4(Beautiful Truble!)

1.7K 225 31
                                    

سیلی محکمی به خودم زدم و داد زدم: بیدار شو لعنتی بیدار شو
خواستم سیلی دیگه ای به خودم بزنم که دستامو گرفت و کفت: چیکار میکنی؟! به خودت صدمه میزنیی!
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: میخوام از این خواب وحشتناک بیدار شم!!!
خندید و گفت: این خواب نیست که با صدمه زدن به خودت ازش بیدار شی!!!
تو همین لحظه بود که صدای وحشتناک شیهه ی اسب از دور شنیده شد...پسر با یه حرکت منو از پشت بغل کرد و کنار گوشم اروم گفت: نه چیزی بگو نه حرکتی کن!
دستشو گذاشت جلوی دهنم که از دور چندین اسب به ما نزدیک شدن...با دیدن موجوداتی که دقیقا روبروم بودند پاهام سست شده بودند و انگار داشتم از ترس تعادلم رو از دست میدادم...موجوداتی با بدن اسب و سر انسان که شاخ هایی بزرگ به رنگ طلایی داشتند و موهایی بلند مانند یال شیر...چشمانی بزرگ کشیده به رنگ زرد و گوش هایی تیز مانند خفاش! چشمامو بستم که صدای یکیشون رو شنیدم: آخرین نفری که از دروازه رد شده چه موجودی بوده؟
-یه گرگینه قربان!
چشمامو باز کردم که اون رو دقیقا روبروی خودم دیدم...اون نمی تونست مارو ببینه؟؟؟ به اطراف نگاه انداخت و گفت: ولی من بوی انسان رو حس میکنم! یه انسان! که... داد زد: از دروازه عبور کردهههه!!!!!!
-ولی قربان این غیرممکنه!!!! هیچ انسانی نمی تونه راه ورود به آلیستیا رو پیدا کنه!!!!
موجود که دقیقا روبروی من بود برگشت سمت صدا و گفت: یعنی میگی من دارم اشتباه میکنم؟؟؟
چند لحظه سکوت که ادامه داد: باید به لورد بگیم؟ متوجه شدم که فشار دست پسر دور کمرم بیشتر شد...لورد دیگه کیه؟؟
-بهتره زودتر بریم...مطمئنم یه جایی همین دور و اطراف یه انسان هست!
بعد رفتنشون پسر دستشو از جلوی دهنم برداشت و من رو از آغوشش بیرون اورد...روبروم ایستاد که گفتم: اونا مارو نمیدیدن؟؟؟
کلافه درحالی که با گوشیش ور میرفت گفت: وامپایرس ها میتونن برای مدتی نامرئی بشن...
گوشیشو توی جیبش انداخت و گفت: سربازای لورد همه جا هستن...از راه زمینی نمی تونم ببرمت!
با تعجب گفتم: کجا؟ منو کجا ببری؟
با چشمای زردش بهم زل زد و گفت: فعلا که به دوستم خبر دادم میبرمت اونجا! اون یه خونه ی مخفی توی جنگل داره که هیچکس ازش خبر دار نیست!
شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش که گفتم: چیکار میکنی؟
چیزی نکشید که بال هایی بزرگ از پشتش بیرون اومدند و صورتش مثل گچ سفید شد و چشماش براق تر
با دیدن این صحنه داشتم عقلمو از دست میدادم که گفت: زودتر سوار شو! وقت نداریم!
.....................
پامو روی چمن های آبی گذاشتم که پیرهنش رو ازم گرفت و پوشیدش...رو کرد بهم و گفت: این دوست من یکم بی اعصابه و زود از کوره در میره! لطفا هرچی گفت به دل نگیر و جوابشو نده!
تا خواستم چیزی بگم داد زد: خونه ی سحرآمیز منم! میتونی در رو برام باز کنی؟؟؟
چند لحظه گذشت که پسر زد زیر خنده و گفت: از قبل با صاحبت هماهنگ کردم پس لوس نشو
چیزی نکشید که ناگهان سنگ های جلو رومون از هم شکافته شدند و تونلی عجیب و ترسناک رو به نمایش گذاشتند...با چشمانی گرد به سنگ ها نگاه میکردم که مچ دستم رو گرفت و گفت: بریم...
