به لورد نگاه کردم و گفتم: خب ، ما اومدیم موزه؟
لورد سری تکون داد و گفت: نه! اینجا اکتولایز لند هست! به معنای محلی که میتونی در اون، به اون چیزی رو که روی صفحه میبینی وارد بشی و به واقعیت تبدیلش کنی!
به یکی از عکس ها که یک آسمان سرخابی پر از ستاره بود اشاره کرد و گفت: مثلا بری تو اون مکان یا...
به عکس دیگری که یک دختر سوار بر اسب بود اشاره کرد و ادامه داد: بری اینجا اسب سواری!
زدم زیر خنده و گفتم: این کاملا محال به نظر میرسه!
پشتشو بهم کرد و گفت: تابلوی مورد علاقه ی من ته سالنه!
دنبالش رفتم و همزمان به تابلوهای روی دیوار نگاه کردم؛ رومئو ژولیت-جنگ جهانی اول-تصویری از یک جنگل سرسبز-آدم و حوا
ناگهان ایستاد و گفت: اینجا
به تابلوی روبروم نگاه انداختم؛ یک اتاق خالی و پوچ بود با دیوارهای سفید گچی؛ یک تخت خواب دو نفره وسط اتاق و یک ساعت روی میز کنار تخت که ساعت 00:00 رو نشون میداد؛-این چیه؟
لورد در حالی که داشت با دستگاه کنار تابلو کار میکرد و اعداد و ارقامی رو وارد میکرد گفت: صبر کن
بعد از چند لحظه دستشو گرفت سمتم و گفت: حاظری؟
-اره
دستمو توی دستاش گذاشتم؛ لبخندی زد و پای راستشو برد سمت تابلو که ناگهان رفت داخل ؛ با تعجب لبخندی زدم که گفت: اروم حرکت منو تکرار کن!
همینکار رو انجام دادم؛ احساس خوبی داشتم! حس آلیس بودن! آلیس در سرزمین عجایب! به خودم که اومدم دیدم داخل اتاق داخل عکس همراه لورد ایستادیم؛ لورد رفت سمت تخت و گفت: اگه توجه کرده باشی اسم تابلو اتاق 0 بود! اینجا یک قدرتی داره که بقیه مکان تابلوها ندارن! اینجا روی ذهنیتت میتونه کنترل داشته باشه و نمیزاره به هیچ وجه استرس و اضطراب و نگرانی و هیچ انرژی منفی بهت وارد بشه و اصلا مشکلاتو به یاد نمیاری! زمان اینجا همیشه 00:00 است و ثابته! هرچقدر که بخوای میتونی در آرامش روی این تخت بخوابی! بدون داشتن دغدغه و نگرانی! ساعت توی دنیات ثابت شده! مثلا اگه اینجا 7 ساعت بخوابی! وقتی برگردی به دنیای بیرون از تابلو زمان، همون زمانی است که وارد این تابلو شدی!
-خدای من! معرکه است!
لورد روی تخت دراز کشید و گفت: همه ی تابلوهارو امتحان کردم! فقط این یکی بنظرم عالی اومد!
چشماشو بست؛ به صورتش نگاه انداختم...انگار لورد دنبال چیزی بود که ازش گرفته شده بود...آرامش!
-تخت دو نفره است!
رفتم کنارش آروم روی تخت دراز کشیدم و گفتم: حواسم هست!
زد زیرخنده و گفت: دغدغه ی در حال حاظر تو چیه؟
خواستم حواب بدم اما جوابی براش نداشتم...اصلا چیزی به ذهنم نمیرسید! دغدغه ی من چی بود؟؟؟ با تعجب گفتم: یادم نمیاد
بعد از چند لحظه، چشمامو بستم و گفتم: دغدغه ی الان تو چیه لورد؟
صداشو کنار گوشم شنیدم: اینکه بعد از خارج شدن از تابلو دوباره دغدغه هام برمیگردن!
..........................
••ایونجین••
مشغول خوندن کتاب بودم که صدای پشت سرم باعث شد از جا بپرم
-چه دختر خوبی
با دیدن دراکولا کتابو بستم و گفتم: دیگه چی میخوای؟
روبروم چهارزانو روی زمین نشست و گفت: هیچی
دوباره کتابو باز کردم و خواستم شروع به خوندن کنم اما در حضور دراکولا نمی تونستم تمرکز کنم...عصبی کتابو بستم و گفتم: چرا اینجا روبروی من نشستی!؟ این همه جا تو آلیستیا!!!
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: انگار عصبی بودن توی شما ارثیه!
پوزخندی زدم و گفتم: کاش با شخصیت بودن توی شماهم ارثی میبود!
بی توجه به طعنه ام دراز کشید و گفت: امروز به طور عجیبی حالم خوبه! پس عصبیم نکن و مثل یه دختر خوب بشین و کتابتو بخون! میدونی که اگه عصبانی بشم چیکارا که نمیکنم!
خواستم بلند بشم که داد زد: همینجا!
نگاهمو ازش گرفتم و خواستم شروع کنم که یه چیزی پرت شد توی آغوشم؛ با تعجب به کیسه ی خون نگاه کردم و سرمو بلند کردم که درحال قدم زدن در جهت مخالفم دیدمش.
سریع کیسه رو باز کردم و شروع به نوشیدن خون کردم؛ به مسیر دور شدنش نگاه انداختم و نگاهمو به کیسه ی خون منتقل کردم؛ با خودم گفتم"نکنه چیزی توش ریخته؟" "جادو نباشه؟"... چرا باید به فکر خون از دست رفته ی من باشه؟ محبت کردن این موجود خیلی بعید و پر از علامت سوال بود! به قدری گرسنه و بی حال بودم که همشو نوشیدم و از سر سیر شدگی آه بلندی کشیدم و لبخند کمرنگی زدم؛ به جاده نگاه انداختم اما نبود...از زیر درخت بلند شدم و کتابم رو برداشتم و به سمت خونه رفتم...
............................
••آیرین••
تازه از تابلوی اتاق0 بیرون اومده بودیم که جونگ کوک روبرومون ظاهر شد؛ با دست راستش یه بستنی قیفی گرفت سمتم و گفت: ببخشید یکم شلوغ بود
بستنی رو ازش گرفتم که به پشت سرمون نگاه کرد و رو به لورد گفت: این همه تابلوی هیجان انگیز و باحال اینجا هست! اونوقت آیرینو بردی اینجا بخوابه؟
لورد عاجزانه به من نگاه کرد که گفتم: درهرحال زمان که نگذشته! الان می تونیم بریم به بقیه تابلوها هم سر بزنیم!
جونگ کوک مچ دستم رو گرفت و گفت: من تابلوی آتلانتیس رو بیشتر دوست دارم!
من رو دنبال خودش کشید و به سمت یک تابلوی بزرگ دیگر برد؛ به ساختمان های زیر آب تابلو نگاه کردم و گفتم: این آتلانتیسه!
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"