کمی از دمنوشی که مرلین برام اورده بود نوشیدم؛ به لورد که داشت سیگار میکشید نگاه کردم و گفتم: چرا موقعی که دراکولا اینجا بود هیچ نگهبانی تو پاندمونیوم نبود؟ حتی خدمتکارا هم نبودن؛ سوت و کور بود
لورد پوکی به سیگارش زد و با صدایی آروم گفت: پاندمونیوم فقط زمانی پاندمونیومه که من درش حضور داشته باشم! خدمتکارا و نگهبانا و بقیه فقط زمانی وجود دارند که خودم اینجا باشم! در نبود من پاندمونیوم چیزی جز یه متروکه نیست.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم؛ چند لحظه هردو ساکت بودیم که پرسیدم:
-مشکل گرگینه ها و اسکورزها حل شد؟؟
بعد چند لحظه جواب داد: فکر نکنم به این زودی ها حل شه...
به پاهای باندپیچی شدم اشاره کرد و گفت: فکر نکنم با این وضع راحت بتونی راه بری
متوجه عوض کردن بحث شدم و احساس کردم نمیخواد درمورد آیس لند و اسکورزها حرف بزنه و بهتره درموردشون سوالی نپرسم! خواستم چیزی بگم که ناگهان صدای ایونجین و بقیه توی سالن پیچید
-خدای من آیرین!
برگشتم که همشونو توی سالن دیدم؛ یونچه و ایونجین دویدند سمتم و ایونجین درحالی که به گردن باندپیچی شدم نگاه میکرد گفت: حالت خوبه؟
سری تکون دادم که تهیونگ درحالی که ایستاده بود و خون توی گیلاس میریخت گفت: اون عوضی چطور از اقیانوس سیاه جون سالم به در برده؟؟؟
یه بین روی مبل سه نفره نشست و گفت: و چرا بعد ٢٠ سال برگشته؟!
یونچه که کنار من نشسته بود گفت: اون خیلی خطرناکه! انگار با کسی شوخی و تعارف نداره!
به من اشاره کرد و ادامه داد: نگا با این بیچاره چیکار کرده!
ایونجین سری تکون داد و گفت: ماها هیچ وقت به یک بیگناه صدمه نمیزنیم! حتی روانی ترینمونم که تهیونگ بود هوای آیرینو داشت!
تهیونگ گیلاسش رو روی میز گذاشت و گفت: من روانی بودم؟؟؟
لورد که تا اون لحظه ساکت بود سیگارشو توی جاسیگاری له کرد و گفت: اقیانوس سیاه یه اقیانوس معمولی نیست! اونجا توسط شیاطین و ارواح خبیثه تسخیر شده و یه اقیانوس نفرین شده است! اون روز ما بخاطر همین موضوع توی غرق شدنش دخالت نکردیم چون اگه حتی یک قطره از آب اون اقیانوس بهمون میخورد پوستمونو میسوزوند و قلبمونو سیاه میکرد!
یه بین حرف لورد رو تایید کرد و گفت: درسته! اون چه انتظاری از ما داشته!؟ اون در هر حال غرق میشد! چرا باید ما هم با اون غرق میشدیم؟؟؟
-ولی من به عنوان برادرش باید یه کاری میکردم!
همگی با تعجب به لورد نگاه کردند؛ لورد که به منظره ی بیرون پنجره خیره شده بود ادامه داد: اون از من به عنوان برادرش و حاکم آلیستیا انتظار یه حرکت و کمک داشته و من فقط وایستادم و غرق شدنشو تماشا کردم!
تهیونگ عصبی گفت: تو اون لحظه درگیر اون خون آشامای لعنتی بودی لورد! غرق شدن سرنوشت دراکولا بود! هیچکس نمیتونست جلوشو بگیره!
لورد سری تکون داد و گفت: ما این بلا رو سر دراکولا آوردیم! اون قبلا به همین اندازه روانی بود اما هرگز به یک بیگناه صدمه نمیزد! اون خیلی وحشی تر و خطرناک تر از قبل شده و مصوبش منم...
لبمو گاز گرفتم و به صورت درهم و غمگین لورد زل زدم؛ اون بخاطر دراکولا عذاب وجدان داشت! نمیدونستم چه اتفاقی در گذشته افتاده اما به وضوح میدیدم همه سعی بر طبرعه کردن خودشون داشتند ولی لورد خودشو در مقابل رفتارهای دراکولا مسئول میدونست!
چند دقیقه همگی ساکت بودیم که یه بین گفت: بهتره آیرین بره استراحت کنه! حتما خیلی بهش سخت گذشته
ایونجین دستمو گرفت و گفت: من میبرمش
یونچه هم بلند شد و دست دیگمو گرفت و گفت: منم کمکت میکنم.
................................