بعد از طی کردن یک مسیر طولانی و تاریک بالاخره به یک خونه ی چوبی بزرگ رسیدیم
از پله های داخل حیاطش بالا رفتیم و رسیدیم به در...پسر تقه ای به در زد که ناگهان چشمی روی در نمایان شد...با تعجب و ترس جیغ کوتاهی زدم که پسر گفت: اروم باش! آیفونش زیادی پیشرفته اس! اینو گفت و پقی زد زیر خنده
در که باز شد اول رفت داخل منم در حالی که همش چشمام به در بود دنبالش رفتم
وارد یک سالن بزرگ شدیم که صدای بم و عصبی یک پسر دیگه توی فضا پیچید: خیلی خوش اومدین!
برگشتم سمت صدا که یک پسر تقریبا قد بلند با چشمانی قرمز و صورتی تقریبا سفید و موهایی قهوه ای دیدم...صورتش به حدی زیبا بود که همچنان غرق نگاه کردنش بودم
پسر با چشمای قرمزش به من زل زد و گفت: این کیه جیمین؟؟
جیمین؟؟؟ به پسر کناریم نگاه کردم! پس اسم تو جیمین بود؟؟؟
پسر کلافه دست انداخت تو موهاش و گفت: بزار تبادل اطلاعات کنم
پسر همچنان که به من زل زده بود گفت: خب؟
چند دقیقه هر دو ساکت بودند که پسر گفت: پس اینطور...
همچنان که دست در جیب بود و با نگاهش داشت من رو ذوب میکرد ادامه داد: این خانوم در حالی که داشته از سر کنجکاوی تورو دنبال میکرده سر از دنیای ما درمیاره؟!!!!
چند قدم اومد جلو سینه به سینم ایستاد...نگاهش کردم که ناگهان چنان داد زد که پنجره ها مانند بدن من به لرزه افتادند: تو با خودت چی فکر کردی هاااا؟ میدونی مارو تو چه دردسری انداختی؟؟؟؟ اگه لورد بفهمه بخاطر جیمین یه انسان وارد آلیستیا شده نه تنها اونو! بلکه هممونو درجا میکشه!!!!
اشکی روی گونم چکید و خواستم چیزی بگم که یاد حرف جیمین افتادم که گفت در برابر بی اعصابی هاش چیزی نگم...
پسر که هنوز اسمش رو نمی دونستم نگاهشو ازم گرفت و با حالت چندش گفت: آه ه ه از دخترایی که فقط بلدن اب غوره بگیرن متنفرم
پشتشو بهمون کرد و درحالی که میرفت سمت پذیرایی خونه گفت: حالا چیکار کنیم
جیمین دنبالش رفت و گفت: بیخیال تهیونگ! کاریه که شده! با داد و بیداد کردن که چیزی درست نمیشه!
پسر چند تا یخ ریخت تو لیوان و همزمان که مایعی قرمز رنگ رو داخل لیوان میریخت گفت: حتما راه حلی سراغ داری که انقدر ریلکسی ها؟؟
سرمو انداختم که در خونه باز شد و صدای یه دختر تو خونه پیچید: داداش من اومدم!
برگشتم دختری موبلند رو کنارم دیدم...نگاه کوتاهیی به من انداخت و گفت: عه ایرین تو اینجایی؟خوش اومدی!
برگشت سمت تهیونگ که ناگهان جیغی کشید و دوباره برگشت سمت من و گفت: یا خدا! تو؟؟؟ اینجا؟؟؟ تو آلیستیا؟؟؟
-ایونجین تبادل اطلاعات!
ایونجین رو به جیمین داد زد: زوووود
چند لحظه هردو ساکت بودند که ایونجین برگشت سمت من و گفت: وای! نمیدونستم زمینی ها دختراشونم دنبال پسرا راه میوفتن! فک میکردم فقط پسراشون اینطورن!
همچنان ساکت بودم که ادامه داد: دیگه کی اونو دیده؟
جیمین کمی از مایعی که تهیونگ داخل لیوان ریخته بود خورد و گفت: جونگ کوک! و البته نزدیک بود تیکه پارش کنه!
ایونجین پقی زد زیر خنده و گفت: اره امروز ماه کامل بود و جونگ کوک یه گرگ...
