چشمامو آروم باز کردم...نفهمیدم اصلا کی خوابم برده بود! کتاب رو روی میز گذاشتم که لورد رو درحالی که روی مبل روبرویی نشسته بود و داشت مایع قرمز خون مانندی رو میخورد دیدم...لب تر کردم و گفتم: از کی اینجایی؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت: نیم ساعتی میشه!
بهش نگاه کردم و گفتم: ببین جناب لورد! من واقعا نمی دونم دلیلت برای نگه داشتن من اینجا چیه! میخوای با من چیکار کنی؟
لیوان خالی اش را روی میز گذاشت و گفت: بزار باهات صادق باشم! من نه عاشق چشم و ابروت شدم نه دلم میخواد پاندمونیوم رو با کسی به اسم "ملکه" شریک شم!
ابرویی بالا انداختم که ادامه داد: تو به طرز عجیب و غریبی برای ٢٤ ساعت ردوولف شده بودی! یعنی تبدیل به یک افسانه! و میدونی این افسانه چی میگه؟
سری تکون دادم و گفتم: اگه ردوولف بیاد شما رو کنار میزنه و خودش آلیستیا رو در دست میگیره!
-آفرین! حالا...به این فکر کن! اگه خود تو هم جای من بودی چیکار میکردی؟
+بله متوجهم! ولی من الان یه انسانم! میبینید که! ردوولف نیستم!!!!
لبخندی زد و گفت: درسته! ولی گرگ ها خود واقعیشون رو در ماه کامل نشون خواهند داد!
اومد جلو و دستاشو روی زانوش در هم قفل کرد و ادامه داد: تو تا یک ماه آینده اینجا میمونی! اگه به چیزی تبدیل نشدی از قدرتم استفاده میکنم و آلزایمرت رو از بین میبرم و برت میگردونم به دنیای خودت! ولی! اگه گرگینه شدی! و مخصوصا ردوولفش اینجا خواهی موند!
چشمامو ریز کردم و گفتم: صب کن ببینم! تو همون لوردی هستی که اگه یه انسان توی آلیستیا ببینه درجا میکشتش؟ حالا میگی اگه من چیزی نشدم علاوه بر اینکه ازادم میکنی برم آلزایمرمم از بین میبری؟؟؟؟چرا همچنین لطفی میکنی؟
دستی تو موهاش انداخت و گفت: نمیدونم...شاید چون آدم خیلی مهربونی ام!
از جاش بلند شد و گفت: وقت نهاره!
خواست بره سمت سالن که صداش زدم:
-لورد؟
برگشت...به چشمای سیاهش نگاه کردم و گفتم: من که اینجا زندانی نیستم؟
دستاشو انداخت تو جیب شلوارش و گفت: منظورت چیه؟
-می تونم از پاندمونیوم برم بیرون؟
لباشو غنچه کرد و در فکر فرو رفت...
+فعلا نه
خواستم چیزی بگم که رفت...
با خودم زمزمه کردم: حداقل رک و پوست کنده حرفشو میزنه!
........................
در حال جویدن غذا بودم...نگاهی بهش انداختم؛ داشت با اشتها غذا میخورد...
-میگم...شما مگه غذاتون خون نیست؟ پس اینجور با اشتها خوردن...یکم عجیبه...
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: من که فقط یه خون آشام یا وامپایرس نیستم! من یه گرگینه! اسکورز! و ساحرم! نصف بدنم خون خواره! نصف دیگش انسانه و غذا میخوره!!!
سری تکون دادم و گفتم: تو چند وقته اینجوری هستی؟
-خیلی وقته...درحال حاضر تو الیستیا قدمت من از بقیه بیشتره
لبخندی زدم و گفتم: پس یه پا فسیلی واسه خودت
لبخندی زد و گفت: تقریبا
کمی آب نوشیدم و گفتم: زنی چیزی نداشتی طی این چند سال؟ خانواده ای...خواهری برادری...
-چرا یه خواهر دارم! خواهر ناتنی...اسمش آلکاتراس!
کمی مکث کرد و گفت: جیمین پسر اونه!
با تعجب گفتم: یعنی تو دایی جیمینی؟
سری تکون داد؛ چند لحطه سکوت که گفت: زن هم نه...فعلا قصد تشکیل خانواده ندارم! من همینطوریش خوشم زن میخوام چیکار! هم نیاز روحیم تامینه هم جنسیمم هروقت بخوام تامین میشه!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: ما به این میگیم هرزگی و لاشی بازی!