روی تخت دراز کشیدم؛ تمام بدنم درد میکرد و جای بریدگی ها به طرز وحشتناکی میسوخت؛ چشمامو بستم که صدای یونچه رو شنیدم: چیزی خواستی فقط صدامون بزن!
سری تکون دادم که صدای بسته شدن در رو شنیدم؛ چشمامو باز کردم؛ هیچکس توی اتاق نبود؛ دست انداختم توی موهام؛تقریبا 15 روز به کامل شدن ماه مونده بود! فقط امیدوار بودم که یه انسان باقی بمونم و به دنیای خودم برگردم!
"دوباره میبینمت خانوم کوچولو"
با یاداوری دراکولا و فکر به دوباره دیدنش بدنم به لرزه افتاد؛ آب دهنم رو قورت دادم؛ احساس میکردم هرلحظه ممکنه سربرسه! انگار نسبت بهش یک فوبیای قوی داشتم؛ با دست روی تخت کوبیدم و داد زدم: لورد؛میشه بیای اینجا!
چند لحظه گذشت؛ دوباره داد زدم: لورد اگه صدامو میشنوی لطفا بیا اینجا!
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و لورد توی چهارچوب در نمایان شد؛ با خوشحالی نگاهش کردم که گفت: چیزی میخوای؟؟
به چشمای سیاهش زل زدم و گفتم: من...میترسم...همش حس میکنم اون دراکولای لعنتی اینجاس! میشه یه کاری بکنی؟
در رو بست و اومد داخل و بالا سرم ایستاد؛ دستشو نوازش وار مثل همیشه به موهام اورد و گفت: واقعا متاسفم
دستشو برداشت و گفت: میخوای یه کپی از خودم بزارم تو اتاق؟
با تعجب نگاهش کردم که ناگهان یک جسم دیگه از لورد توی اتاق نشسته برروی صندلی نمایان شد؛ خیلی شوکه شده بودم؛ با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: الان نصف فکر و جسمم اینجا پیش توه! پس نترس و راحت بخواب!
بعد از رفتنش به لوردی که روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و گفتم: الان تو خود لوردی دیگه؟
لیخندی زد و گفت: گفتم که! نصف فکر و جسمم الان اینجاست!
به روش لبخندی زدم و چشمامو بستم و گفتم: هروقت خوابم برد میتونی به نصف اصلیت برگردی و یه لورد کامل بشی!
.........................
••یه بین••
در اتاق رو بست و برگشت؛ من رو که دید گفتم: چیشد؟
نگاهشو ازم گرفت و گفت: می ترسید دراکولا دوباره سر برسه...
دستامو تو کتم انداختم و گفتم: حق داره! اون یه آدم با روحیه ی آسیب پذیر و آرومه که مورد خشم قرار گرفته!
لورد خواست از کنارم رد بشه که مچ دستشو گرفتم
نگاهم کرد که گفتم: متاسفم لورد...
-بخاطر؟
سرمو انداختم و گفتم: نتونستم از امانتی که به دستم سپردی مواظبت کنم...
پوزخندی زد و گفت: مهم نیست؛ درهرحال...تو هیج وقت امانت دار خوبی نبودی!
خواستم چیزی بگم که از کنارم رد شد و رفت...چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای آیرین توی گوشم پیچید: تو از علاقه ی هردوی اونا به خودت باخبری اما نشستی و با خنده میگی "امیدوارم جون سالم به درببرن"؟؟؟ احساس نمیکنی که اونا دوستاتن؟؟؟...شماها در عین عالی بودن خیلی رقت انگیزین! اوایل بخاطر شماها فکر میکردم لورد یه آدم عوضیه، اما الان که هم با اون زیر یک سقف بودم هم با شما میبینم که شما عوضی ترین!
..............................
••آیرین••
چشمامو آروم باز کردم؛سریع به صندلی
که لورد روش نشسته بود نگاه کردم اما خالی بود...چشمامو بستم و خواستم دوباره بخوابم اما خوابم نمیبرد؛ از روی تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون رفتم؛ چند قدم که رفتم دیگه نتونستم حرکت کنم؛ کف هردو پام زخمی بود و نمی تونست وزنمو تحمل کنه...روی سرامیک های سالن نشستم لبمو گاز گرفتم؛ کمردردم بهتر شده بود اما لگنم همچنان درد میکرد؛ توی فکر بودم که صدای جیمین رو شنیدم:
-چرا اینجا نشستی!؟
سرمو بلند کردم که روبروم دیدمش؛
+نمی تونم راه برم!
با ترحم به پاهای باندپیچی شدم نگاه کرد و اومد نزدیکم؛ جلوم خم شد و گفت: بیا رو کولم!
+نیازی نیست!
-مگه نمیخوای بری پایین؟ میدونی چقدر راهه؟ بپر بالا
............................
