اندازی؟
به اطراف نگاه انداخت و بدون توجه به سوالم گفت: این نزدیکیا یه کافه هست!
کتش رو روی شونش انداخت و جلوتر از من حرکت کرد؛ دنبالش راه افتادم؛ منظره اونجا خیلی عجیب و زیبا بود...خاکش شرابی رنگ بود و بوته هایی به رنگ سفید همه جا خودنمایی میکردند! لبخندی زدم و زیرلب گفتم: اگه وندی اینجا بود کلی عکس میگرفت!
-وندی کیه؟
ناگهان ایستادم...وندی...
برگشت سمتم...همونطور که اخم کرده بود گفت: خواهرت!
نگاهش کردم و گفتم: اره...خواهرم...
سیگاری روشن کرد و گفت: تو چرا انقدر دوری!؟ بیا نزدیک تر!
دویدم سمتش...بهش که رسیدم نگاهشو ازم گرفت و دوباره حرکت کرد...بعد از چند دقیقه بالاخره به یک ساختمون بزرگ رسیدیم..رو کرد بهم و دستش رو انداخت دور گردنم...با تعجب نگاهش کردم که گفت: هرکی هرچی ازت پرسید جواب نمیدی! کلا فکر کن لالی! اوکی؟
سری تکون دادم که منو با خودش کشوند داخل کافه.
وارد که شدیم همه ی افراد داخل کافه بهمون نگاه کردند...تهیونگ دستشو انداخت و رفت سمت پسری که پشت صندوق نشسته بود
-به!تهیونگ! خیلی وقت بود ندیده بودمت پسر!
تهیونگ به روش لبخندی زد و گفت: یکم سرم شلوغ بود!
نگاهمو ازشون گرفتم و به ادمای اونجا دوختم؛ همگی خیلی عادی و شبیه انسان بودند!
-دو تا شیک شکلاتی!؟
تهیونگ سری تکون داد و اومد سمت من و گفت: دنبالم بیا
دنبالش رفتم که کنار میز و صندلی کنار پنجره ایستاد و گفت: همینجا بشین الان میام!
به حرفش گوش دادم و نشستم؛چندی نکشید که یا یک سینی اومد و روبروم نشست...یکی از شیک ها رو برداشت و سینی رو گذاشت جلوی من...
دست برد سمت دکمه های پیرهنش و چند تای بالاییشو باز کرد...نگاهمو خجالت زده ازش گرفتم؛ و نی رو به لبام نزدیک کردم و مشغول نوشیدن شدم...زیرچشمی نگاهش کردم که گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و رفت توی اینستاگرام؛ متوجه شدم که هیچ عکسی رو لایک نمیکنه! کنجکاو پرسیدم: چرا هیچی رو لایک نمیکنی؟
مثل همیشه بدون اینکه نگاهم کنه گفت: مگه هر عکسی رو که میبینم باید لایک کنم؟
با تعجب نگاهش کردم که گوشیشو گرفت سمتم و گفتم: مثلا این عکس لایک کردن داره؟
به صفحه گوشیش نگاه انداختم؛ یک دختر بود که جلوی آیینه ی دستشویی عکس گرفته بود؛ لبخندی زدم که گوشی رو گرفت سمت خودش و گفت: آدمای بیکار...
چند لحظه بعد گوشی رو گرفت سمتم...به صفحه گوشی نگاه انداختم که خودم و وندی رو دیدم؛
-این کدوم عکسه...
+همون شبه که رفته بودین به جشن آتش!
لبخندی زدم و گفتم: درسته! این همون سلفیه!
گوشی رو برگردوند سمت خودش...متوجه شدم که لایکش کرد!
-این یکی رو چرا لایک کردی؟
لبخند کمرنگی زد و گفت: دخترای توی عکس خوشگل بودن!
با شنیدن حرفش لبخند روی لبام نشست؛
گوشی رو برداشت و گفت: ایده ای واسه 3 ساعت وقت گذرونی نداری؟
لیوان خالی شیک رو روی میز گذاشتم و گفتم: نه!
با همون اخم همیشگیش به منظره بیرون از پنجره چشم دوخت...به نیمرخ جذابش نگاه کردم...تهیونگ شخصیت عجیبی داشت! برخلاف بقیه مهربون و خوش رو نبود! همیشه اخمو بود و انگار خنده براش معنایی نداشت! کارهاش طوری بود که انگار از روی زور و اجباره! آدم بی اعصابی بود! آدمی که همش در حال سیگار کشیدن بود و انگار یک مشکل بزرگ درونی داشت! انگار تکلیفش با خودش مشخص نبود! شبیه کسی بود که درونش زخمیه! و نمیخواد زخمش رو به کسی نشون بده! به چشمای قرمزش نگاه کردم؛ اون یک وامپایرسه! نباید اینو فراموش میکردم! اما...اون قبل از اینکه یک وامپایرس باشه یک انسان بوده! نگاهمو ازش گرفتم؛ چند دقیقه سکوت که صدای پسری توی کافه پیچید: هی تهیونگ!
هردو برگشتیم که با پسری سبزه با موهایی سیاه و چشم و ابرویی سیاه مواجه شدیم
پسر رو به تهیونگ گفت: با یه دست حکم چطوری؟
تهیونگ سری تکون داد و گفت: فکر بدی نیست!