لبخندی زد و گفت: خب وقتی هم قدرتشو دارم هم توانشو! هم دخترایی که اینجا برام صف میکشن! چرا نباید اینکارو بکنم؟
کمی از استیک رو بریدم و گذاشتم دهنم و درحالی که می جویدم گفتم: کاملا فلسفه ی ازدواج رو زیر سوال بردی!
نگاهم کرد که ادامه دادم: زندگی یعنی چی؟ اصلا میدونی اینکه یک نفر فقط برای خودت باشه یعنی چی؟ مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره؟ اینکه هرروز چشماتو باز کنی و ببینی یه چهره متفاوت کنارت خوابیده! آدم به محبت نیاز داره! از طرف کسی که دوستش داره! اصلا...میدونی عشق چیه؟؟ یا فقط به جنس مخالفت میل جنسی داری!؟
کارد و چنگالشو گذاشت رو میز و انگشتاشو درهم قفل کرد و گفت: من خیلی خوب میدونم عشق یعنی چی خانوم کوچولو! من تنها آدم روی این کره ی خاکیم که 120 سال تمام عاشق یک نفر بودم! جوون تر که بودم! قدرت الانم رو نداشتم! پولایی که از صاحب مغازه ی کفش فروشی به عنوان دستمزد میگرفتم رو جمع میکردم تا بتونم آخر ماه براش کادو بگیرم! هرروز براش شعر می نوشتم و با یک شاخه گل رز براش میفرستادم! توی برف و بارون پشت پنجره ی اتاقش انتظار کشیدم که شاید پنجره رو باز کنه و ببینمش! درروز با هزاران پسر که بهش نگاه چپ میکردند دعوا میکردم! و و و!
با تعجب نگاهش کردم که گفت: ولی اون میدونی به آدمایی مثل تو که منو نمیشناسید چی میگه؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت: "لورد یه آدم هرزه اس که هردختری رو میبینه بهش پیشنهاد هم خوابی میده! حتی به منم این پیشنهادو داد! ولی من قبول نکردم! اون بخاطر قدرتی که دارم و بخاطر پدرم نمیتونه زیاد اصرار کنه!"
با تعجب گفتم: یه بین؟؟
نگاهشو ازم گرفت و گفت: من اون دختر رو دوست دارم...حتی اگه نخواهم ریختش رو ببینم هربار با دیدنش دلم میلرزه!
از رو صندلی بلند شد و گفت: با اینکه خیلی بی رحمه...خیلی بی رحم تر از من!
حرفش که تموم شد پشتشو بهم کرد و رفت...باورم نمیشد! لورد...عاشق یه بین بود؟؟؟
...............................
به تابلو نگاه کردم و گفتم: لورد و یه بین چند وقته همو میشناسن؟
دختر جوانی که داخل تابلو بود و روی یک صندلی نشسته بود گفت: 100 سالی میشه! دقیق نمیدونم...اما خیلی وقته! از همون اولا که تازه تبدیل شده بودند!
سری تکون دادم و گفتم: بنظرت لورد بی رحم تره یا یه بین؟
دختر زد زیر خنده و گفت: نمیدونم...فک کنم برابر باشن!
از کنار تابلو رد شدم و تابلو به حالت اولیه اش برگشت...
-کاش با لورد اونطور حرف نمیزدم که مجبور بشه رازشو بهم با عصبانیت بگه! حس بدی درموردش دارم!
+لورد!
با شنیدن صدای جیمین وسط سالن ایستادم...مطمئنم صدای جیمین بود! دویدم سمت پله ها که جیمین و یه بین رو داخل سالن طبقه یک دیدم.
لورد از دور اومد سمتشون و با هردوشون دست داد...یه بین لبخندی زد و گفت: قرار شد مهمونتو یه شب نگه داری نه دو شب!؟ اومدیم که ببریمش!
لورد پوکی به سیگارش زد و گفت: واقعیتش مهمونم خیلی آدم خون گرمیه! دلم نمیاد ولش کنم!
از پله ها رفتم پایین و سلام کردم...همگی برگشتند سمتم
جیمین یه قدم اومد جلو و گفت: حالت خوبه؟
کنار لورد ایستادم و گفتم: اره! خیلی خوبم!
