13(Begin)

1.5K 211 17
                                    

••آنا••

کمی از آب داخل قمقمه رو نوشیدم و مشغول ترجمه ی مقاله ام شدم که روبروم دیدمش؛ مثل همیشه جلوی قفسه ی "تاریخی" ایستاده بود و مشغول نگاه کردن به کتابا بود؛ دستی به چتری هام اوردم و مرتبشون کردم و از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمتش؛ بهش که رسیدم بی توجه بهم همچنان مشغول نگاه کردن به کتاب ها بود؛ لبخندی زدم و آروم زمزمه کردم: خیلی وقت بود ندیده بودمت! کجا بودی؟؟
با چشمای بنفش تیره اش نگاهی گذرا بهم انداخت و درحالی که کتاب توی دستش رو میخوند گفت: کار داشتم!
لب پایینیمو گاز گرفتم و گفتم:امروز برنامت چیه؟
کتاب رو توی قفسه گذاشت و جواب داد: سرم شلوغه
رفتم جلوش ایستادم؛پشتم خورد به قفسه های کتاب و سینه به سینش بودم؛ با چشمای بنفش بی روحش نگاهم کرد که گفتم: یعنی نیم ساعت هم وقت نداری؟
دستاشو انداخت تو جیب شلوار کتان سیاهش و گفت: برای؟
-با هم باشیم...
به سرتاپام نگاهی انداخت و گفت: دخترایی مثل تو، تو استایل من نیستن!
سعی کردم بی توجه به بی احترامی که بهم کرد ارامشم رو حفظ کنم و کم نیارم!
شبیه خودش ژست گرفتم و دستامو توی جیب شلوار لی کوتاهم انداختم و گفتم: به عنوان یک نویسنده ازت خواستم با هم باشیم نه یه دختر خوش گذرون جناب پارک!
به سرتاپام اشاره کردم و ادامه دادم: استایل من به دخترای جنده ی دور و برت هیچ شباهتی نداره!
خندید و نگاهشو ازم گرفت؛ سری تکون داد و گفت: مشکل تو چیه خانوم کوچولو؟
-مشکل من اینه برای جواز چاپ کتابم به امضای شما نیاز دارم! و دارم سعی میکنم زودتر این امضای لعنتی رو بگیرم و برم سراغ کارام! الان دو ماه میشه من رو معطل کردین جناب پارک چانیول! و همش از کتابم ایراد میگیرین! یه بار میگین باید ویرایش بشه! بعد ویرایش میگین موضوعش مشکل داره! یه بار میگین مشکل فنی داره! یه بار عرض میکنید جلدش مشکل داره! میشه بپرسم مشکلتون با کتاب من چیه؟؟
اومد جلو و دست راستو گذاشت کنار سرم؛ با تعجب نگاهش کردم؛ صورتشو اورد جلوتر مقابل صورتم و با شیطنت خاصی توی صداش گفت: شاید دلم میخواد این خانوم کوچولوی نویسنده همش دنبالم بدوه! و بخاطر یه امضا هرکاری بکنه!
با التماس نگاهش کردم و صدامو نازک کردم و گفتم: چانیول توروخدا! تو که میدونی چقدر واسه چاپ و منتشر شدن این کتاب هیجان زدم چرا حسمو خرابش میکنی تو؟
دستشو انداخت و جدی گفت: آنا وقتی بحث جواز میاد وسط من دوستت نیستم بلکه رئیس و مسئولم!
خواستم چیزی بگم که رفت سمت خروجی؛ دویدم لپ تاپ رو خاموش کردم و وسایلمو جمع کردم؛ کولمو انداختم و دنبالش دویدم.
................
-خب تو حداقل بگو با چیش مشکل داری! داستان فوق العادس! موضوع عالی! دقیقا مشکل تو چیه؟؟؟
همونطور که قدم میزد و منم دنبالش میرفتم و بخاطر یه امضا التماس میکردم گفت: آلیستیا به اندازه کافی ابری هست! اینجا دیگه چرا باید ابری باشه...