یه بین چی؟؟؟
درحالی که جیمین و ایونجین داشتند با هم حرف میزدن متوجه ی نگاه سنگین تهیونگ روی خودم شدم...روبروم روی مبل نشسته بود و درحالی که از مایع قرمزش رنگش مینوشید با اخم به من زل زده بود
ایونجین: یه بین اگه بفهمه هممونو میکشه!
چند لحظه سکوت که تهیونگ گفت: تو آلزایمر داری درسته؟
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: و ممکنه حتی تا یک ماه دیگه زنده نباشی تا برگردی به دنیای خودت!؟؟
ایونجین زد تو حرفش و گفت: داداش! اینا چیه میگی بهش؟؟
تهیونگ بلند شد و درحالی که به سمت من قدم برمیداشت گفت: ما الان به جای یک دردسر چندین دردسر داریم! همتونم میدونید! این دختر یه انسانه و بخاطر یکی از ما وارد دنیای ممنوعه شده! دو! این دختر بیماره اونم چی؟ آلزایمر! چیزی که کارمارو سخت تر میکنه! سرشو اورد کنار گردنم و ادامه داد: سه! بهم زل زد...صورتش فقط چند سانت با صورتم فاصله داشت...پوزخندی زد و گفت: بوی خونش وحشتناک خوبه! طوری که خیلی اسون میشه فهمید اون یه انسانه!
جیمین اومد و اونو از من جدا کرد و جلوم ایستاد و گفت: تهیونگ اینارو همونطور که گفتی هممون میدونیم پس نیازی نبود تو صورتش نگاه کنی و با گفتنشون بترسونیش!
سرمو انداختم و لبمو گاز گرفتم که در باز شد...همگی برگشتیم که یه دختر با موهایی سفید کوتاه با عجله وارد شد و گفت: بچه ها جونگ کوک حالش خوب نیست!
ایونجین گفت: الان کجاس؟
دختر گفت: تا اینجا کولش کردم...الان تو حیاطه داره استفراغ میکنه
تهیونگ عصبی داد زد: دوباره!؟؟؟؟ تازه باغچه رو درست کرده بودم!!!!
.........................
دختر مو سفید که گویا اسمش یه بین بود لیوانی دست جونگ کوک داد و گفت: اینو بخور
جونگ کوک با چشمایی نیمه بسته نگاهش کرد و گفت: نههه...نمیتونم
دختر تو یه حرکت صورتشو گرفت و فشار داد و تمام مایع داخل لیوان رو به زور کرد تو دهنش
خدای من...چقدر زور داره!؟؟؟
دختر لیوان خالی رو روی عسلی گذاشت و گفت: فقط بلدین دردسر درست کنید!
روبروم کنار جیمین روی مبل نشست...تیپش کاملا پسرونه بود...زیرلب گفتم: اون یه تام بویه...
-و اما تو!
سرمو بلند کردم که دیدم داره با چشمای طوسیش به من نگاه میکنه
با لبی لرزان گفتم: بله؟
-تا یک ماه اینجا موندگاری خبر داری که؟
+بله...
نگاهشو ازم گرفت و سرشو به مبل تکیه داد و گفت: باید با شماها چیکار کنم...
ایونجین از اشپزخونه همراه با یک سینی بیرون اومد و گفت: بسه دیگه اعصاب خودتونو الکی خورد نکنید! با اعصاب خوردی چیزی درست نمیشه
اومد و سینی رو روی عسلی گذاشت...یه لیوان برداشت و اومد سمت من و گرفت سمتم و گفت: بیا!
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم: این...چیه؟
همراه با یه لیوان تو دستش کنارم روی مبل نشست و گفت: کاریت نباشه! خوشمزس!
کمی از مایع داخل لیوان رو مزه کردم...الحق خوشمزه بود...زیرچشمی نگاهی به جیمین انداختم که سرش تو گوشیش بود...حتما دوستاش خیلی بخاطر من سرزنشش میکنن...
تو فکر بودم که نگاهم با نگاه عصبی تهیونگ برخورد کرد...با چشمای قرمز براقش بهم زل زده بود...مشکل این پسر چیه؟ چرا انقدر عصبیه اخه؟
بالاخره نگاهشو ازم گرفت و سیگاری روشن کرد و رفت تو بالکن...

RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)Where stories live. Discover now