••آیرین••
تازه وارد خونه ی تهیونگ شده بودیم؛ یه بین درحالی که به سمت پله ها میرفت گفت: من خوابم میاد میرم بخوابم
تنهایی رفتم داخل پذیرایی که تهیونگ رو دیدم روی مبل سه نفره دراز کشیده بود و گوش به آهنگی میداد که از گرامافون پخش میشد و آروم با چشمانی بسته سیگار میکشید؛ روبروش روی مبل تک نفره نشستم که چشماشو باز کرد و با خماری خاصی نگاهم کرد؛ لب تر کردم و گفتم: اذیت نمیشی انقدر سیگار میکشی؟
پوکی به سیگار زد و دودشو تو هوا پخش کرد و گفت: بهم آرامش میده.
متوجه ی زخم هایی روی صورتش شدم؛ با تعجب گفتم: چیزی شده؟
-با چانیول دعوام شد.
اخمی کردم که گفت: معمولا جلوی دخترا دعوا نمیکنیم...پس صبر کردیم تا تنها شیم و قشنگ همو بکوبیم
عصبی زد زیر خنده که گفتم: آخه چرا؟
سکوت کرد و چیزی نگفت؛ داشت از زخمش خون میومد؛ بلند شدم و یه دستمال کاغذی برداشتم و رفتم بالای سرش و آوردم یه زخمش؛ چشماشو باز کرد و با چشمای قرمز خمارش نگاهم کرد؛ دستشو بالا اورد و دستمال رو ازم گرفت و گفت: لورد برنگشت؟
رفتم سرجام نشستم و گفتم: نه، گفت احتمالا تا پس فردا برگرده!
سیگارشو توی جاسیگاری له کرد و دستشو به صورت قائم روی سرش گذاشت؛
آهنگ جدیدی پلی شد؛ هیچکدوم حرف نمیزدیم پس به آهنگ گوش سپردم:I'm Standing on the bridge
من روی پل ایستادم
I'm Waiting in the dark
من توی تاریکی منتظرم
I thought that you'd be here by now
من فکر میکردم که تا الان باید اینجا میبودی
There's nothing but the rain
اینجا هیچی جز بارون نیست
No footsteps on the ground
هیچ ردپایی روی زمین نیست
I'm listening but there's no sound
من دارم میشنوم اما اینجا صدایی نیست
Isn't anyone trying to find me?
کسی نیست که دنبال من بگرده؟
Won't somebody come take me home?
کسی نیست منو به خونه ببره؟
It's a damn cold night
این یه شب سرد لعنتیه
Im Trying to figure out this life
دارم سعی میکنم این زندگی رو بفهمم
Won't you take me by the hand?
نمیخوای دستامو بگیری؟
Take me somewhere new?
و منو به یه جای جدید ببری؟
I don't know who you are
من نمی دونم تو کی هستی
But I'm With you
اما من باهاتمبه اینجای آهنگ که رسیدم صدای تهیونگ رو شنیدم:
-این آهنگ مورد علاقه منه
نگاهش کردم؛ با چشمانی بسته ادامه داد: از آلیستیا متنفرم! از وامپایرس بودن متنفرم! از دیدن موجودات عجیب متنفرم! از این زندگی لعنتی خسته کننده متنفرم! میخوام برگردم به خونه! پیش خونوادم! برگردم به گذشته...پیش کسایی که منو هیچ وقت نخواستن...
چشماشو باز کرد و درحالی که یه سیگار دیگه روشن میکرد گفت: خانوادم هیچ وقت منو نخواستن! مادرم... پوکی به سیگار زد و سکوت کرد...چند لحظه گذشت که ادامه داد: من اینطور نبودم! تا این حد عوضی و حال بهم زن نبودم! اما من واقعا خستم!
بهم نگاه کرد و تکرار کرد: خیلی خستم!
زدم تو حرفش و گفتم: تو عوضی و حال بهم زن نیستی!
-چرا هستم! لازم نیست انکارش کنی
سری تکون دادم و گفتم: تو فقط شخصیت رک و بی پرده ای داری همین! یکمم بی حوصله ای! عوضی نیستی!
لبخند کمرنگی زد و در سکوت بقیه سیگارشو کشید؛ لبمو گاز گرفتم و گفتم: چرا سعی نمیکنی شادی های زندگی رو تجربه کنی!؟ یا سعی کنی زندگی شادی داشته باشی؟
در سکوت فقط نگاهم کرد؛ ادامه دادم: شاید این خودتی که شرایط رو برای خودت سخت تر میکنی! حال و روز تو همینه که هست! با بی حوصلگی و اعصاب خوردی نمی تونی تغییرش بدی!
-میدونم
لبخندی زدم و گفتم: پس سعی کن آرامشتو حفظ کنی! به اطراف نگاه کردم و گفتم: مثلا...چطوره شام رو باهم درست کنیم؟
سیگارشو خاموش کرد و با بی حوصلگی گفت: فکر کنم یه بار دیگه بهت گفته بودم که غذای ما خونه!