روی مبل سه نفره دراز کشیدم و از جیمین تشکر کردم؛ یه بین کاسه ی چیپس و تنقلات رو گذاشت جلوم و گفت:بخور
یه چیپس برداشتم و گفتم: بقیه کجان؟
لورد و تهیونگ رفتند به اتاق کار لورد؛ یونچه هم خیلی خسته بود رفته خونه خودشون.
ایونجین که روبروی من روی مبل سه نفره ی دیگه ای دراز کشیده بود گفت: دلم برای جونگ کوک تنگ شده!
یه بین لبخند کمرنگی زد و گفت: منم همینطور...
-لورد کی برمیگرده به آیس لند؟؟
یه بین کمی آب نوشید و جواب داد: اصلا از برنامه هاش خبر ندارم.
جیمین گفت: به عنوان یه حاکم باید توی پایتختش بمونه! و از دور حواسش به اوضاع باشه!
یه بین سری تکون داد و گفت: درسته!
-بیدار شدی آیرین؟
برگشتم که لورد و تهیونگ رو در حال پایین اومدن از پله ها دیدم؛ لبخندی زدم که تهیونگ اومد و گفت: با جونگ کوک حرف زدیم؛ احتمالا فردا آلیستیا باشه
جیمین با تعجب گفت: دوریتا چی؟ میزاره جونگ کوک برگرده؟
لورد اخمی کرد و گفت: جونگ کوک اونجا یه مهمانه نه گروگان!
همون لحظه در قلعه زده شد؛ لورد با تعجب گفت: قرار بود مهمون بیاد؟
ایونجین بلند شد و گفت: نه!
لورد درحالی که به ما نگاه میکرد گفت: باز کن
چیزی نکشید که صدای پای یک نفر توی فضا پیچید؛ همگی به ورودی سالن چشم دوختیم که ناگهان یک زن روبرومون ظاهر شد؛ سرتاپا سفید پوشیده بود و مثل جواهر می درخشید؛ با تعجب نگاهش کردم که جیمین گفت: مامان!؟
با تعجب برگشتم و به جیمین نگاه کردم که لورد رفت سمتش و گفت: آلکاترا؟ چرا انقدر یهویی؟؟
زن که به من زل زده بود چیزی نگفت.
تهیونگ که کنار من ایستاده بود زمزمه کرد: همینمو کم داشتیم
همون لحظه نیرویی از پشت هلم دادو کشیده شدم سمت زن؛ دقیقا سینه به سینش متوقف شدم؛ با چشمانی گرد نگاهش کردم؛ موهای بلند سفید لختی داشت که باز دورش ریخته بود؛ صورتی مثل برف سفید و چشمانی خیلی زیبا و کشیده سورمه ای تیره؛ خیلی زیبا و جوان بود و بهش نمیومد مادر جیمین باشه! در سکوت به هم زل زده بودیم که لبخندی زد؛ با تعجب نگاهش کردم که گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم ردوولف یه آدم ١٩ ساله باشه! و یه دختر!
صداش جذبه ی خاصی داشت؛ با تته پته گفتم: م...من...خیلی اتفاقی...
زد تو حرفم و گفت: نیازی به توضیح نیست
لب پایینمو گاز گرفتم که رو به لورد گفت: ازت انتظار این همه پنهان کاری رو نداشتم لورد! من به عنوان خواهرت، ملکه ی تاریکی ها، رهبر وامپایرس ها! از مشکل اسکورزها و گرگینه ها! از وجود یک انسان توی آلیستیا و تولد ردوولف! زنده شدن ناگهانی دراکولا! بی خبرم و تو همه رو از من مخفی کردی!؟
ناگهان داد زد: چرا؟
لورد کلافه گفت: آلکاترا منظوری نداشتم فقط نمی خواستم الکی نگرانت کنم...
زن پوزخندی زد و گفت: تو که اهل چرت گفتن نبودی لورد!
آلکاترا به پاهای زخمی من نگاه کرد و گفت: ما هیچ وقت تو آلیستیا و هیچ جا به یک آدم بی گناه صدمه نزدیم! دراکولا باید تقاص کارشو پس بده!
حرفشو که زد دستشو گرفت سمت پاهام؛ ناگهان باندپیچی ها از هم باز شدند و کم کم سوزش پاهام بهتر شد؛ دستشو اورد بالا و باندپیچی گردنم رو هم باز کرد و سوزش گردنمم بهتر شد و دیگه احساس کوفتگی و درد چند دقیقه پیش رو توی بدنم نداشتم؛
پشتشو به من کرد و گفت: تا حل شدن مشکلات همینجا تو پاندمونیوم می مونم! حالا...بهترین اتاق اینجا رو بهم بده لورد!
لورد رفت سمتش و گفت: البته...
بعد از رفتنشون به کف پاهام نگاه کردم که سالم و بدون هیچ زخمی بود؛ لبخندی زدم که ایونجین گفت: دقیقا بخاطر همینه که من عاشقشم، کاملا غیرقابل پیش بینیه!
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"