کمی از مرغ رو برداشتم و مزه کردم...طعم خیلی خوبی داشت! سرمو بلند کردم و رو به ایونجین گفتم: مزه اش عالیه!
ایونجین لبخند زد و درحالی که سالاد میکشید گفت: بله پس چی!!!
شروع کردیم به خوردن که تهیونگ کارد و چنگال رو روی میز گذشت و گفت: نوشیدنی؟
ایونجین زیرچشمی نگاهی به من انداخت و رو به تهیونگ گفت: یه آدم سرمیز نشسته!
با تعجب گفتم: چیشده؟
یه بین رو به تهیونگ گفت: بزار آیرین غذاشو تموم کنه بعد!
تهیونگ دوباره کارد و چنگال رو برداشت و زیر لب غرزنان گفت: اخه این کی مارو سیر میکنه...
بعد از خوردن غذا بلند شدم که همزمان با من ایونجین هم بلند شد و گفت: آیرین! تو برو بالا استراحت کن!
سری تکون دادم و رفتم سمت پله ها...از سر کنجکاوی ایستادم و گوشام رو تیز کردم
ایونجین: از دست تو تهیونگ! انتظار داری وقتی داره غذا میخوره خون بیارم سرسفره؟
یه بین: حق با اونه...بهتره بعد یا قبل خوردن غذای اون ما غذا بخوریم!
جونگ کوک: اینطور که معلومه فقط من و اون خون نمیخوریم!
سرمو انداختم و از پله ها رفتم بالا و زیرلب زمزمه کردم: خون آشام...از اسمشون پیداست...غذاشون خونه!
.....................
تازه دراز کشیده بودم که در باز شد و یه بین اومد داخل...رفت جلو آیینه و درحالی که موهاشو شونه میکرد گفت: دستت بهتره؟
-اره
اومد روی تختم نشست و گفت: متاسفم نمیخواستم اذیتت کنم! فقط تهیونگ خیلی رو اعصابه! همشون میدونن من قدرتم ازشون بیشتره اما تهیونگ...
چشماشو بست و گفت: راستش درمورد سنم بهت دروغ گفتم
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: من خیلی وقته یه وامپایرسم! قدرتم بیشتره چون نسبت به اونا اصیل ترم! و البته سه رگ دارم! خون آشام! گرگینه و ساحره! پدر خواندم دست راست لورده! اسمش لوکه! تهیونگ و بقیه فکر میکنن که لورد به من بخاطر پدر خواندم آسون میگیره! و تهیونگ بخاطر همین هم سعی داشت باهام مقابله کنه! البته اونا واقعا بهم احترام میزارن! و به عنوان دوست میشه بهشون تکیه کرد! فقط...خواستم اینارو بدونی...
لبمو گاز گرفتم و گفتم: خب...اصلا لورد کی هست! قوی ترین فرد اینجا؟
-لورد...شبیه یه رئیس جمهور یا یه رهبر توی دنیای انسان هاست...ولی خیلی دیکتاتور تر! اره اون قوی ترین فرد آلیستیاست و همه چی زیر سلطه ای اونه!
-پس باید یه پیرمرد خشن باشه!
یه بین پقی زد زیر خنده و گفت: پیرمرد خشن؟ نهههه! لوک 26 سالشه!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: اون تمام رگ هارو داره...گرگینه! وامپایرس! ساحره! گوست! اسکورز بخاطر همینه که خیلییی قدرتمنده!
پدرش دو رگه ی وامپایرس ساحره بوده و مادرش سه رگه ی گوست اسکورز گرگینه! و ناگهان تمامی این صفات بهش رسیده! اون 140 ساله که 26 سالشه!
سرشو انداخت و با لبخند گفت: البته اون واقعا جذابه! خیلی جذابه! و دختر باز! بین خودمون باشه بارها به من پیشنهاد هم خوابی داده اما همه اینجا میدونن که من یه جورایی ترنسم! من نه کاملا دخترم نه کاملا پسر! از نظر جسمی و جنسی کاملا دخترم اما از نظر روحی و ذهنی شاید میشه گفت یه پسر!
