••آنا••
چوب آبنبات چوبی که تازه تمومش کرده بودم رو روی زمین انداختم که متوجه ی کالج های نیلی رنگ چانیول جلوم شدم؛ سرم رو بلند کردم که دیدمش؛ با چشمای بنفش براقش بهم زل زده بود و سکوت کرده بود؛ نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: دیر اومدی چان...
توی موهای پرپشتش چنگ انداخت و با صدایی آروم گفت: متاسفم آنا
با همون لحن آروم که سعی داشتم آروم نگهش دارم گفتم: تمام این مدت این مسئله رو از من پنهان کردی و تظاهر کردی! تمام این مدت من یک وامپایرس در بدن انسان بودم...اصلا چرا انسان؟ چرا قدرتتو صرف انسان شدنم کردی وقتی می تونستم وامپایرس باشم؟؟
-چون زندگیت مثل ما میشد!
+چی؟
کلافه گفت: آنا تو که بهتر از آدم دیگه ای می دونی ما خون آشام ها چقدر از زندگی خسته کنندمون بیزاریم...چرا باید تورو به موجودی که خودم ازش بیزار بودم تبدیل میکردم؟
داد زد: تمام این سال ها تلاش کردم ازت محافظت کنم و نزارم دوباره بمیری...بزارم مثل یک انسان که قبلا بودی زندگی کنی! من کجارو اشتباه رفتم آنا که نتیجش شد این؟
به چشمای پر از اشکش نگاه کردم که گفت: من لوک رو میکشم...اون عوضی رو با دستای خودم میکشم!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: فکر نکنم قدرتشو داشته باشی...
یک قدم عقب تر رفت و گفت: هرطور شده کارشو تموم میکنم!
خواستم چیزی بگم که به سرعت نور ناپدید شد...زیرلب زمزمه کردم: اینطوری کار منم تموم میکنی چان...
....................
••آیرین••
-چی؟
یه بین شقیقشو مالید و گفت: می دونم خیلی یهویی و غیرمنتظره بود اما ازت می خوام اینکار رو انجام بدی!
وقتی دید دارم با تعجب نگاهش میکنم ادامه داد: مطمئن باش مشکلی بوجود نمیاد!
-یعنی داری میگی تن به ازدواجی بدم که معلوم نیست چه نقشه ای پشتشه!؟
یه بین یک قدم اومد جلو...سینه به سینم ایستاد و با صدایی اروم جواب داد: اینجا دو احتمال وجود داره! یک! لورد میخواد ازت استفاده کنه! دو! لورد واقعا دوستت داره و میخواد باهات ازدواج کنه! دارم بهت میگم! اتفاقی برای تو نمیوفته! اگه احتمال اولی درست باشه ورق برمی گرده و این لورده که تو دردسر میوفته نه تو! ولی اگه احتمال دومی درست باشه خودم یه کاریش میکنم
به چشمای طوسیش چشم دوختم؛ به اندازه کافی مطمئن به نظر میرسیدند؛ سری تکون دادم و گفتم: بهت اعتماد میکنم!
......................
-آیرین شوخیت گرفته؟ من بهت میگم چه نقشه ای پشت این ازدواج زوریه اونوقت تو برام کارت دعوت میاری؟؟
برگشتم سمت دراکولا و گفتم: من از چیزی خبر ندارم دراکولا ولی می دونم که یه بین فکر همه جاشو کرده!
پوزخندی زد و گفت: مگه من بهت نگفتم اینجا به هیچکس اعتماد نکن! تو مغزت از گچه یا کاه؟؟
نگاهم رو ازش گرفتم که ناگهان شونه های لختم رو با دستای سردش گرفت؛ نگاهش کردم که گفت: من نمیزارم تو زن لورد بشی!
اخمی کردم که ادامه داد: اعصاب من رو خورد نکن آیرین! خودت بهتر از هر آدمی اون روی روانیم رو دیدی!
دستم رو روی دستای سردش که شونه ام رو گرفته بود گذاشتم و گفتم: الان انتظار داری دلسوزی کسی که بهتر از هر آدمی اون روی روانیش رو دیدم باور کنم؟
تو یه حرکت دستش رو از روی شونم برداشتم و ادامه دادم: من به حمایت های تو نیازی ندارم! نه الان نه هیچ وقت!
پشتم رو بهش کردم و ازش جدا شدم؛ دلم نمی خواست جمله آخر رو بهش بزنم...اما چاره ای دیگه ای برای دور کردنش از خودم نداشتم...
......................
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"