••یه بین••
توپ رو به وسیله ی راکت توی دستم به سمتش پرتاب کردم و گفتم: باورم نمیشه آلیستیا داره نابود میشه و ما اینجا داریم بدمینتون بازی می کنیم
جونگ کوک توپ رو به طرفم انداخت و با خنده گفت: چیکار میشه کرد؟ با نشستن و غم و غصه خوردن چیزی درست نمیشه! باید قوی باشیم و روحیه امونو حفظ کنیم
-من نگرانم جونگ کوک...امروز باید شیشه خون رو برای لورد بیاریم...وگرنه اون دیگه نمی تونه به بدن خودش برگرده
جونگ کوک توپ رو با دستش گرفت و گفت: یه بین الان هفت صبحه و کسی جز من و تو بیدار نیست! خب؟ افکار منفیتو بزار واسه زمانی که ردوولف از خواب بیدار شد! الان فکر کن توهم خوابی! توی یه خواب عمیق و شیرین!
چنگ انداختم تو موهام و گفتم: جونگ کوک من خیلی بیشتر از تو روی این زمین زندگی کردم و تلخ و شیرین روزگارو چشیدم...اما تا حالا توی یک موقعیت این چنینی قرار نگرفتم و همش استرس دارم
اومد سمتم و ناگهان در آغوشم گرفت؛ من رو میان بازوان عضلانیش محبوس کرد و با صدایی آروم و گوش نواز گفت: درکت میکنم...اما تو تنها نیستی! سرنوشت همه ما به هم گره خورده و ما آینده رو میبینیم که از پسش براومدیم! ما از پسش بربیایم...
دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: اره...از پسش برمیایم
.......................
••الیویا••
گازی به نون تست زدم و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم؛ همچنان بهم زل زده بود و چایی می نوشید؛ عصبی گفتم: چرا بهم زل زدی کیم تهیونگ؟
لبخندی زد و سرشو انداخت و گفت: یک ربع پیش انتظار این حرف رو ازت داشتم...خیلی صبوری!
نگاهم رو ازش گرفتم که گفت: چرا موهات انقدر سیاهه؟ رنگشون کردی؟
با صدایی اروم گفتم: نه...موهای طبیعیه خودمه
-لبات چی؟ طبیعی انقدر قرمز و شهوت برانگیزن؟
با اخم نگاهش کردم که لب پایینیشو اروم گاز گرفت و گفت: خوشگلی
چشمامو بستم؛ نمی تونستم نادیدش بگیرم و باهاش دعوا کنم...اما چرا؟ چی باعث میشد جلوش کم بیارم؟
توی فکر بودم که صداش توی گوشم پیچید: "خوشگلی؛خوش بویی و جذاب!مطمئنم میدونی میخوام چیکار کنم...
بوی خونت...میدونی نمیتونم خودمو کنترل کنم!"
چشمامو باز کردم؛ پاروی پا انداخته بود و مشغول نوشیدن چایی بود و حواسش به من نبود!
صداها همچنان توی گوشم زمزمه میشدند و خاطرات عجیب و تلخی رو به یادم می آوردند
"-خب...اگه قراره به دست تو بمیرم...چه مرگی از این شیرین تر؟
+جدی؟ چرا اینطور فکر میکنی؟
-چون دوستت دارم!"
-کیم تهیونگ؟؟؟
با دادی که زدم با تعجب سرشو بلند کرد و نگاهم کرد؛ با چشمانی که بخاطر وجود اشک تار میدید به صورتش نگاه کردم و گفتم: من تو رو دوست داشتم؟؟
اخمی کرد و گفت: چی؟
-تو زندگی قبلیم...من تورو دوست داشتم؟
چشمامو بستم و شروع به گفتن دیالوگی کردم که تمام این مدت توی گوشم بود: میدونم که ازم متنفری! میدونم که بخاطر من تمام معشوقه هاتو از دست دادی! میدونم که اذیتت میکنم! میدونم که یه جورایی... پدرخواندم محسوب میشی اما... من دوستت دارم
چشمامو باز کردم و گفتم: من مطمئنم اینو به تو در آینده میگم! تمام این چند روز این صدا توی گوشم پیچیده میشد و توی خاطراتم تو منو پس میزدی! درست یادم نمیاد اما حدس میزنم که توی زندگی قبلیم تو بارها منو پس زده باشی! چرا؟ حدس میزنم تو ازم متنفر بودی اما چرا؟؟ معشوقه هاتو چرا بخاطر من از دست میدی! چرا تورو پدرخواندم صدا میزنم؟ تو کی هستی کیم تهیونگ؟ من کی هستم؟؟ چرا من دوستت داشتم و تو چرا ازم متنفر بودی!
