••ایونجین••
به صورتش که نسبت به قبل پیرتر شده بود نگاه انداختم؛ بهم نگاه کرد و گفت: اوضاع از چه قراره؟
دستی تو موهام انداختم و گفتم: فعلا که خوبه...تا ببینیم بعدش چی میشه
اخمی کرد و گفت: مادرتون میخواد ببینتتون
تهیونگ زد زیر خنده و گفت: چیشده که به یاد بچه های وامپایرسش افتاده؟ احتمالا زمانی که کارخانه ی هیولاها رو واسه بچه ی عزیزش گذاشته یهویی یادی از ما کرده
پدر نگاهشو از تهیونگ گرفت و گفت: شرایط فعلی آلیستیا خیلی بده...اما یه بین یا چانیول می تونن کاری کنن بتونید برای مدتی کوتاه به دنیای انسان ها برید و اونو ببینید!؟
تهیونگ از روی مبل بلند شد و گفت: من نمیخوام ببینمش!
بعد از رفتن تهیونگ سرمو انداختم و کفتم: ادرسشو که عوض نکرده؟...
................
کولمو روی شونم جابجا کردم و گفتم: آشنایی هم توی آلمان داری؟
یه بین سری تکون داد و گفت: معلومه که نه! تا تو برگردی میرم به اطراف یه سر بزنم
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم: ساعت 7 همینجا میبینمت
بعد از جدا شدن از یه بین یک تاکسی گرفتم و کاغذی که ادرسش روش نوشته شده بود رو به دستش دادم
....................
تازه از تاکسی پیاده شده بودم و نگاهی به خانه ی ویلایی روبروم انداختم...نمای مرمری سفیدی داشت و باغچه ای کوچک و سرسبز ؛ یک قدم برداشتم که صدای آشنایی رو شنیدم
-جانی شب زود بیا خونه! دوباره با دوستات نری خوش گذرونی
با دیدنش ایستادم و خودمو پشت درختی پنهان کردم؛ به پسر جوانی که میشد گفت برادرمه نگاه انداختم؛ شبیه پدر آلمانی اش بور بود و چشمانی سبز داشت! به زنی که به اسم، مادرم بود نگاه انداختم! خیلی خوشحال بنظر میرسید برخلاف زمانی که در کنار ما بود! چشمانم رو بستم و به یاد چندین سال پیش افتادم:
"-ایونجین! خون آشام ها، گرگینه ها و این موجودات اهریمنی...اونا بدن! تو نباید شبیه اونا باشی!
+ولی بابا یه وامپایرسه! و اون موجود بدی نیست!
-پدر تو یک انسان رو گول زد و بهش نگفت که یک وامپایرسه! بخاطر شما دوتا زندگیم سخت تر شده...الان نه فقط یک وامپایرس بلکه چند تا رو باید تحمل کنم
با دستاش شونه های نحیفمو گرفت و گفت: تو! دیگه یک انسان نیستی! اما...شاید بتونی این موجودات وحشتناک رو با قدرتی که داری از بین ببری
-میخوای خون اشام هارو بکشم؟؟؟بهت قول میدم بزرگ تر که شدم یه شکارچی خون آشام شم!"
با یاداوری خاطراتم لبختد تلخی زدم! به طرفش رفتم که متوجه ام شد و سرش رو بلند کرد؛
-ایونجین؟
به روش لبخندی زدم و گفتم: آره خودمم؛ ایونجین!
..........................
دکور خانه اش شبیه دکور خانه ی خودمون بود! همه وسایل سفید با خرت و پرت های رنگارنگ؛ نگاهمو از ساعت دیواری سفید و سبزی که روبروم بود و 5 رو نشون میداد گرفتم که صداشو شنیدم:
-تهیونگ چرا نیومد؟
خیلی رک و بی پرده گفتم: نخواست شمارو ببینه
ابرویی بالا انداخت و گفت: پس اینطور
به دستاش نگاه انداختم؛ نگین روی حلقه ازدواجش جلوی نور برق میزد ولی دست هاش چروک شده بود؛
-خیلی بزرگ شدی!
