••یه بین••
دیگه کاملا داخل جنگل و به دور از پاندمونیوم بودیم؛ نزدیکش رفتم و تو یه حرکت برش گردوندم و چسبوندمش به یک درخت و یخشو گرفتم؛ با تعجب گفت: یه بین!؟ چیکار داری میکنی؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: هی پارک جیمین! می دونی که هرکی رو گول بزنی من رو نمی تونی! کافیه من به یک نفر شک کنم! حالا زود باش بهم بگو! تو یک دیفرنتی درسته؟ گوست؟ واپد؟ یا یک پسر؟
چشماشو بست و کلافه گفت: من یک وامپایرس...
نزاشتم حرفش تموم بشه و داد زدم: دروغ نگو! تو یک وامپایرس شاید باشی اما قطعا یک دیفرنت هم هستی! زود باش بهم بگو! تو با آیندمون ارتباط داری درسته؟ الیویا رو میشناسی مگه نه؟
منو از خودش جدا کرد و در حالی که لباسشو مرتب میکرد گفت: اره من یک پسرم خوب شد؟ من یک مسافر زمانم که توی تمامی زمان ها هستم و زندگی می کنم! الیویا رو میشناسم! بهتر از خودش اونو میشناسم!
دستمو بلند کردم و گفتم: حقته بزنم تو اون دهن گشادت پسره ی شیطان صفت! تمامی این مدت تو انقدر قدرت داشتی و می تونستی بهمون کمک کنی و رو نمی کردی! من به تو چی بگم آخه
-می خواستم کمک کنم اما نمی دونستم چطوری
چشمامو بستم و گفتم: فعلا وقت سر و کله زدن باهاتو ندارم! بهم بگو الیویا کیه و چه ارتباطی با آینده ما داره!
-خیلی جریانش مفصله باید تبادل اطلاعات کنیم
+خب
چند دقیقه گذشت و با دیدن هر چه بیشتر آیندمون مو به تنم سیخ میشد! باور کردنش خیلی سخت بود! چنگ انداختم توی موهام و گفتم: داری میگی به دختر آینده تمام ماهارو تغییر میده؟
سری تکون داد و گفت: درسته! اون تورو که در آینده می میری، زنده نگه می داره و لوک رو می کشه...
گیج گفتم: ولی جنی کی هست؟؟؟ نگو که جنی خواهر خودت رو میگی!؟
سرشو انداخت و گفت: درسته
+ببین پارک جیمین...من گیج شدم خیلی زیاد! زمان هامونو باهم قاطی کردم و نمی دونم داره چه اتفاقی میوفته
-اروم باشه یه بین! الیویا در یک بعد دیگه از همینجا در یک دنیای دیگه که اسمش آینده است داره زندگی میکنه...همین!
+تو داری میگی لوک در آینده صاحب مدرسه است و آلیستیا جزئی از زمین! این یعنی اینکه آیرین شکست می خوره و نمی تونه آلیستیا رو نجات بده!
چشماشو بست و گفت: آیرین می میره
داد زدم: نه این اتفاق نباید بیوفته! نباید بزاریم!
گیج نگاهم کرد و گفت: خب میگی من الان چیکار کنم؟
یک قدم رفتم عقب و گفتم: فقط برو الیویا رو به اینجا بیار! اون بخاطر سفر در زمانش ناخواسته تبدیل به یک پسر شده! پس حتی به تو هم نیاز نداره! فقط بیارش اینجا همین!
داد زد: آخه الیویا به چه دردتون می خوره؟
در جوابش عصبی داد زدم: پسر ها قوی ترین موجودات دنیا هستند! برای درست کردن شرایط فعلیمون و زنده نگه داشتن آیرین فقط قدرت تو کافی نیست! برو الیویا رو بیار برام مهم نیست چجوری! یک بار اونو پرت کردی به بیست سال پیش الانم بیارش به صدسال پیش!
ازش دور شدم و به طرف پاندمونیوم رفتم؛ اون دختر، الیویا، باید اینجا میبود و کمکم میکرد...
............................
••آیرین••
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: گفتی می خوای یک چیز مهمی رو بهم بگی اما یک ربعه روبروم نشستی و حرفی نمیزنی!
کمی از قهوه ی توی فنجون رو نوشید و گفت: نگو که دلت برام تنگ نشده بود
کلافه گفتم: چرا! اما برای لورد تنگ شده بود نه تو...
-خب من لوردم! فقط توی بدن دراکولام! همین
+لوردی که من میشناختم دروغ نمی گفت و چیزی رو انکار نمی کرد!
