••یه بین••
درحال قدم زدن توی جنگل مه گرفته و تاریک بودیم که صدای یونچه رو شنیدم: به عنوان یه وامپایرس واقعا میترسم! اینجا چرا انقدر ترسناکه!؟ احیانا نباید سرزمین پری دریایی ها خوش آب و رنگ تر از این میبود؟
ایونجین زد زیر خنده و گفت: به شخصه تا حالا یه پری از نزدیک ندیدم! اما قطعا میدونم مثل پری های توی کارتون ها مهربون و خوشگل نیستن
پشت چشمی براشون نازک کردم و گفتم: پری ها خوشگلن اما نباید تحریک بشن! چون ممکنه واقعا ترسناک بشن! اونا روی تک تک کلماتی که میزنید حساسن!
بالاخره به دریاچه رسیدیم؛ از لابلای درختا به دریاچه نگاه کردم و گفتم: هیچ حرفی نمیزنید تا چیزی ازتون بپرسن
چند قدم رفتم جلو...مثل اولین باری که اومده بودم ساکت بود؛ آب دهنم رو قورت دادم و داد زدم: من بائک یه بین از پایتخت به اینجا اومدم و باید مسئله مهمی رو باهاتون در میون بزارم!
چیزی نکشید که صدای زنی توی فضا پیچید: گفتی یه بین؟ یه بینی که من یادمه موهای کوتاه سفیدی داشت و چهره ای پسرانه!
-تیپم رو عوض کردم...همونطوری که خودتون چند سال پیش بهم گفتید!
چیزی نکشید که ناگهان زنی از زیر آب سربیرون اورد...با چشمای زرد کهرباییش بهم خیره شد و گفت: چی باعث شده یه ساحره جرات کنه و پاشو توی قلمروی پری های دریایی بزاره؟
-آینده ی آلیستیا!
ابرویی بالا انداخت که گفتم: همونطور که می دونید چیزی به زمینی شدن آلیستیا باقی نمونده! ما باید ردوولف رو زنده نگه داریم که در آینده بتونه دوباره آلیستیا رو از زمین انسان ها جدا کنه! و برای اینکار ما به...
چند لحظه مکث کردم و ادامه دادم: مروارید سیاه نیازمندیم!
زن نزدیک تر اومد و گفت: مروارید سیاه تنها چیز باارزش پری های دریاییه! ما نمی تونیم اونو به کسی بدیم دخترجون
لبخندی زدم و گفتم: پس داری میگی مروارید سیاه وجود داره؟
ناگهان زد زیر خنده و گفت: نشنیده بگیرش
یک قدم جلوتر رفتم و گفتم: با یه معامله چطوری؟ طوری که به نفع دو طرف باشه؟
-چی میتونه از مروارید سیاه باارزش تر باشه؟؟
+شاید لورد!؟
اخمی کرد و گفت: چی می خوای بگی؟
-شما سالیان ساله میخواید یکی از دخترهاتون رو از بند پری دریایی بودن آزاد کنید و به یک انسان تبدیلش کنید! بارها خواستید با لورد ازدواج کنه اما هربار شکست خوردید! اگه من لورد و ملکه بودن رو به دخترتون هدیه بدم شما هم باید لطفمو جبران کنید!
صدای ایونجین رو پج پچ کنان کنارم شنیدم: چی داری میگی یه بین زده به سرت؟؟
زن چشماشو ریز کرد و گفت: باید درموردش فکر کنم
-هرچقدر بخواید می تونید فکر کنید! اما ما یه کم عجله داریم!
+باید یکی از دخترامو انتخاب کنم...می دونی که اونا خیلی زیادن و هرکدوم هم شخصیت به خصوص خودشونو دارن
لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم: احیانا دختری هم به اسم آیرین دارید؟
......................
••آیرین••
-حالتون بهتره سرورم؟
سری تکون دادم و با صورتی مچاله به مرلین نگاه کردم و گفتم: نه اصلا! سرم انگار داره می ترکه
سردرگم به اطرافش نگاه کرد و گفت: هرچیزی که فکر میکردم ممکنه سردرتون رو بهتر کنه امتحان کردم...دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه!