رفتم نزدیک تر و بازوشو سفت گرفتم و خودمو بهش چسبوندم و گفتم: توروخدا! بابا ناسلامتی تو دوستمی! پس دوستی به چه دردی میخوره؟ ببین من چندین ساله راز تورو نگه داشتم! و حتی به روی خودمم نیاوردم که هرلحظه ممکنه بزنی منو ناکار کنی!
نگاهم کرد و گفت: چاره ای جز این نداشتی! تازشم! داشتن یه دوست وامپایرس ساحره خیلی هم باکلاس و با ابوهته!
عصبی گفتم: باید به لورد بگم حالتو بگیره! پسره ی از خود راضی!
وسط پیاده رو ایستاد و نگاهم کرد و گفت: تو تا حالا چند بار لورد رو دیدی؟
-ندیدمش! ولی میدونم که اونقدرا قدرت داره که حالتو بگیره!
دستمو انداختم که گفت: لورد فعلا سرگرم مشکلات خودشه...
چیزی از حرفش نگذشته بود که بارون تک تک شروع به باریدن کرد؛ بهم نگاه کرد و عصبی کتشو دراورد و انداخت رو شونه هام؛ نگاهش کردم که به پاهام اشاره کرد و گفت: چند بار گفتم شلوار بلند بپوش! الان پاهات گلی میشن!
به شلوارم نگاه کردم و گفتم: خب الان از این شلوار کوتاها مده!
از پشت هلم داد و گفت: سلام منو به مادرت برسون!
داد زدم: اما چانیول تو باید اون امضای لعنتی رو به من بدی!
همونطور که هلم میداد خندید و گفت: الان بارون شدید تر میشه! زودتر برو!
ایستادم و گفتم: اوکی هلم نده خودم میرم
ازش فاصله گرفتم و رفتم؛ بعد چند قدم ایستادم و برگشتم سمتش؛
داشت در جهت مخالف من زیر بارون بهاری قدم میزد...به کتش که روی شونه هام بود نگاه انداختم و دوباره نگاهمو به مسیر رفتنش دوختم و زیر لب زمزمه کردم:
-من که می دونم تو چرا اون برگه لعنتی رو امضا نمیکنی....
........................
به محظ بستن در خانه مادرم با پیشبندش جلوم ظاهر شد و گفت: آنا اومدی؟
درحالی که بند کفش های سیاه و سفیدم رو باز میکردم گفتم: اره
دوباره رفت تو آشپزخونه و گفت: زیاد که خیس نشدی!
رفتم سمت اتاقم و گفتم: نه جلوی مغازه ی عمو بودم که شروع شد...
در اتاق رو بستم و کتشو انداختم رو تخت...نگاهم رفت سمت چهره ی دختر توی آیینه؛ قد نسبتا متوسط؛ پوست سفید...چشمای رنگی که هرلحظه یه رنگ بود؛ آبی،سبز،خاکستری...موهای کوتاه خرمایی با چتری هایی که عاشقشون بودم...و تیپی کاملا ساده و اسپرت...
روی زمین دراز کشیدم و با خودم گفتم: من واقعا تو استایلت نیستم پارک چانیول؟
ده دقیقه ای بود که همانطور خسته وسط اتاق دراز کشیده بودم که صدای ویبره گوشیم بلند شد؛ از جیبم درش اوردم و به مسیج روی صفحه نگاه انداختم:
-من تا چهار روز دیگه نمیتونم از آلیستیا بیام بیرون! مواظب کتم باش خیلی گرونه!
عصبی تایپ کردم: کاش فقط وامپایرس میبودی و نمیتونستی مثل بقیه تا باز شدن دروازه بیای بیرون!
چند دقیقه بعد پیام اومد: خوبه که میدونی یه ساحره ی قویم و میتونم لحظه به لحظتو ببینم! پاشو اون کت گرون من رو که پرت کردی رو تخت بردار و به چوب لباسی آویزونش کن! اگه بوی عطرمو از دست بده ، دیگه به هیچ دردی نمیخوره!
گوشی رو پرت کردم و بلند شدم و درحالی که کت رو به چوب لباسی آویزون میکردم زیر لب غر زدم: از هرچی ساحره است متنفرم...
.............................
••آیرین••

RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)Where stories live. Discover now