تهیونگ که به آنا زل زده بود گفت: خوشحالم که دوباره میبینمت
آنا لبخند کجی زد و گفت: من خیلی بیشتر
یه بین به آنا نگاه کرد و گفت: تو چهره ات برام خیلی آشناست! احتمالا یه جایی دیدمت...
آنا سری تکون داد و گفت: ولی من تاحالا شمارو ندیدم!
یه بین اخمی کرد و گفت: 21 سال پیش همراه چانیول دیدمت! توی کافه ی مرکز شهر! چطور انقدر جوون موندی؟
آنا زد زیر خنده و گفت: این امکان نداره! من قانونا الان 20 سالمه! چطور همچنین چیزی ممکنه؟
به چانیول نکاه کردم و در فکر فرو رفتم."22 سال پیش...یک عشق حقیقی داشتم...من برای دوباره پس گرفتن اون، خودشو از دست دادم!"
نگاهمو به آنا منتقل کردم؛ به احتمال زیاد عشق چانیول، آنا بود!...
-ولی من مطمئنم خودت بودی! یا همین تیپ و استایل
+گفتم که! من الان 20 سالمه! چطور ممکنه 21 سال پیش اونجا بوده باشم؟
یونچه کلافه گفت: بیخیال شین دیگه! چه اهمیتی داره؟!
یه بین دستشو تو جیب شلوارش انداخت و گفت: لورد کجاست؟
تهیونگ یه سیگار روشن کرد و گفت: با ایونجین بود...تازه از شاهکار چانیول عزیزمون با خبر شدن! الان هم دارن از پله ها میان بالا!
تهیونگ به من و آنا نگاه کرد و گفت: شما دخترا علاقه خاصی به تعقیب کردن پسرا دارین هوم؟؟ جالبه که آیرین هم به همین دلیل وارد آلیستیا شد! با انگشت اشاره به آنا اشاره کرد و گفت: به آیرین میتونم بعنوان ناجی نگاه کنم اما تو...چیزی جز مزاحم و دردسر نیستی!
یه بین خونسرد به تهیونگ نگاه کرد و آروم و با تحکم گفت: فقط خفه شو تهیونگ! میدونی که مهارت خاصی توی خفه کردن آدمای وراج دارم!
تهیونگ نگاهشو از یه بین گرفت که جونگ کوک گفت: این اتفاقی نمیتونه باشه! هیچی اتفاقی نمیتونه باشه! ولی اخه یک انسان؟ یه انسان ضعیف به چه درد ما میخوره؟
-چه خبر شده؟
با شنیدن صدای لورد همگی به سمت ورودی برگشتیم که همراه ایونجین در حال قدم برداشتن به سمت پذیدایی دیدیمش؛
چانیول رفت سمتش و گفت: ببین لورد؛ یه اشتباه رخ داده...اون نباید اینجا باشه
لورد نگاهی گذرا به چانیول انداخت و روبروی بقیه ایستاد؛ به آنا نگاه کرد و گفت: یه انسان...باید بمیره!
همگی با تعجب نگاهش کردیم که گفتم: لورد! اونم مثل من اتفاقی وارد اینجا شده! چطوره تا کامل شدن ماه و باز شدن دوباره ی دروازه صبر کنیم؟؟
لورد به من نگاه کرد و گفت: تو چون ردوولف بودی نمردی! هر انسانی که وارد آلیستیا میشه باید بمیره!
با تعجب گفتم: چرا؟؟ این چه قانون مسخره ایه؟؟
-آدما نباید از وجود ما باخبر باشن! فکر کردی اگه بفهمند یک دوست خون آشام یا گرگینه دارند چه رفتاری باهاش میکنن؟ مثل یک موش آزمایشگاهی روش هزارتا آزمایش انجام میدن تا ببینن چی باعث شده دی ان ای اون فراتراز بشر باشه!!! ما فقط میتونیم روی ذهن یک نفر، دو نفر تا 10 نفر تاثیر داشته باشیم نه میلیاردها آدم!
چانیول زد تو حرفش و گفت: ولی آنا خیلی وقته از همه چی خبر داره!؟
لورد به چانیول نگاه کرد که چانیول ادامه داد: آنا همون موجودیه که 20 سال پیش بخاطرش از دنیای ساحره ها تبعید شدم!
لورد اخمی کرد و گفت: چی؟؟
چانیول جلوی آنا ایستاد و گفت: اگه میخوای بلایی سرش بیاری! اول باید منو بکشی!