یه بین با تعجب نگاهم کرد و گفت: اذیت نشدی؟
لورد زد تو حرفش و گفت: واقعا که! اذیت نشدی چیه یه بین! کی مهمونشو اذیت میکنه اخه؟
یه بین زد زیر خنده و گفت: نه همینجوری گفتم! منظور خاصی نداشتم لورد!
زیرچشمی نگاهی به لورد انداختم و گفتم: نه! خوب خوبم!
سکوت شد که گفتم: فک کنم فعلا اینجا بمونم...
همگی نگاهم کردند...جیمین با تعجب گفت: چرا؟ چه دلیلی داره؟
به لورد نگاه کردم و گفتم: خب...
چند لحظه مکث کردم و گفتم: از پاندمونیوم خوشم اومده!
یه بین سری تکون داد و گفت: پاندمونیوم محشره! ولی...مطمئنی میخوای اینجا بمونی؟
سری تکون دادم که لورد گفت: فک کنم اینجا راحت تر باشه تا خونه ی تهیونگ!
در جوابش لبخندی زدم و گفتم: اره اونجا بخاطر من خیلی شلوغ شده بود...
میتونستم گیجی و سردرگمی رو توی صورت یه بین و جیمین ببینم...واقعا از خدام بود زودتر از دست لورد خلاص بشم اما میدونستم که لورد نمیزاره برم پس بهتر بود که شرایط رو برای یه بین و جیمین سخت نکنم و تطاهر کنم که همه چی اوکیه!
یه بین یه قدم اومد جلو و در حالی که دستاش توی جیب شلوار شش جیبش بود گفت: راستش لورد...بجز دنبال آیرین اومدن...واسه یه چیز دیگه هم اومدیم!
لورد سیگارشو توی جا سیگاری له کرد و گفت: میشنوم!
-اسکورز های جنوب آلیستیا! بر علیه گرگینه های ساکن اونجا برخاستن! یه جورایی داره بینشون جنگ صورت میگیره! اونا ادعا دارن که گرگینه ها موقع کامل شدن ماه به خونه و بچه هاشون صدمه میزنند و امنیتشون رو صلب میکنند! همچنین یه سری اختلافات قبیله ای هم بینشون شکل گرفته و اوضاع خیلی بده! اگه جلوشونو نگیریم خون آشام ها هم بر علیه وامپایرس ها تحریک میشن! میدونی که خون آشام ها و وامپایرس ها چندین ساله که با هم اختلاف دارند! از یه طرف هر چهار گروه از ساحره ها خوششون نمیاد و کلا جنگ و مجادله کل آلیستیا رو دربرمیگیره!
لورد با خونسردی گفت: در حال حاظر فقط اسکورزها و گرگینه ها با مشکل برخوردن دیگه؟
-درسته!
سری تکون داد و گفت: پس فعلا سه گروه دیگه مشکلی ندارن...میشه یه کاریش کرد!
سرمو انداختم...انگار آلیستیا به خودی خودش خیلی مشکل داره! واقعا نمیفهمم چرا اینجا گرفتار شدم...
........................
یه بین دستشو روی نقشه گذاشت و رو به لورد گفت: دقیقا همینجا! این مرز بین اسکورز ها و گرگینه هاست که اسکورز ها ادعا میکنند که گرگینه ها پاشونو از گلیمشون دراز تر کردند!
نگاهمو از لورد و یه بین گرفتم که جبمین گفت: درکت میکنم...لورد در هر حال نمیزاره از پاندمونیوم بیای بیرون و اینجا مثل یه زندانی هستی!
پوفی کشیدم و گفتم: همش تقصیر توه! اگه منو کنجکاو نمیکردی دنبالت راه نمیوفتادم که بیام بیوفتم تو این منجلاب!
ریز خندید و میون خنده اش گفت: تقصیر من نیست که انقدر جذابم!
-فقط امیدوارم وقتی ماه کامل شد یه انسان عادی بمونم و از اینجا برم...اگه ردوولف باقی بمونم چیکار باید بکنم؟؟
جیمین لبخندی زد و گفت: امیدتو از دست نده! تازه لورد اونقدرام ادم بدی نیست! همینکه بلایی سرت نیورده نشونه اینه که درک کرده تو ناخواسته وارد اینجا شدی و ناخواسته تبدیل به ردوولف شدی! اون صبر کرده تا ماه کامل بشه و اگه تبدیل نشدی تورو به دنیای خودت برگردونه! همچنین بخششی از لورد بی سابقه است!