رفتم سمتش و بالا سرش ایستادم و گفتم: آشپزی فقط درست کردن چیزی برای خوردن نیست! آشپزی یه بهانه است! برای سرگرم بودن و خوش گذروندن!
در سکوت نگاهم کرد که بازوشو گرفتم و در حالی که از روی مبل بلندش میکردم گفتم: پاشو دیگه!
............................
کارد رو روی تخته گذاشتم و منتظر تهیونگ بودم که رفته بود تا لباسشو عوض کنه؛ صداشو پشت سرم شنیدم: خب
برگشتم که روبروم دیدمش؛ پیرهن سفیدی پوشیده بود و دکمه های بالاشو باز نگه داشته بود؛ با دیدن تتوی روی گردنش و سینش با هیجان رفتم و بدون هیچ منظوری یخه لباسشو گرفتم و به تتوش نگاه کردم و گفتم: چطور تا حالا این خالکوبی هارو ندیده بودم؟
سرمو که بلند کردم تازه متوجه ی نزدیکی بیش از حدم بهش شدم؛ صورتم خیلی نزدیک صورتش بود و به راحتی می تونستم شرابی چشماشو ببینم؛ در سکوت بدون هیچ حالتی بهم زل زده بود؛ به طرز عجیب و ناگهانی ضربان قلبم شدت گرفت؛ سریع پشتمو بهش کردم و رفتم کارد رو برداشتم و گفتم: خب...اول پیاز هارو خورد می کنیم!
..............................
در حالی که داشتم به غذا ادویه اضافه میکردم ادامه دادم: اون لحظه بدترین لحظه ی عمرم بود! وقتی دکتر خیلی راحت گفت که براش هیچ درمانی نیست...واقعا دردناک بود.
روی صندلی میز نهار خوری نشسته بود و داشت توی گیلاس خون میخورد؛ پوزخندی زد و گفت: پس باید به اومدنت به آلیستیا به عنوان یه اتفاق خوب نگاه کنی! چون بنظر میرسه لورد داره روی حافظت کار میکنه!
سری تکون دادم و گفتم: اره...ولی اگه ردوولف نشم برمیگردم! اگه شدم چی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت: صب کن ببینم...امروز چندمه؟
به گوشیش نگاه کرد و گفت: امشب جشن دیسکورده!
رفتم روبروش نشستم و گفتم: چی هست؟
گیلاس خالیشو روی میز گذاشت و گفت: بعد شام میریم،میفهمی...
توی فکر فرو رفتم که صدای یه بین رو شنیدم: چیکار میکنید؟
سرمو بلند کردم که جلوی یخچال دیدمش؛ یه بطری آب بیرون اورد و یک نفس بالا رفت.
-آشپزی کردیم
بطری رو سرجاش گذاشت و گفت: تهیونگ و آشپزی؟باید توی گینس ثبت شه
تهیونگ دست انداخت تو موهاش و گفت: واقعا خسته کننده بود
با بی اعتنایی نگاهمو ازش گرفتم که یه بین گفت: بقیه کجان؟
-ایونجین رفته خونه ی یونچه؛ جیمین هم نمیدونم
یه بین درحالی که موهای سفید شلختشو مرتب میکرد پرسید: چانیول چی؟
-دعوامون شد
+سرچی؟
-چه میدونم...
یه بین زد رو شونه ی تهیونگ و گفت: اولین بارتون نیست؛ پس جای نگرانی نیست.
-امشب دیسکورده
یه بین که همچنان دستش روی شونه ی تهیونگ بود گفت: درسته! اگه چانیول هم اومد قشنگ بکیر بکوبش!
هردو زدن زیر خنده؛ به یه بین نگاه کردم؛ این دختر خیلی دوست داشتنی بود...
......................
تازه از ماشین پیاده شده بودیم که تهیونگ گردنبندشو انداخت گردنم و گفت: یه بین توهم برای محکم کاری یه کاریش کن
یه بین در حالی که داشت بند کفشای آل استار سیاهشو میبست گفت: از قبل سعی کردم بوی خونشو از بین ببرم نگران نباش مشکلی نیست!
رفتیم سمت جمعیت؛ یه زمین بزرگ خاکی بود که دور تا دورش مشعل های بزرگ چیده و شبیه زمین جنگ شده بود؛ دور تا دور ماشین بود و جمعیت زیادی در حال عیش و نوش بودند؛ بیشترشون چهره ای انسان مانند داشتند؛ بعضی ها گوش هایی بلند و رنگ چشمایی عجیب؛ مشغول دید زدن بودم که گوشی تهیونگ زنگ خورد
-بله هیونگ
+...
-ما اومدیم به جشن
+...
-اوکی میبینمت
گوشی رو قطع کرد و گفت: جیمین بود؛گفت یکم دیگه میاد اینجا
یه بین یه لیوان یکبار مصرف گرفت سمتم و گفت: بیا! شربته
لیوان رو از دستش گرفتم و ازش نوشیدم؛ شربت خوش طعمی بود.