لورد سرشو انداخت؛ چند دقیقه سکوت؛ همگی در سکوت به لورد نگاه میکردیم که صداش توی فصا پیچید: نگهبانا؛ این دوتا رو ببرید به جیل
با تعجب رو به یه بین گفتم: جیل کجاست؟
-زندان پاندمونیوم
بعد از بردن چانیول و آنا یه بین گفت: لورد چانیول یکی از قدرت مند ترین ساحره ها و ومپایرس های آلیستیاس! از همه مهم تر؛ دوستمونه! تو نمی تونی بلایی سرش بیاری!
لورد خواست چیزی بگه که ناگهان ایستاد و دستشو روی قلبش گذاشت؛ چشماشو بست و لبشو گاز گرفت؛ با تعجب نگاهش کردیم که ناگهان افتاد روی زمین و درحالی که روی زمین زانو زده بود از درد فریاد میزد؛
یه بین و تهیونگ دویدند سمتش و سعی کردند بفهمند چه خبر شده؛ با تعجب نگاهش کردم که ناگهان شروع به بالا آوردن خون کرد؛ با ترس چند قدم عقب رفتم که جیمین داد زد: آلکاترا!آلکاترا سریع بیا! لورد حالش خوب نیست
............................
با باز شدن در اتاق لورد همگی یه سمت آلکاترا دویدیم ؛ در رو بست و نفس عمیقی کشید که یه بین گفت: چه خبر شده؟
آلکاترا به یه بین نگاه کرد و گفت: قدرتای اون دارن یکی یکی از بین میرن! چیزی به تبدیل شدن ردوولف باقی نمونده و لورد، طبق افسانه ها کم کم از پا میوفته و می میره!
جونگ کوک گفت: واقعا می میره؟ هیچ راه حلی براش نیست؟
آلکاترا سری تکون داد و گفت: نه
با شنیدنش احساس بدی بهم دست داد؛ کاش می تونستم جلوی مردن لورد رو بگیرم!
بعد از رفتن آلکاترا تهیونگ عصبی گفت: نمی تونیم همینطوری مثل درخت اینجا بایستیم و نگاه کنیم!
یه بین زد تو حرفش و گفت: هیچ کاری از دست ما برنمیاد!
-درباره ی ردوولف...
همگی بهم نگاه کردند که ادامه دادم: چطوری میتونم اطلاعات کسب کنم؟؟
.................
کتاب گرد و خاک گرفته شده رو از قفسه بیرون اوردم و روی میز گذاشتم؛ خیلی سنگین و پرحجم بود؛ به عنوانش نگاه کردم"افسانه های آلیستیا"
صفحات رو یکی یکی ورق میزدم و دنبال ردوولف میگشتم که بالاخره دیدمش! با صدای بلند شروع به خواندن کلمات کردم:
قوی ترین گروه آلیستیا، در آینده ای نامعلوم یک شاهزاده ی قدرتمند خواهند داشت؛ موجودی که با متولد شدن آن تمام قدرت حاکم آلیستیا و بخشی از قدرت خدایان به او خواهد رسید! گرگینه ای قدرتمند که قدرت و ویژگی هر پنج گروه فعلی آلیستیا را خواهد داشت! گرگینه ای با چشم و موهای قرمز، بزرگ،قدرتمند و وحشی! با وجود او مرز بین دنیای انسان ها و موجودات فرابشری شکسته و آلیستیا جزئی از دنیای انسان ها خواهد شد...
کتاب رو ورق زدم و دنبال یک سرنخ گشتم که ناگهان یک جمله متوقفم کرد:
-آلیستیا هیچ گاه، نمی تواند دو حاکم داشته باشد! حتی یک پادشاه و ملکه اش! آلیستیا با وجود ردوولف به حاکم دیگری نیاز نخواهد داشت و او خواهد مرد!
عصبی کتاب رو بستم؛ نه...نمی تونستم لورد رو نجات بدم!
تو فکر بودم که صدای یک نگهبان رو شنیدم: ببخشید خانوم
سرمو بلند کردم که گفت: ساخت مدرسه به پایان رسیده و وقت نام گذاری و افتتاح کردنشه!
....................
به دروازه ی بزرگ و دو مجسمه ی دو طرف دروازه نگاه کردم؛ دو گرگ بزرگ با بدنی انسان مانند! نگهبانان دروازه را باز کردند و وارد مدرسه شدیم؛ یونچه با شوق گفت: خدای من! اینجا خیلی با شکوهه!
محوطه ی مدرسه خیلی بزرگ بود و پر از درختان تنومند؛ ساختمان ها قلعه مانند بودند و بسیار خیره کننده!
یه بین گفت: کاش زودتر ساخته بودیمش!
لبخندی زدم که همگی ایستادند؛ لورد که جلوتر از همه بود برگشت سمت جمعیت و گفت: زیاد اهل سخنرانی نیستم! و همیشه یک راست میرم سر اصل مطلب!الان هم حالم زیاد خوب نیست و نباید زیاد به خودم فشار بیارم! این مدرسه همزمان با ورود آیرین به آلیستیا شروع به ساخت کرد و حالا که داره تبدیل به ردوولف میشه کار ساختش به اتمام رسیده!