سری تکون دادم و گفتم: اره درباره شون شنیدم...خیلی سخته...
سری تکون داد و گفت: همونطور که گفتم لورد بی رنگه! پدرخواندم لوک، سیاهه! یعنی بعد لورد قدرت دست لوکه! لورد بخاطر پدرمم شده نمیتونه من رو به رابطه مجبور کنه ولی اون هر دختری رو که بخواد به دست میاره! بالاجبار! البته تو جمع ما فعلا به ایونجین و یونچه و من دست نزده!
اینو گفت و زد زیرخنده
عصبی گفتم: چه ادم هرزه ای...چطور میتونه به زور به دخترا تجاوز کنه!؟
یه بین با تعجب گفت: تجاوز؟؟ نه تجاوز نه! گفتم که اون خیلی قویه! اون کاری میکنه که طرف کامل عاشقش شه و خود دختره بدنشو بهش هدیه بده! البته از پس ساحره ها برنمیاد مخصوصا من که گرگینه و وامپایرس هم هستم! نمی تونه به ذهنمون وارد شه!
-این هم یه تجاوز محسوب میشه! تجاوز به روح و جسم!
ابرویی بالا انداخت و گفت: شاید...نمیدونم! فردا شب مهمونیه و یکیمون باید پیش تو بمونه...
-نمیشه همتون برید؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت: اینطو ی باید تورو هم ببریم!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: که حتی اگه هیچکس نفهمه لورد قطعا میفهمه تو یه انسانی!
سرمو انداختم که گفت: نگران نباش! یه کاریش میکنیم!
......................
-یعنی داری میگی تهیونگ پیش آیرین بمونه؟
جونگ کوک در جواب ایونجین گفت: بعد از یه بین تو و یونچه قوی هستین! شما میتونید؟
یونچه گفت: هی جئون جونگ کوک! نکنه نمیدونی مجازات دخترای باکره ای که از دستور لورد سرپیچی میکنن چیه؟
ایونجین داد زد: درستهههه! میخوای مارو به فاک بدی؟؟؟
جونگ کوک زد زیر خنده و گفت: واسه اولین رابطه کی از لورد بهتر؟
یونچه جعبه دستمال کاغذی رو با سرعتی باورد نکردنی به طرف جونگ کوک پرتاب کرد که جونگ کوک در کمال تعجب با یه دست گرفتش و گفت: باشه خانوما دارم شوخی میکنم
یه بین در حالی که هندزفری تو گوشش بود و اهنگ گوش میداد گفت: من میمونم تمام!
یونچه سریع گفت: ولی الان لوک آلیستیا نیست که بخواد از مجازات نجاتت بده
یه بین سرشو بلند کرد و با چهره ی نگران گفت: اوه، راست میگی!
جیمین به من نگاه کرد و گفت: من میمونم...پسرارو که دیگه نمیتونه به فاک بده!؟
تهیونگ در حالی که مشروب میخورد گفت: به فاک جنسی نه ولی به فاک جسمی قطعا میده...
جیمین اخمی کرد و گفت: مهم نیست...این اشتباه منه پس خودم به گردنش میگیرم
چند لحظه همگی ساکت شدند که یونچه گفت: چطوره آیرین رو برای چند ساعت تبدیل کنیم؟!
ایونجین جواب داد: میدونی که تبدیل کردن موقتی چقدر انرژی میخواد! یه بین این همه انرژی رو از کجا بیاره!؟
جونگ کوک با اشتیاق گفت: مگه فقط یه بین اینجا قدرت داره؟ ما هممون به نوعی قدرتمندیم و میتونیم اونو تبدیل کنیم!
تهیونگ لیوان رو روی میز گذاشت و گفت: فکر بدی نیست!
