••یه بین••
-چیشد یه بین؟
با شنیدن صدای یونچه تمرکزم رو از دست دادم...چشمامو باز کردم و گفتم: آیرین تنهاست...ظاهرا لورد باهاش کاری نداره
ایونجین با تعجب گفت: بنظرت فهمیده اون یک انسانه؟ همونی که وارد آلیستیا شده؟
چشمامو ریز کردم و کفتم: فهمیده...اون فهمیده ما بهش کلک زدیم
یونچه عصبی گفت: یعنی چی! بدبخت شدیم که!
-نه...اون فعلا ذهنش درگیر یه چیز دیگست
هردو با تعجب گفتند: چی
به چشمای کنجکاوشون نگاه کردم و گفتم: لورد فهمیده آیرین ردوولف شده! فهمیده لنز گذاشته! اگه ایرین ردوولف نبود، اون همه فیلم بازی نمیکرد جلوی ما و درجا ایرینو میکشت! اما اون روباه حیله گر بو برده که این آیرین به طور اتفاقی برای ٢٤ ساعت ردوولف شده و بی سر و صدا مارو از اونجا بیرون کرد و آیرینو نگه داشت!
ایونجین با چشمانی گرد نگاهم کرد و با دهنی که از تعجب باز مونده بود گفت: ما لورد رو چی تصور کردیم؟ لعنتی...حالا چیکار کنیم؟
-نمیدونم...واقعا نمیدونم
...................
••آیرین••
تازه بیدار شده بودم...از روی تخت بلند شدم و رفتم جلوی آیینه؛ رنگ چشمام مثل قبل شده بود...به لنزا نگاهی انداختم و دوباره گذاشتمشون که چشمام طوسی شد؛ خواستم موهامو ببندم که صدای لورد رو پشت سرم شنیدم: سحرخیز هم هستی!
با دیدنش توی آیینه با ترس از جا پریدم و برگشتم سمتش...لبخندی زد که گفتم: شما انگار سحرخیز تری!
-خب من اصلا نمیخوابم تا بخوام سحرخیز باشم
با تعجب نگاهش کردم که گفت: معمولا شبا بیدارم و روزا یه چرتی میزنم اگه وقت کنم...
نگاهمو ازش گرفتم که گفت: چرا لنز گذاشتی؟ من که میدونم تو الان یه انسانی و رنگ چشمات طبیعین خانوم کوچولو!
سریع دست بردم سمت لنزا و گفتم: اه...فراموش کرده بودم
مشغول برداشتن لنزا بودم که صداشو شنیدم: دیشب یه بین از قدرتش استفاده کرد و تقریبا فهمید چی شده!
نگاهش کردم که پوفی کشید و گفت: از سر و کله زدن با بچه هایی که فکر میکنن منم مثل خودشونم متنفرم
-حالا من باید چیکار کنم؟
بهم نگاه کرد و گفت: تو...
به لباسم نگاه کرد و گفت: دیشبو با این خوابیدی؟
سری تکون دادم که اخمی کرد و گفت: هی فازت چیه؟
با دست به کمد گوشه ی اتاق اشاره کرد که ناگهان درهاش باز شدند...
-اونجا پره از لباس های نو و دست نخورده!
به روم لبخندی زد و ادامه داد: شما حالا حالاها مهمون ما هستین! بهتره تعارف نکنید!
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...رفتم سمت کمد و نگاهی به لباسا انداختم...
-این همه لباس دخترونه چیه اینجا! وای خدای من حتی لباس زیر؟؟؟
برگشتم و به در بسته نگاه انداختم...اینجا اصلا امنیت ندارم! حتی میترسم یه لباس عوض کنم یا برم حموم یا دستشویی! همش حس میکنم این موجودات جادوگر چششون بهمه!!!!
عصبی زیپ لباسمو کشیدم پایین که درد شدیدی به شکمم وارد شد...خم شدم و با دست شکمم رو مالش دادم...چشمامو بستم...
-صبر کن ببینم...امروز چندمه!؟
غر زدم: چه میدونم تقویم ندارم که! اخرین بار کی بود؟؟
سعی کردم راست بایستم...همچنان درحالی که مشغول مالش شکمم بودم رفتم و یه شلوار سیاه و پیرهن سیاه برداشتم با لباس زیر سیاه...بهتره سیاه تنم باشه که اگه چیزی شد کسی نفهمه!
بعد عوض کردن لباس ها موهامو دم اسبی بستم و روی تخت نشستم که صدای شکمم سکوت اتاق رو شکست. گرسنم بود!
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون...اتاقی که من توش بودم طبقه دوم قلعه بود و به نظر میرسید اتاق خودش طبقه سوم یا اخر باشه...
سرگردان توی راهرو ها قدم میزدم و به تابلوهای بزرگ روی دیوارا نگاه می انداختم که یکی از تابلو ها توجهم رو به خودش جلب کرد!