چندی نگذشت که یک نفر رفت وسط میدان و مشغول به صحبت کردن کرد؛ صداش به قدری بلند بود که انگار میکروفون قورت داده باشه؛
-خب رفقا! اول از همه اینکه به 56 مین جشن دیسکورد در آلیستیای بزرگ خوش اومدین! این جشن مثل سال های قبل در 10 بخش مختلف برگزار میشه که شما دوستان می تونید به صورت تیمی درش شرکت کنید و تیم برنده جایزه ی بزرگ سال رو دریافت میکنه! ژانر ها به ترتیب : ورزشی-هنری-تاریخی-ادبی-موسیقی هستند! که هرکدام به دو قسمت تقسیم میشن! ورزش اول همون کشتی هرساله ی خودمونه که محبوب ترینه! ورزش دوم هم بسکتبال هست! هنر اول شناخت تابلوهای موجود در موزه های سرتاسر جهانه! هنر دوم که مخصوص ساحره هاست ساختن یه پترن رنگی جذاب و قشنگه! تاریخی اول مربوط به سوالاتیه که درمورد تاریخ قبل از جنگ جهانی دوم ازتون میشه! و تاریخی دوم تاریخ معاصره! ادبی اول اسم کتاب رو میگیم و باید اسم نویسنده رو بگید! ادبی دوم اینه که باید شعرهایی که براتون خونده میشه رو حدس بزنید از چه کسی هست! و اما بخش مورد علاقه ی همه! موسیقی!
همگی شروع به دست و هورا کردند که مرد ادامه داد: بخش اول! میاید و آهنگ هایی که ازتون خواسته میشه رو بدون اشتباه می خونید! و موسیقی دوم! 3ثانیه ی اول آهنگ براتون پخش میشه و باید اسم آهنگ و خواننده رو بگید! الانم اسمتونو روی برگه هایی که جلوتون ظاهر میشه بنویسید!موفق باشید رفقا
چندی نکشید که مرد نامرئی شد و بجاش جلوی هر تیم یه کاغذ معلق در هوا ظاهر شد؛
رو کردم به یه بین و تهیونگ و گفتم: وایی خیلی سخته!
یه بین رو به تهیونگ گفت: اما ما تعدادمون خیلی کمه!
تهیونگ گفت: ایونجین مسیج داد و گفت با یونچه نزدیکای همینجان! جیمین هم الاناس که برسه! اسم هر شش تامونو بنویس
یه بین توی ژانر تاریخی و ورزشی و هنری اسم خودشو نوشت و گفت: تهیونگ تو چی؟
-ورزشی هنری ادبی موسیقی
+ایونجین چی؟
-بزارش ادبی و موسیقی
+یونچه هم هنری و تاریخی
یه بین رو کرد به من و گفت: تو چی؟
خواستم چیزی بگم که صدای جیمین رو پشت سرم شنیدم: خیلی دیر کردم؟
با تهیونگ دست دادند که یه بین گفت: نه به موقع اومدی! اسمتو تو چه ژانری بنویسم؟
جیمین لباشو غنچه کرد و اخمی کرد و گفت: تاریخی ادبی و موسیقی
یه بین مشغول نوشتن شد که جیمین رو کرد به من و گفت: چطوری؟
به روش لبخندی زدم که یه بین گفت: نگفتی آیرین!؟
-اممم...خب...موسیقی!
خواستم ادامه بدم که جیمین گفت: میخوای آیرین رو با این وضع حافظش توی بازی شرکت بدی؟
یه بین گفت: اولا چاره ای نداریم! هرکی اینجاس باید حداقل تو دو رشته ثبت نام کنه و دوم اینکه لورد داره روی حافظه ی آیرین کار میکنه پس میتونه حداقل به دو سه سوال جواب بده!
جیمین اخمی کرد و دیگه چیزی نگفت
یه بین رو کرد به من و گفت: خب؟
-ادبی و هنر...
یه بین گفت: تمومه
چندی نکشید که برگه ناپدید شد؛
یه بین به ساعتش نگاه کرد و گفت: 5 دقیقه ی دیگه شروع میشه!
-ما اومدیم
با دیدن ایونجین و یونچه لبخندی زدم؛ یونچه گفت: اسممونو تو چی نوشتی؟
-تو تاریخی و هنری و ایونجین هم موسیقی و ادبی
هردو "باشه" ای گفتند که یه بین رو به تهیونگ گفت: فقط من و تو ورزشی هستیم و اول از همه میریم! کدوم قسمتشو میخوای؟
-بسکتبال!
یه بین سری تکون داد و گفت: من کشتی
همون لحظه بود که صدای مرد مجری توی فضا پیچید: شرکت کنندگان ژانر ورزشی لطفا به میدان بیان!
تهیونگ و یه بین هردو باهم به سمت وسط زمین رفتند؛
ناگهان زمین به دو بخش تقسیم شد و سمت راست تبدیل به یک زمین بسکتبال و سمت چپ تبدیل به تشک کشتی شد؛...
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"