دست انداخت توی موهاش و گفت: بیخیال آیرین! این حجم از انکاری که تو داری میگی فقط 4 روز بوده! چرا انقدر شلوغش می کنی؟
نگاهم رو ازش گرفتم که با صدایی آروم گفت: میفهمم که توی شرایط سختی هستی و تحت فشاری! اما من نمی تونم این رفتار سردت رو با خودم تحمل کنم می تونی بفهمی؟
با این حرفش انگار یک سطل اب یخ روم ریخته شد؛ بدنم یخ کرد و ضربان قلبم شدت گرفت! لورد نمی تونست رفتار سرد من رو تحمل کنه؟ پس یعنی حسی به من داشت؟؟
در افکارم غرق شده بود که صداشو شنیدم: اگه یه بین شیشه خونی که لوک از من داره رو برام بیاره می تونم به بدن خودم برگردم!
-فکر نمی کنم یه بین به تنهایی بتونه همچنین کاری انجام بده
چشماشو بست و گفت: موافقم...خودم باید دست به کار بشم
بی توجه بهش سرمو روی میز گذاشتم و در حالی که به راهروی پر از نگهبان پاندمونیوم نگاه میکردم خسته زیرلب زمزمه کردم: از این وضعیت خسته ام...دلم میخواد با صدای فریاد مادرم از این خواب طولانی بلند بشم و دوباره روزمو با همون آلزایمری که داشتم سر کنم...
متوجه گرمی دستاش روی سرم شدم؛ اروم موهامو مثل یک دختر بچه نوازش کرد و گفت: همه چی درست میشه
با خودم فکر کردم"رفتاری که لورد با من داره شبیه رفتارش با یه بین نیست! اون با من مثل یک خواهر کوچک تر یا یک بچه رفتار میکنه و دست انداختن تو موهام یا بغل کردنم براش معنی خاصی نداره!" چشمامو بستم؛ لورد...تو داشتی با من چیکار می کردی...
............................
••الیویا••
چشمامو که باز کردم توی یک جنگل مخوف و پر از مه بودم! گیج دستی توی موهام بردم و با خودم فکر کردم که چطور به اینجا آمدم! همانطور که مشغول فکر کردن بودم صدایی رو پشت سرم شنیدم:
- تو باید الیویا های باشی
برگشتم که یک پسر قد بلند با چشمانی قرمز دیدم که به یک درخت تکیه داده بود و سیگار میکشید؛ چهرش به طرز عجیبی برام آشنا بود! خیلی آشنا...به سمتش رفتم و گفتم: من کجام؟
سیگارشو زیر پاش له کرد و گفت: در یک بعد دیگر زمانی و مکانی!
-چی؟
توی چشمام نگاه کرد و گفت: یه بین گفت به احتمال زیاد سر از اینجا درمیاری! من اومدم که ببرمت
-ببخشید ولی متوجه نمیشم! یه بین؟؟ منو کجا ببرین؟
یک قدم اومد جلو و گفت: تو از آینده به اینجا اومدی تا گذشته مارو روبراه کنی خانوم خوشگله! ما آوردیمت اینجا و تا اطلاع ثانوی اینجا مهمون مایی
با تعجب نگاهش کردم که گذرا نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: کنجکاوم بدونم در آینده رابطه من با تو چطوره!
دنبالش راه افتادم و گفتم: اسمت چیه؟
+کیم تهیونگ! میتونی همون تهیونگ صدام کنی
اسمش...بیشتر از صورتش برام آشنا بود! لبخندی زدم و گفتم: آه! تو در آینده دانش آموز سال سه وامپایرس در ردوولف هستی! اگه اشتباه نکنم یک دوست دختر هم به اسم چه یون داری!
پوقی زد زیر خنده و گفت: گفتی چه یون؟ مشتاقم که ببینمش! تو چی؟ رابطم با تو چیه؟
-رابطه ای باهم نداریم! من تازه دو روز بود که به ردوولف اومده بودم! اصلا تورو هم تابحال ندیده بودم
ایستاد و برگشت سمتم و گفت: تو یک گذشته ی دیگه با تک تک ما داشتی که تغییرش دادی! حالا هم یادت نمیاد و ماهم در اینده بیادش نمیاریم! در گذشته هم که الان هست اصلا نمیشناسیمت!
سرشو جلو اورد و توی چشمانم نگاه کرد و گفت: تو با ما چیکار کردی؟؟ چی باعث شده که گذشتمونو تغییر بدی؟
زدم زیر خنده و گفتم: از حرفات سر در نمیارم! اما اگه اینطور باشه...شاید یک چیز خیلی بزرگ باعث شده این فداکاری رو انجام بدم
لبخند جذابی زد و گفت: شاید یک چیزی مثل عشق!
به چشمان قرمز براقش که داشت زیر نگاهش ذوبم میکرد زل زدم و گفتم: شاید...
........................