یک زن بود در حال چیدن سیب...داشتم نگاهش میکردم که ناگهان زن رو کرد به من و گفت: گرسنته؟
با دیدن همچنین صحنه ای جیغ بلندی کشیدم و چند قدم رفتم عقب...همچنان با تعجب نگاهش میکردم که لبخندی زد و گفت: چیه؟ تا حالا تابلو ندیدی؟
در حالی که با چشمای گرد داشتم نگاهش میکردم گفتم: زنده اشو نه!
زن یه سیب از درخت چید و گفت: بیا! این به نظر از همشون قرمز تر و شیرین تر میاد!
سیب رو گرفت سمتم که گفتم: از تو عکس؟ میخوای سیبو به من بدی؟
دستشو تکون داد و گفت: بیا جلو!
چند قدم رفتم نزدیک تر...زن لبخندی زد و گفت: بگیرش!
دستمو دراز کردم سمتش که همون لحظه لورد جلوم ایستاد و مانع از گرفتن سیب شد.
پشتش به من بود و چهرشو نمیدیم اما صداشو شنیدم که با خنده گفت:تو نمی خوای دست از این سیب دادنات به مهمونای من برداری جادوگر؟
ناگهان اون زن زیبا و خوشرو جاشو به یک پیرزن فوق العاده زشت و وحشتناک داد که شنلی کهنه و پاره پوره سیاه تنش بود و باغی که درش بود تبدیل به یک ویرانه مه آلود شد! سیبی که دستش بود یک سیب گندیده بود که از همه جاش کرم بیرون میومد! حالت تهوع گرفته بودم پس نگاهمو ازشون گرفتم که صدای گوش خراش پیرزن رو شنیدم: لورد عوضی! دوباره پیدات شد!؟
لورد رو کرد به من و شونمو گرفت و گفت: ایشون عزیزترین مهمان بنده هستن! اگه بلایی سرشون بیاد...؟
پیرزن سری تکون داد و گفت: متوجه شدم
همون لحظه تابلو به حالت اول خودش برگشت.
به لورد که اخم کرده بود نگاه کردم و گفتم: همه تابلو هات زندن؟ حتی اونی که تو اتاق منه؟
کلافه دست انداخت تو موهاش و گفت: اره! ولی تا نری طرفشون و بهشون نگاه نکنی زنده نمیشن!
دستامو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم: اخه چرا تابلوی اتاق من باید حضرت داوود باشه؟؟؟ عوضش کن!! برش دار اصلا! باورم نمیشه امروز جلوی یه تابلوی زنده ی مرد اونم یه همچنین آدم مقدسی من لباس عوض کردم!
اشک تو چشمام جمع شده بود که لورد گفت: بابا گفتم که! اونا در حالت عادی زنده نیستن! اگه بری جلو و بهشون زل بزنی زندشون میکنی!
-یعنی داری میگی بدن عریان منو ندید؟
+نخیر!
-خوبه! ولی لطفا برش دار!
نگاهشو ازم گرفت و گفت: خدمتکارا برات صبحانه اماده کردن برو پایین تو مطبخ!
خواست بره که گفتم: ببخشید؟
برگشت سمتم که گفتم: اممم...همه چیزای دخترونه تو اتاق بودا...اما یه چیزی رو نتونستم پیدا کنم
-چی؟
دست انداختم تو جیب شلوار و با تته پته گفتم: خب...یه چیز خیلی دخترونه!
لبخندی زدم که لبخندی زد و گفت: این چیز خیلی دخترونه اسم نداره؟
وقتی دید دارم در سکوت نگاهش میکنم پشتشو بهم کرد و در حالی که میرفت گفت: هرچی که هست به خدمتکارا بگو بهت میدن!
....................
تازه وارد مطبخ شده بودم که میز صبحانه رو دیدم...دویدم و پشتش نشستم و داد زدم: کسی اینجا نبست؟
صدام داخل قصر پیچید اما کسی جوابگو نبود!
خواستم شروع کنم که ناگهان صدای پیرزنی توی مطبخ پیچید: خیلی پوست قشنگی داره!
گوشامو تیز کردم که صدای دیگه ای گفت: اره! ولی چهرش خیلی بی روحه! دختر باید یکم بانمک باشه!
اخمی کردم و کمی چایی نوشیدم...منظورشون منم؟
-چشمای خیلی بی احساسی داره! ازش خوشم نمیاد!
+ولی موهاش قشنگه
با حرص زیرلب زمزمه کردم: چشمام خیلی هم با احساسن!
کمی نون برداشتم که دوباره صدا توی مطبخ پیچید:
-هیچ جذابیت دخترونه ای نداره! نمیدونم ارباب چرا اینو اینجا نگه داشته! بیشتر شبیه خدمتکاراس!
+اره واقعا! بچه هم هست!