یه بین با نگرانی گفت: ولی ریسکش بالاس! اگه موقتی نبود چی؟ اگه برای همیشه تبدیل شد چی؟
-من مشکلی ندارم
همگی به طرف من برگشتند...ادامه دادم: هرکاری میخواید انجام بدید! در هرحال برام فرقی نمیکنه! فقط نمیخوام براتون دردسر درست کنم
یونچه موهامو نوازش کرد و گفت: اخی عزیزم...
ایونجین بلند شد و گفت: باید به چانیول هم بگیم؟
جونگ کوک سریع جواب داد: اره اون یه ساحره ی قویه!
جیمین گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و گفت: الان بهش خبر میدم!
..........................
با چشمای بنفشش بهم زل زده بود...اخمی کرد و گفت: میخواید به چی تبدیلش کنید؟
جونگ کوک گفت: اه...به اینش فکر نکرده بودیم!
رو کرد به بچه ها و گفت: به چی تبدیلش کنیم!
در حالی که بقیه داشتند بحث میکردند به چشمای بنفش چانیول نگاه انداختم...یه قدم اومد جلو! قدش نسبت به بقیه پسرا بلند تر بود...خم شد روم...صورتش چیزی با صورتم فاصله نداشت...تو چشمام نگاه کرد و گفت: چهرش به یک گرگ بیشتر میخوره! چشمای وحشی! صورت سفید! لبای قرمز! دندون های برنده و یکدست! دستاشو اورد بالا و قسمتی از موهامو توی دستش گرفت و ادامه داد: موهای ابریشمی! کاملا برای یک وولف شدن مناسبن!
ایونجین دستاشو با هیجان به هم زد و گفت: حق با اونه! یه گرگینه!
جونگ کوک رو کرد بهش و گفت: هی! اینجا فقط من گرگینم! میدونی چقدر انرژی باید سرف کنم؟ تقریبا از همتون بیشتر! میخواین منو به کشتن بدین؟؟؟؟
چانیول از من فاصله گرفت و گفت: نگران نباش! زیادم انرژی لازم نیست
احساس کردم با نزدیک شدن چانیول بهم تمام موهای بدنم سیخ شدن و ضربان قلبم شدت گرفته...سعی کردم اروم باشم که تهیونگ گفت:یادتون باشه! یه بین هم یه رگ گرگینه داره.
فقط در سکوت به مکالماتشون گوش میدادم...یه گرگینه؟؟
....................
با لبی لرزان گفتم: مگه نمیگید مهمونی فرداشبه؟ پس چرا از همین الان میخواید تبدیلم کنید؟
یه بین درحالی که با گوی بنفشش ور میرفت گفت: به اصطلاح فرداشبه! اما از خود صبح باید راه بیوفتیم که نهار برسیم اونجا! ما افراد نزدیک به لورد و قدرتمند الیستیاییم و از ظهر باید اونجا باشیم!
ایونجین منو برد وسط حیاط و گفت: تکون نخور
خم شد و با گچ یک مثلث بزرگ دورم کشید و یک دایره دور مثلث...
گچ رو انداخت و درحالی که دستاشو با دستمال پاک میکرد داد زد: جونگ کوک گوی هارو بنداز
چیزی نکشید که اطرافم رو کلی گوی رنگارنگ احاطه کرد
یواش یواش همگی داخل مثلث دورم جمع شدند...با تعجب نگاهشون کردم که هر هفت نفرشون اطرافم روی دایره ایستادند...
یه بین کتابی که دستش بود رو زمین گذاشت و شروع به خوندن یک ورد کرد...کلماتی که زمزمه میکرد به قدری عجیب و نامفهوم بودند که استرس و اضطرابم رو بیشتر میکردند...چیزی نکشید که مثلث آتیش گرفت...نمیدونستم باید چیکار کنم...پاهام گرم شده بودند...جونگ کوک یک قدم اومد جلو داخل دایره و یه بین هم همینطور...