به دختری که ظاهرا ملکه ی آن قصر باشکوه بود نگاه کردم که رو به یه بین گفت: خب...ایشون کی هستن؟
یه بین دستشو روی شونم گذاشت و گفت: ناجی ما در آینده، و البته گذشته
با گیجی نگاهش کردم که ادامه داد: همتون تمرکز کنید! میخوام تبادل اطلاعات کنم
بعد از چند دقیقه سکوت دختر موبلندی که ظاهرا خواهر تهیونگ بود از روی مبل بلند شد و با اشتیاق گفت: خدای من! یک پسر؟ پارک جیمین و این دختره پسرن؟ باورم نمیشه
یه بین سری تکون داد و گفت: درسته! الیویا در ابتدا یک گرگینه بوده اما توسط جیمین به بیست سال پیش زمان مادرش جنی برمیگرده و در بدن مادرش ظاهر میشه و زندگی و اینده تک تک مارو عوض میکنه! نمیدونم دلیلش چی بوده اما نه خودش نه ما در آینده این رو به خاطر نداریم! الیویا بخاطر تغییر گذشته و سفر در زمان به یک پسر تبدیل شده و یک انسان هست که می تونه در زمان سفر کنه! طبق مشاهداتمون از آینده ردوولف که آیرین هست وجود نداره این یعنی اینکه او میمیره! خبری از لورد نیست و چانیول و یونچه و دراکولا هم در آینده ردوولف نیست! احتمالا یا خواهند مرد یا یک احتمال دیگه که نمیدونم چی هست! پس ما به یک پسر برای سفر به آینده و درست کردن شرایط فعلیمون نیاز داریم!
یونچه چشماشو بست و گفت: حتی نمیخوام به مردن فکر کنم
پسری که روز اول ورودم به ردوولف جلوی در وردی همراه یه بین دیده بودم و ظاهرا اسمش جونگ کوک بود دست انداخت توی موهاش و گفت: خیلی خب...خوبه که ما الان ردوولف! دو تا پسر و دو تا ساحره قدرتمند اینجا داریم! می تونیم اوضاعو روبراه کنیم
یه بین لبخندی زد و گفت: ما نمی تونیم جلوی لوک و زمینی شدن آلیستیا رو بگیریم! تنها دلیل اینجا بودن الیویا زنده نگه داشتن آیرین و بقیه است! ما باید کاری کنیم که آیرین در زمان ثابت بمونه و موقع ریخته شدن دیوار هشتم قلب او نایسته!
-من می تونم کمکتون کنم
همگی برگشتیم که دختری با موهایی بلند و لباس هایی تماما سفید دیدیم؛ با تعجب نگاهش کردم که یونچه داد زد: دوریتا؟؟؟
دختر که ظاهرا اسمش دوریتا بود گفت: نمی دونم میخواید چیکار کنید اما در آخر هیچ چیز نمی تونه پیروز بر یخ بشه! من به عنوان پرنسس یخی می تونم به آیرین کمک کنم که در این بازه زمانی بدنش یخ ببنده و بعد از اتمام این اتفاقات یخ ها آب بشن و به حالت عادی خودش برگرده!
دست انداختم توی موهام و به حرف هاش فکر میکردم که یه بین گفت: مثل تابلوی 00:00! اونجا زمان هرچقدر هم بگذره وقتی بیرون بیای انگار هیچ تایمی نگذشته و همه چی مثل همون لحظه ایه که وارد اون تابلو شدی! ما می تونیم یک مکان کوچک یخی مثل اون تابلو برای آیرین بسازیم و موقع ریختن دیوار هشتم اونو درش حبس کنیم! اینطوری در اینده می تونیم با کمک تو یخ هارو اب کنیم و ایرین رو به زندگی برگردونیم
جیمین دستی تکون داد و گفت: متاسفم که میزنم توی حرفتون خانوما! اما برای اینکار شما به جادو نیاز دارید! فقط دو تا پسر و دو تا ساحره برای متوقف کردن و خلل ایجاد کردن در زمان کافی نیستن!
یه بین لبخندی زد و گفت: اینا کلیات هست! ما فعلا وارد جزئیات نشدیم جیمین!
یه بین به من نگاه کرد و گفت: تو یک بار جلوی مردن من رو گرفتی! پس اینبار میتونی جلوی مردن ردوولف رو هم بگیری هممم؟پ.ن: سلام سلام! حالتون چطوره؟ عیدتونم مبارک! از این به بعد راحت می تونید توی خیابون چیز بخورید همون کاری که این مدت میکردین اما با عذاب وجدان😂 می تونم صورتتون رو بعد خوندن این پارت تصور کنم! قطعا یا این 😐 هستین یا 😲 یا 😨!خخخ خلاصه هنگیدید! حال کنید مخ نویسنده رو😎 من بهتون عیدی دادم شما هم برام کامنت و ستاره عیدی بزارید😍
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"