عصبی فنجون رو روی میز کوبیدم و داد زدم: هی خانوما! نمیدونم کجا هستین اما من دارم صداتونو میشنوما! غیبت کار خوبی نیست! غیبت هم اگه میکنید طوری نکنید که ادم صداتونو بشنوه!
چند لحظه سکوت که یکیشون گفت: وای...باز بلند بلند حرف زدیم مرلین!
زدم تو حرفش و گفتم: اصلا شما کجایید!؟ من چرا نمیبنمتون؟
-ما بالای سرتیم!
با تعجب سرمو بلند کردم که دو تا پیرزن کوتولو رو دیدم که روی لوستر نشسته بودند...با ترس و چشمانی گرد نگاهشون کرد که یکیشون فرود اومد روی میز.
گوشای تیز و بزرگی داشت و پوستی سفید و چشمایی بزرگ بادامی سبز رنگ...اومد جلوتر و گفت: الان که دارم از نزدیک میبینم بهتره! اره بد نیست!
اون یکی هم اومد کنارش و گفت: ببینم...
به چهره ی اون یکی هم نگاه کردم...کاملا شبیه هم بودند فقط رنگ چشم یکی سبز بود یکی آبی.
پیرزن چشم آبی لبخندی زد و گفت: ما آشپزای پاندمونیوم هستیم!
با تعجب گفتم: پاند...چی؟؟؟
-اینجا! قلعه ی لورد! پاندمونیوم!
+این قلعه اسم داره؟؟؟؟
هردو سری تکون دادند و گفتند: بله که داره! پاندمونیوم!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: اها...
کوتوله ی چشم آبی اومد نزدیک و گفت: من مرلینم!
-منم ملینا!
سری تکون دادم که مرلین گفت: ما دوقلوییم و همونطور که فهمیدی کوتوله!
هردو زدن زیر خنده که گفتم: چطور دستتون به اجاق گاز و ... میرسه اونوقت؟
ملینا گفت: راحته! ما فقط دستور میدیم! خودشون همه چی رو درست میکنن! ببین!
به کارد کنار پنیر اشاره کرد و گفت: یه لقمه نون و کره و پنیر برای این ارباب جوان!
ناگهان کارد شروع به برش پنیر و کره کرد و مالیده شد روی نون! و نون اومد سمت من و رفت توی بشقاب
پقی زدم زیر خنده و گفتم: باورم نمیشه! بااااورم نمیشه!
مرلین از میز پرید و پایین و گفت: صبحانتونو میل کنید ارباب جوان! پاندمونیوم خیلی جاهای دیدنی داره که حتما باید ببینید!
............................
درحالی که دستم جلوی شکمم بود و توی قصر قدم میزدم گفتم: تابلوی زنده! کوتوله های سراشپز! وسایل جادویی که خودشون غذا درست میکنن و در رو برات باز میکنن و ...
پوفی کشیدم و آشفته گفتم: چرا اینجا گیر افتادم من اخه!؟
رفتم روی مبل جلوی شومینه،جایی که دیشب لورد نشسته بود، نشستم و زمزمه کردم:
-گوشی ندارم...کسی هم اینجا نیست که باهاش بشه حرف زد و وقت گذروند...موسیقی و کتابی هم نیست! پس من چیکار کنم؟؟
همون لحظه بود که ناگهان شومینه خود به خود روشن شد...با تعجب نگاهش کردم که قوری روی میز تکون خورد و چایی ریخته شد توی فنجون...با دهنی باز بهش نگاه میکردم که صدای تق تقی کل سالن رو پر کرد...با تعجب به ورودی نگاه کردم که کلی کتاب قطور اومدند و روی میز روی هم چیده شدند...
-اینجا چه خبره؟؟؟
گیج داشتم به اطرافم نگاه میکردم که نوشته ای روی میز حک شد...سرمو بردم جلو که ببینم چی نوشته شده
-چیز دیگه ای نمی خواید ارباب جوان؟
با تعجب گفتم:نه چیزی نمیخوام ممنون...ففط تو کی هستی؟ یه روح سرگردان؟؟؟یا غول چراغ جادو؟
سریع نوشته ی قبلی پاک شد و جاشو به یک نوشته دیگه داد:
-من پاندمونیومم!
عصبی زدم زیر خنده و چشمامو بستم و زیرلب گفتم: قلعه؟ قلعه ی زنده؟؟؟ قلعه ای که حرف میزنه! این دیگه اخرشه!!!!!
چشمامو باز کردم و گفتم: اوکی پاندمونیوم! ممنونم ازت...بزار ببینم چه کتابی اوردی واسم.
دست بردم و اولی رو برداشتم.
-کتاب جنگل اثر رودیارد کیپلینک؟ خوندمش!
بعدی رو برداشتم.
-آتلانتیس اثر گرهارد هاوپتمان؟ فکر کنم جالب باشه!!!!
فنجونی که با چایی داغ پر شده بود رو برداشتم و گفتم: ممنونم پاندمو..مونیوم؟؟! همون! ممنونم!
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"