-درسته...با اون تعریف هایی که شما از لورد میکردین مطمئن بودم که منو میکشه! تازه! بهم گفت که الزایمرم رو از بین میبره!
جیمین با تعجب گفت: کی؟ لورد؟
-اره
نگاهشو ازم گرفت...ادامه دادم: پاندمونیوم هم جای باحالیه! تا یه ماه میتونم خودمو سرگرم کنم
+ولی اوضاع خیلی بده...همونطور که یه بین گفت اگه میونه اسکورز ها و گرگینه ها بهم بخوره کل الیستیا جنگ و دعوا میشه! چون اینجا همه با هم مشکل دارن! مخصوصا خون اشام ها و وامپایرس ها!
-فرقشون چیه؟
+وامپایرس ها همون خون اشامن فقط قدرتشون کمی بیشتره و بال دارند و کمی خوشگل ترن!
لبخندی زدم که ادامه داد: کلا این دو دسته هیچ وقت نتونستن با هم کنار بیان! هردو منتظر یه جرقه کوچیکن تا همو به آتیش بکشن! از یه طرف هم ساحره ها! که کلا همه باهاشون مشکل دارن!
-چرا؟ مگه ساحره ها چشونه؟
سرشو اورد جلو و گفت: بین خودمون بمونه! چون یه بین و چانیول ساحرن بهشون بر میخوره! اما ساحره ها خیلی موجودات عجیب و از خود راضی هستن! اونا میتونن هر چهار گروه رو با قدرتشون کنترل کنند! به همین جهت میشه گفت قدرت دست اوناس!
سری تکون دادم که تهیونگ وارد سالن شد؛ لورد با دیدن تهیونگ لبخندی زد و گفت: به به! از اینورا!؟
تهیونگ اومد روی مبل روبروی من و کنار جیمین نشست و گفت: یه سر اومدم این نزدیکا کار داشتم...گفتم بیام دنبال جیمین و یه بین!
لورد سری تکون داد و گفت: پاندمونیوم دلش برات تنگ شده بود!
تهیونگ لبخندی زد و داد زد: من اینجام خوشگلم!!!!!
ناگهان کل اتاق به لرزه افتاد و آتش از شومینه ها فوران کرد بیرون...با ترس تو خودم جمع شدم که تهیونگ زد زیر خنده و گفت: دختر خوب!
با تعجب گفتم: پاندمونیوم جنسیت هم داره؟
لورد اومد مجاور تهیونگ روی مبل یک نفره نشست و گفت: بله! دختر هستن!
با دهن باز نگاهشون کردم که یه بین اومد کنار من نشست و گفت: لوک گفت فردا برمیگرده!
تهیونگ به من نگاه کرد و گفت: حالت چطوره؟
لبخند کمرنگی به روش زدم و گفتم: خوبم!
جیمین به لورد نگاه کرد و گفت: راستی باغبان جدید اوردی؟
همگی مشغول گفت و گو شدند و من در سکوت نگاهشون میکردم...جو بینشون خیلی دوستانه بود و اصلا به نظر نمیومد باهم مشکلی داشته باشند! اما...انگار تمام دو رویی ها و نقش بازی کردنا فقط برای لورد بود! به صورت خندانش نگاه انداختم...چرا باید اون از جمع دوستانشون جدا باشه؟ و کلی بهش صفت های ناجور نسبت بدن و در اخر اینطور روبروش با احترام حرف بزنند؟ به تهیونگ و جیمین و یه بین گذرا نگاه کردم! همیشه از آدم های دورو متنفر بودم! شاید آدم بده ی اینجا لورد نیست! حداقل اون خیلی رک تر از بقیه است! الان واقعا حس خوبی به هیچکدوم ندارم! انگار نمیشه به هیچکدوم اعتماد کرد!
-آیرین گل مورد علاقه تو چیه؟
به چشمای طوسی یه بین نگاه کردم و گفتم: رز!
...............................پ.ن: عکس از شخصیت ها خواسته بودین!
سمت چپ یه بین و سمت راست ایونجین خواهر تهیونگ
راستی شخصیت مورد علاقتون تو کارکترهای دختر کیه؟
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"