-چیشده؟
با صدای دراکولا نگاهی به ورودی سالن انداختم که دیدمش
مرلین بهش نگاه کرد و گفت: سرشون خیلی درد میکنه...همه راه هارو امتحان کردم اما چیزی جواب گو نیست
دراکولا به من نگاه کرد و گفت: شما می تونی بری!
بعد رفتن مرلین اومد نزدیکم و گفت: من میتونم سردردتو درمان کنم اما...کی باید این سردردی که سال هاست خودم دچارشم رو درمان کنه؟
چشمامو بستم و گفتم: نیازی به کمک تو نیست
رفت سمت پیانو و پشتش نشست...با تعجب نگاهش کردم که گفت: اگه میخوای حالت بهتر بشه فقط به زیباترین چیزی که توی زندگیت احساس میکنی فکر کن
دستش رو برد سمت پیانو و چیزی نکشید که سالن پر شد از صدای دلنواز پیانو؛ صدای آهنگ خیلی ریز و مثل یک لالایی بود؛ آروم و آرامش بخش؛ ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست؛ با یادآوری حرفش سعی کردم به زیباترین حس توی زندگیم فکر کنم! اولین چیزی که جلوی چشمم اومد چهره ی یه بین بود؛ کسی که توی آلیستیا شبیه خواهرم بود و مواظبم بود! دختری که من رو یاد وندی خواهرم می انداخت! و شاید حتی خیلی فداکار تر از خواهر خودم برای من بود! با لبخندی که من رو دلگرم میکرد! بعد از یه بین به یاد لورد افتادم؛ لوردی که خیلی عجیب و غیرمنتظره بود! کسی که دوستش داشتم اما...ازش می ترسیدم!
به دراکولا نگاه کردم که غرق در نواختن پیانو بود؛ چطور همچنین آدم بی احساسی که من رو کلی زجر داد داشت با همچنین احساسی چنان آهنگ آرومی رو می نواخت!؟
بالاخره بعد از چند دقیقه آهنگ تموم شد؛ از روی صندلی بلند شد و نگاهی بهم انداخت؛ به چشماش نگاه کردم که گفت: بهتر شدی؟
با یاداوری سردرد چند دقیقه پیشم با تعجب گفتم: معرکه است! هیچ احساس سردردی ندارم!
لبخند کمرنگی زد و گفت: یه زمانی می تونستم با صدای سازم آدمارو مسخ کنم و اونارو مجبور به غرق در تفکری کنم که دلم میخواست! اما از تو خواستم که خودت تصمیم بگیری که به چی فکر کنی!
-این آهنگ خودت بود؟
سری تکون داد و گفت: خیلی وقت پیش ساختمش...
سرمو انداختم و گفتم: انگار زخم هات دارن از بین میرن!
دستی به صورتش اورد و گفت: حالا دیگه بی حساب شدیم
-چی؟؟
به طرف خروجی سالن رفت و گفت: به خدمتکارا بگو پیانو رو هم تمیز کنم! دستم خاکی شد!
......................
••الیویا••
-همینجاست
به جونگ کوک نگاه کردم و گفتم: ممنونم که رسوندیم!
به دروازه های خونه ی تهیونگ نگاه کرد و گفت: می تونم احساس هردوتاتون رو درک کنم...امیدوارم که این روزهای آخر حالتون کنار هم بهتر باشه
لبخندی به روش زدم و گفتم: ممنونم جونگ کوک تو خیلی مهربونی
به طرف ماشینش رفت و گفت: احتمالا مثل همیشه توی حیاط پشتی روی چمنا دراز کشیده!