با چشمای قرمز براقش بهم زل زد و گفت: شاید چون توی گذشته که الان هست ولم کردی!
-چی؟
با صدایی جدی و نافذ ادامه داد: طبق نظریه زندگی قبلی! ادما توی زندگیشون به طور ناخوداگاه از کسانی بدشون میاد یا دوستشون دارن! این برمیگرده به زندگی قبلی و گذشتشون با اون افراد! حدس میزنم در اینده ازت متنفرم چون در گذشته ام ولم کردی و منو تنها گذاشتی!
لبمو گاز گرفتم و گفتم: تو الان چه حسی به من داری تهیونگ؟
-من مدت زمان کمیه که دیدمت اما به طور عجیبی شیفته ات شدم! خیلی مسخرس نه؟ منی که به هیچ دختری علاقه نشون ندادم ناگهانی و توی یک مدت زمان کم جذب یک نفر شدم..اما من درمورد احساساتم به تو مطمئنم! شاید در آینده ام با یک دختر به اسم چه یون خوشبخت باشم اما...نمیخوام گذشتمو بدون تو هدر بدم! بعد از تمامی این اتفاقات و زمینی شدن الیستیا حافظه تمام ماها بجز تو و جیمین پاک میشه! چون شما یک پسر و همون عابر زمان هستید!
سرشو انداخت و گفت: من دیگه تورو نخواهم شناخت الیویا اما حسی که الان بهت دارم همچنان توی دلم بهت ناشناخته باقی میمونه...این شوخی زمانه با ما! میفهمی چی میگم؟؟
سری تکون دادم و با غم گفتم: حتی اگه عاشق هم باشیم...باز به هم نمیرسیم!
سری تکون داد و گفت: درسته...ما آینده های جدا از همی رو خواهیم داشت...من با چه یون...تو با...کسی که نمیدونم و نمیخوام هم بدونم
-اما من چرا باید یادم بمونه؟ چرا فقط من باید عذاب بکشم؟؟؟
کلافه دست انداخت تو موهاش و گفت: درمورد پاک شدن ذهن پسر ها واقعا چیزی نمیدونم
نگاهم رو ازش گرفتم که صداشو شنیدم: متاسفم الیویا
-چرا؟
+بخاطر اینده امون...هنوز هم نمیدونم دلیل عوض کردن گذشتمون در اینده چی بوده اما...بالاخره میفهمم و امیدوارم که ربطی به من نداشته باشه! اما اگه حرفای تو درمورد پس زدنت از طرف من درست باشه...
عصبی چنگ انداخت تو موهاش و کلافه گفت: فقط می تونم بگم بابتش متاسفم همین...
نگاهم رو ارش گرفتم و گفتم: همونطور که گفتی این شوخی زمان با ماست...و کاریش نمیشه کرد تهیونگ...
...............................
••چانیول••
بعد از قطع کردن تلفن وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم؛ کتم رو به چوب لباسی آویزان کردم و داد زدم: آنا این در چرا باز بود؟؟
چند دقیقه گذشت اما جوابی به گوش نمیرسید! به سمت پذیرایی رفتم و دوباره داد زدم: آنا کجایی؟
انگار کسی داخل خونه نبود! عصبی به سمت پله ها رفتم و درحالی که اسمشو فریاد میزدم سعی کردم تمرکز کنم...بعد از چند دقیقه مطمئن شدم که آنا توی خونه نیست! امکان نداشت جایی بره! او جایی رو نمی شناخت و آخرین بار که دیده بودمش توی رختخواب خوابیده بود! روی پله نشستم و چنگ انداختم توی موهام و زیرلب زمزمه کردم: آنا کجا رفتی؟پ.ن: میدونم کم آپ کردم): معذرت میخوام...
این پوستر قشنگ رو یکی از دوستان عزیزم درست کرده! خواستم شما هم ببینید و مثل من عاشقش بشید😍
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"