لبخندی زدم و گفتم: من خیلی وقته همینطورم! شما وقتی من 10 سالم بود مارو ترک کردین و من الان چند ساله که 19 سالمه...طبیعیه که حتی چهرم رو به خاطر نیارین
سری تکون داد و گفت: درسته...احتمالا 50 سالی میشه که ندیدمتون، عکسی از تهیونگ همراهت داری؟
گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و یکی از زیباترین عکسای تهیونگ رو بهش نشون دادم؛ لبخندی زد و گفت: خدای من! اون خیلی خوشتیپه! شبیه ایدل هاست
زدم زیر خنده و گفتم: منم هستما! همه بهم میگن شبیه خواننده هام
بهم نگاه کرد و گفت: درسته! هردوتاتون خیلی بانشاط و زیبا هستید
رفتم سرجام نشستم که گفت: پدرتون چی؟ حالش چطوره
به "بد نیست" کمرنگی اکتفا کردم؛ نمی دونستم چی باید بگم چون زیاد نمیدیمش...
توی فکر بودم که صدام زد:
-ایونجین
نگاهش کردم که گفت: بخاطر رفتار گذشتم ازت معذرت میخوام دخترم...از تو...از تهیونگ...از پدرتون
لبخندی زدم و سرم رو انداختم که ادامه داد: من این روزا حالم زیاد خوب نیست! دیگه پیر شدم و پام لب گوره! خواستم ببینمتون و بهتون بگم که متاسفم که ولتون کردم و براتون مادر خوبی نبودم
اشک روی گونمو با پشت دست پاک کردم که اروم گفت: منو ببخشید
سرمو بلند کردم؛ صورت من خیس از اشک بود اما او حتی یک قطره اشک ناقابل هم نریخته بود! لبخندی به روش زدم و گفت: یادمه همیشه بهم میگفتی که ما موجودات بی احساس و اهریمنی هستیم و باید بمیریم! من بخاطر حرفای تو خواستم یک شکارچی بشم و همنوع های خودمو از بین ببرم و شدم...اما مادر! شما انسان ها خیلی از ما وحشتناک ترین! شما دقیقا قبل از مرگتون به یاد بدی هایی که در حق دیگران کردین میوفتین و می خواید با یک "ببخشید" ساده خودتون رو از گناهی که کردین طبرعه کنید! شما! زندگی من و پدر و برادرم رو نابود کردین! من و برادرم رو تا 8 سالگی هرروز و هرلحظه کتک میزدین! با اینکه از خانواده پولداری بودین اما به ما حتی غذا هم نمیدادین و برادرم بخاطر سیر کردنمون مجبور بود بره و تبدیل به یک کودک کار بشه! شما پدرم رو رها کردین و الان یک پسر هم قد و قامت برادر من دارین! بعد این همه مدت، بعد این همه تغییر! تازه یادتون اومد که ماهم وجود داریم و باید ازمون معذرت بخواین؟؟
از روی مبل بلند شدم و گفتم: مایی که اسمشو میزارید"هیولا" و "اهریمن" 50 ساله که به عکس های شما توی قاب دست نزدیم! ما،موجودات نفرت انگیز، سال هاست یواشکی میایم و بهت سر میزنیم! اما تو...حالا که داری میمیری خواستی یه "ببخشیدی" هم نثار ما کنی!؟ باشه...من میبخشمت! اما فکر نکنم یکی دیگه ببخشدت
بعد از تموم شدن حرفام از خونه اش بیرون اومدم و به سمت خیابان رفتم که تهیونگ رو روبروم دست در جیب دیدم؛ با چشمانی که بخاطر وجود اشک تیره میدید بهش نگاه کردم که دستاشو از هم باز کرد و من رو به اغوشش دعوت کردم؛ به سمتش رفتم و سرمو روی سینه اش گذاشتم و بغلش کردم؛ با هق هق و نفسی که بالا نمیومد گفتم:
-از انسان ها متنفرم...از همشون! ازشون متنفرم...
تهیونگ موهامو نوازش کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت: اروم باش عزیزم...اروم...
................................
••یه بین••
تازه به جلوی در عمارت رسیده بودم و خواستم برم تو که دوتا خون آشام سد راهم شدند؛ نگاهشون کردم و گفتم: شماها میدونید من کیم؟
یکیشون به چشمام نگاه کرد و گفت: ورود شما به عمارت ممنوعه
زدم زیر خنده و گفتم: بهتره با زبون خوش از جلوی راهم برید کنار؛ من فقط یک بار تذکر میدم!