بعد از رفتن جونگ کوک به سمت حیاط رفتم؛ همه جا پر از گل های رنگارنگ بود؛ انگار به گل و گیاه علاقه خاصی داشت؛ بعد از چند لحظه قدم زدن روی چمنا به حیاط پشتی رسیدم و از دور دیدمش که پشت به من دراز کشیده بود و دست راستشو به صورت قائم روی پیشونیش گذاشته بود؛
به طرفش رفتم...آروم کنارش نشستم؛ چشماش بسته بود و انگار خوابیده بود؛ آروم و بی صدا کنارش دراز کشیدم که صداشو شنیدم: چرا اومدی اینجا؟
به نیمرخش نگاه کردم و گفتم: حوصلم توی پاندمونیوم سررفته بود
دستشو برداشت و نگاهی بهم انداخت؛ به روش لبخندی زدم و گفتم: لازم نیست بخاطر اتفاقی که هنوز نیوفتاده احساس گناه کنی!
با صدای بم پر از بغضش گفت: چطور می تونی انقدر ساده و بی ارزش به این مسئله نگاه کنی؟
دستش رو گرفتم و انگشتامو توی انگشتاش قفل کردم؛ به دستم نگاهی گذرا انداخت که گفتم: تهیونگ من آدمی ام که هیج وقت شکست نمیخوره! تو زندگی قبلیم بارها خواستم مثل الان با یک احساس خوب نگاهم کنی و دستاتو مثل الان بدون ترس از اینکه ردم کنی بگیرم؛ تو حق داشتی که از من متنفر باشی! اما الان که بهش رسیدم نمیخوام بهش پشت کنم! این احساس با تو بودن برای من همیشه یک آرزو بوده! این مدت که اینجا بودم و تو جلوی چشمام بودی هر لحظه بیشتر احساس گذشتم برام زنده شد...اینکه چقدر عاشقت بودم! چقدر دلم میخواست دوستم داشته باشی! الان که نه جنی اینجاست نه چه یون! نه کس دیگه ای...میخوام بدون هیچ عذاب وجدانی برای اولین و آخرین بار کنارت باشم و احساست کنم!
با پشت دست خالیم اشکامو پاک کردم و ادامه دادم: بعد از زمینی شدن آلیستیا تو همه چیز رو از یاد میبری و با چه یون یک زندگی جدید رو شروع میکنی...اما من...میخوام یک خاطره ی خوب ازت داشته باشم! تهیونگ من واقعا متاسفم اما من خیلی دوستت دارم
نزاشت حرفم رو تموم کنم و من رو پرت کرد توی آغوشش...سرمو روی سینش گذاشت و درحالی که موهامو نوازش میکرد گفت: این منم که باید متاسف باشم الیویا...اونی که باید متاسف باشه منم نه تو
محکم در آغوشش گرفتم و گفتم: چرا با تو بودن باید انقدر برای من کوتاه و سخت باشه؟ حتی زمانی که در بدن جنی کنارت بودم با اینکه تو من رو جنی خطاب میکردی باز از ابراز علاقه هات لذت میبردم...تو الان نمیفهمی من دارم از چی حرف میزنم...برات مثل یک داستان غم انگیز میمونه...اما تهیونگ...کاش این داستان رو هیچ وقت فراموش نمیکردیم...
ازش جدا شدم و توی چشمای قرمز شرابیش نگاه کردم؛ موهامو پشت گوشم انداخت و گفت: کاش...این داستانی که انگار فقط خود من نمی دونم رو فراموش نمیکردم...
سرم رو اروم جلو بردم و لب هامو روی لب های داغش گذاشتم؛ من رو به خودش چسبوند و آروم و پر از احساس همراهیم کرد؛ این اولین بوسه ما نبود اما میشد گفت اولین بوسه ای بود که تهیونگ با عشق من رو همراهی میکرد! اروم چنگ انداختم توی موهای لختش که بلند شد و روم خیمه زد؛ لباشو از لب هام جدا کرد؛ هردو نفس نفس میزدیم؛ پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و اروم گفت: دوستت دارم الیویا...اینو یادت باشه که توی زندگی قبلیم دیوانه وار دوستت داشتم!
لبخند تلخی زدم که اشک سردی از چشماش چکید و روی گونه های داغ من فرود اومد.
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"