جونگ کوک توی چشمام زل زد و شروع به یک ورد دیگه کرد...احساس کردم یک سطل آب یخ روی بدنم ریخته شد...سردم شده بود! پنج نفر باقی مونده روی خط دایره دستاشونو به سمتم دراز کردند...ناگهان گوی هایی که نزدیک پاهام بودند شروع به حرکت کردند و یکی از اونا از بقیه فاصله گرفت و اومد بالا...بدنم رو رد کرد و رسید به صورتم...نگاهش کردم! قرمز بود! اومد جلو ...جلوتر...و ناگهان پرت شد توی صورتم...از ترس چشمامو بستم اما چیزی حس نکردم...خواستم چشمامو باز کنم که ناگهان پاهام سست شدند و روی زمین افتادم...کم کم بدنم شل شد و بیهوش شدم.
....................
-قرمز بود! مطمئنم! گوی قرمز بالا اومد!
+ولی این امکان نداره یونچه! تا حالا هیچ گوی قرمز رنگی واسه یه گرگینه بالا نیومده!
-با همین جفت چشمام دیدم ایونجین!
+شاید نارنجی بوده!
-بزار چشماشو باز کنه خودت میبینی!
صدای یونچه و ایونجین بالای سرم باعث شد که اروم اروم چشمامو باز کنم...احساس خستگی شدیدی داشتم...لبمو تر کردم و اروم ایونجین رو صدا زدم
ایونجین سرشو انداخت و گفت: بیدار شدی؟
با چشمانی بسته گفتم: اره...
-میتونی چشماتو باز کنی؟
چشمامو فشار دادم و گفتم: میسوزن!
-چیزی نیست بخاطر تغییر رنگشونه! میشه یکم بازشون کنی که رنگشو ببینیم؟
اروم اروم چشمامو باز کردم که ناگهان ایونجین جیغی کشید و رو به یونچه گفت: خدای من! حق با تو بود!
یونچه اومد بالای سرم و گفت: باورم نمیشه! ردوولف؟؟؟؟؟؟ یعنی ردوولف متولد شده؟
-چی میگین شماها؟
یونچه دوید سمت بقیه که تازه وارد اتاق شده بودند و رو به یه بین گفت: یه بین! قرمز! چشماش قرمزه!
جونگ کوک با عجله اومد سمتم و گفت: اما این امکان نداره!
اومد بالای سرم و با دیدن چشمام گفتم: وای! چطور ممکنه! قرمز؟؟؟؟؟
تهیونگ عصبی گفت: شما مطمئنید گرگینه اش کردین؟ شاید وامپایرس شده باشه!
یه بین اومد سمتم و گفت: نه! اون برای 24 ساعت تبدیل به گرگینه شده!
اومد بالای سرم و ادامه داد: و خدایان رنگ اونو قرمز انتخاب کردند! زل زد تو چشمام و گفت: یه گرگینه موقت با مو و چشمانی قرمز! اون برای یک روز به ردوولف تبدیل شده!
همه با تعجب به هم نگاه کردند...اما یه بین انگار زیاد تعجب نکرده بود...شاید اون چیزی میدونست که بقیه نمیدونستند.
چانیول اومد کنار یه بین ایستاد و گفت: اما طبق افسانه ها ردوولف برای همیشه زاده میشه نه برای 24 ساعت!
یه بین برگشت سمتش و گفت: و طبق افسانه ها ردوولف میتونه هرکسی برای هر مدت زمانی باشه! تو هم میتونی به ردوولف تبدیل شی! حتی برای چند دقیقه! این رو سرنوشت رقم میزنه!
برگشت سمتم و ادامه داد: و حالا سرنوشت آیرین رو برای 24 ساعت انتخاب کرده!
چشمامو بستم...ردوولف؟ یعنی من الان تبدیل به یک افسانه شدم؟
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"