........................
تهیونگ در حالی که داشت به ورق هاش نگاه میکرد گفت: حالا چی به برنده میرسه!؟
پسر با انگشت اشاره به من اشاره کرد و گفت: ایشون!
با تعجب نگاهش کردم که تهیونگ عصبی زد زیر خنده...
یکی از پسرا به من نگاه کرد و گفت: من که موافقم!
واقعا عصبانی شده بودم و بهم برخورده بود! با این حرفش کاملا شخصیت من رو زیر سوال برده بود! خواستم چیزی بگم که تهیونگ دستم رو فشرد و مانع شد؛ عصبی نگاهش کردم که درحالی که به پسر نگاه میکرد گفت: قبوله! اما اگه من بردم!...
همگی نگاهش کردند که گفت: نه تنها این دختر مال من میشه! بلکه همتونو همینجا پاره میکنم!
یکی از پسرا با تعجب گفت: هییی! این دیگه چه شرطیه!
تهیونگ بهش نگاه کرد و گفت: زیاد نگران نباش! خیلی وقته که بازی نکردم!
پسر که حاکم بازی بود لبخندی زد و گفت: مشکلی نیست رفیق!
کمی صندلیمو به تهیونگ نزدیک تر کردم؛اصلا حس امنیت نداشتم...
.....................
چهل دقیقه ای از بازی گذشته بود و جمع امتیازات تهیونگ و پسری که حاکم بازی بود تقریبا برابر بود؛
پسر رو کرد به من و گفت: بهتره بری اماده شی خانومی!
تهیونگ زیرچشمی نگاهی بهش انداخت و گفت: عجله کار خوبی نیست!
پسر زد زیر خنده و گفت: رفیق! فقط یک معجزه میتونه باعث بشه تو برنده شی! ببین!
اخرین کارتش رو روی میز گذاشت...شاه پیک بود؛ متاسفانه حکم، حکم پیک بود! نمی دونستم کارت باقی مونده ی تهیونگ چیه اما هرچی میزاشت دربرابر حکم بی معنی بود...کاملا امیدم رو از دست داده بودم؛ تهیونگ کارتش رو روی میز گذاشت...چشمامو بستم که پسر با شادمانی بلند شد و گفت: خب...
خواست بیاد سمت من که تهیونگ از رو صندلی بلند شد و جلوی من درحالی که دستاش توی جیب شلوارش بود ایستاد...پسر به تهیونگ نگاه کرد و گفت: نکنه یادت رفته! اونی که بازی رو ببره! این خانوم مال اون میشه!
تهیونگ به کارتش اشاره کرد و گفت: مثل اینکه بیناییت هم مشکل پیدا کرده!
همگی به پیک تک روی میز نگاه کردیم که پسر عصبی گفت: اون کارت تا چند لحظه پیش ٧قلب بود!
تهیونگ لبخندی زد و گفت: یعنی میگی من کلک زدم؟؟؟ انگشت اشارشو روی سینش گذاشت و گفت:من؟؟؟
پسر عصبی اومد یخه ی تهیونگ رو گرفت و گفت: درهرحال تو بازی رو بختی!
اومد سمت من و خواست دستم رو بگیره که تهیونگ دست راستشو جلوی سینش گذشت و پرتش کرد سمت میز؛پسر تعادلش رو از دست داد و افتاد روی زمین؛ تهیونگ جلوی من ایستاد و گفت: گفتم که! اگه من بازی رو ببرم جز اینکه این دخترمال من میشه؛ همتونو همینجا پاره میکنم!
سرشو تکون داد و گفت: خیلی واضح گفتم!!!!!
پسر داد زد: اما تو کلک زدی!
تهیونگ رفت بالای سرش ایستاد و گفت: همه اینو میدونن! من از اون دسته آدماییم که معمولا بازی نمیکنم! اگر هم بازی کنم یا بازی رو میبرم! یا بازی رو؟
اینبار عصبی یخه طرفو گرفت و گفت: بهم میریزم!
تو یه حرکت پسر رو بلند کرد و چنان کوبید رو زمین که صدای شکسته شدن استخون هاش رو به وضوح شنیدم؛
دستی به موهاش اورد و گفت: کس دیگه ای هم هست که با نتیجه ی بازی مخالف باشه؟
وقتی سکوت جمعیت رو دید لبخندی زد و کتشو پوشید و رفت سمت در خروجی؛ منم دنبالش رفتم.
.............................
چند دقیقه ای بود که سوار ماشین شده بودیم...بهش نگاه انداختم و گفتم: مجبور نبودی دعوا کنی باهاشون! ممکن بود بهت صدمه بزنن!
همونطور که اخم کرده بود و به دوردست ها نگاه میکرد کفت: خوشم نیومد سر تو شرط بستند! دخترها شخصیت دارند و ادم اند؛ نه یه وسیله برای خوش گذرونی یه عده آدم هرزه!
لبخندی زدم و گفتم: کاش همه طرز فکرشون مثل تو بود!
به ساعتش نگاه کرد و گفت: ١ ساعت مونده...من خوابم میاد!
-منم...
سرشو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست و گفت: پس بخوابیم...

RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)Where stories live. Discover now