به هم نگاهی انداختند که گفتم: خب؟
یکیشون از جلوی در رفت کنار؛ به روش لبخندی زدم و گفتم: افرین پسر خوب
داخل حیاط که شدم کلی خون آشام در قالب نگهبان دیدم! خواستم به سمت ساختمان برم که چندتاشون جلوم سبز شدند
-متاسفم اما شما ممنوع الورود هستید
کم کم به تعدادشون اضافه شد؛ انگار لوک می دونست که برمیگردم...قسمتی از موهامو کلافه پشت گوشم انداختم و با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم: ببینید! هیچ ساحره ی سه رگه ای توی دنیا به اندازه من قدرت نداره! راحت می تونم با یک حرکت ساده همتون رو کر یا کور کنم! الانم واقعا حوصله به رخ کشیدن قدرتم رو ندارم! پس بهتره از سر راهم برید کنار
خواستم برم که با دستش پسم زد و گفت: ما تا قطره ی اخر خونمون بخاطر جناب لوک می جنگیم
به روشون پوزخندی زدم و گفتم: اوکی! بجنگید
چشمامو بستم! خواستم تمرکز کنم اما نمی تونستم! انگار نمی تونستم از قدرت ساحره بودنم استفاده کنم؛ چشمامو باز کردم و زیرلب گفتم: اوکی لوک...انگار واقعا از ساحره بودنم میترسی...پس...چطوره که بجای قدرت فکری، قدرت بدنیمو به نمایش بزارم؟
تو یه حرکت یک لگد به خون اشامی که جلوم بود وارد کردم که باعث شد چند متر به عقب پرتاب بشه! همشون دورم حلقه زدند و یکی یکی بهم حمله کردند و مجبور شدم قلب تک تکشون رو دربیارم! اما سخت بود! مثل مور و ملخ دورم ریخته بودند! چندتاشونو با لگد و مشت و بعضی هارو با جدا کردن سر از بدن و دراوردن قلبشون از پا دراوردم؛ دیگه داشتم انرژیمو از دست میدادم که متوجه شدم بیشتر از نصفشون رو کشتم! بقیه انگار می ترسیدند جلو بیان! دستای خونیمو با شلوار سیاهم پاک کردم و داد زدم: لوک! بیا بیرون می دونم اون تویی
-آروم باش دخترم اروم
برگشتم که پشت سرم دیدمش؛ نگاهش کردم و گفتم: مهمان نوازی گرمی بود! اما برای یک مهمان چند دقیقه ای زیادی باشکوه بود
لبخندی زد که گفتم: یه چیزی جا گذاشتم! اومدم اونو ببرم و برم
لبخندی زد و گفت: خیلی خب! ولی...
دست به سینه نگاهم کرد و گفت: فکر نمیکردم انقدر از نظر جسمی قوی باشی! واقعا سورپرایز شدم!
پوزخندی به روش زدم و گفتم: قراره بیشتر هم سورپرایز بشی مستر لوک...
...........................
دست از نمایش بازی کردن برداشتم و عصبی روی زمین کنار تختم نشستم؛ اتاق لوک از اتاق من دورتر بود و پر از نگهبان...حتی نمی تونستم از قدرت ساحره بودنم استفاده کنم و هیپنوتیزمشون کنم! بلند شدم و زیرلب گفتم: انگار تنهایی نمی تونم
از اتاق خارج شدم که صدای لوک رو توی پذیرایی شنیدم: خب...پیداش کردی؟
در حالی که از پله ها پایین میرفتم گفتم: اره...
خواستم در رو باز کنم که صداشو شنیدم: چیزی تا فرو ریختن دیوار هشتم باقی نمونده؛ نمیخوای نظرت رو عوض کنی؟
لبخندی زدم و گفتم: بیشتر توضیح بده
دستاشو به هم کوبید و گفت: به زودی ردوولف میمیره و الیستیا هم جزئی از دنیای انسان ها میشه! قبلا برات توضیح داده بودم
به چشماش نگاه کردم و گفتم: درموردش فکر میکنم...
از عمارت بیرون رفتم؛ می دونستم که لوک به من از همه نظر نیاز داره و هر وقت که بخوام با آغوش باز منو می پذیره! پس چطور بود که از در دوستی وارد بشم؟
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"