با دست به ساختمان های بزرگ مدرسه اشاره کرد و گفت: اینجا قراره با شکوه ترین و بزرگ ترین مدرسه ای باشه که تاریخ به خودش دیده! مکانی پر از داستان های شنیدنی! دانش آموزانی از فولاد سخت تر! ما فقط موجوداتی با خوی حیوانی نیستیم! ما فقط خون خوار و آینده بین نیستیم! ما هم زمانی انسان بودیم و به درس و علم علاقه داشتیم! اینجا مکانی است نه فقط برای پرورش استعداد فرزاندمون، بلکه برای آلیستیایی بهتر و قدرتمند تر! من تصمیم گرفتم که اسم مدرسه رو "ردوولف" بزارم! یکی! به دلیل ورود آیرین، ردوولف آلیستیا! و دوم!میخوام این مدرسه دانش اموزانی افسانه ای مثل ردوولف رو پرورش بده! قوی! غیرقابل پیش بینی! عاشق و جادوان! اگر چه...من اینجا نخواهم بود که شاهد موفقیت های روز افزونشون باشم اما...آینده ی اینجا رو پر از قدرت، عشق، دوستی و از خود گذشتگی میبینم! ممنون از همگی!
عکاس به ما اشاره کرد و گفت: لطفا برای یک عکس دست جمعی آماده باشید
همگی کنار هم ایستادیم؛به لورد که کنار من ایستاده بود نگاهی انداختم که زیر لب گفت: آینده ی اینجا تو دستای توه آیرین! حتی اگه آلیستیا رو از دست دادی، ردوولف رو از دست نده!
به روش لبخندی زدم که عکاس داد زد: خانوم آیرین لطفا به دوربین نگاه کنید
سری تکون دادم و با چشمانی پر از اشک به لنز دوربین نگاه کردم...
.........................
••ایونجین••
کیسه ی سوم خالی شده از خون رو روی میز گذاشتم که دراکولا رو روبروم دیدم؛ لبخندی زد و گفت: تو به مهمونی نرفتی؟
نی رو توی کیسه ی چهارم فرو بردم و گفتم: چی میخوای؟
روبروم روی صندلی نشست و گفت: چند تا کتاب برای خوندن!
به سایه های تاریک پشت سرش اشاره کردم و گفتم: فکر نمیکنم نور کافی برای مطالعه داشته باشی!
زد زیر خنده و گفت: تو هنوز بابت اون شب از من عصبانی؟؟
کیسه ی خون رو روی میز کوبیدم و گفتم: تو داشتی من رو میکشتی! باید ازت ممنون باشم؟؟؟افتادن تو توی آب اقیانوس تقصیر هیچکس نبود دراکولا! چطوره که چشماتو باز کنی و با دقت به اتفاقات اطرافت نگاه کنی!؟لورد داره میمیره! همگی سخت درگیریم! و تو تنها کاری که کردی مهره ی دشمن شدنه! پس چطوره که انقدر جلوی من ظاهر نشی و بزاری به بدبختی هامون فکر کنم!؟
دستشو زیر چونش گذاشت و درحالی که با لبخند نگاهم میکرد گفت: من ربطی به این قضایا ندارم خوشگلم! مهره ی دشمن چه صیغه ایه؟؟
زد زیر خنده و گفت: زنده شدن دوباره ی من هیچ ربطی به دشمنای شما نداره! اصلا تو میدونی کی منو دوباره زنده کرد؟
-کی؟
از روی صندلی بلند شد و گفت: میزارم بیشتر توی خماریش بمونی عزیزم! صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت: به بقیه سلام منو برسون و بهشون بگو من هیچ ربطی به دشمن کوفتیشون ندارم!
خواست بره که گفتم: چرا همش جلوی من ظاهر میشی و منو میترسونی؟ این همه آدم؟!
دستی به موهام اورد و گفت: فکر کن ازت خوشم اومده!
-تو همیشه کسایی که دوست داری رو به کشتن میدی؟
دستشو روی شاهرگم گذاشت و گفت: انگار حوس کردی!
سریع از روی صندلی بلند شدم و گفتم: حتی فکرشم نکن
تو یه حرکت دستهامو سفت گرفت و من رو به خودش نزدیک کرد؛ با ترس نگاهش کردم که گفت: قول میدم درد نداشته باشه!
خواستم چیزی بگم که صورتشو فرو برد تو گودی گردنم و لبای داغشو روی گردنم گذاشت؛ اما...درد نیش هاشو حس نکردم؛ سرشو برداشت و تو چشمام نگاه کرد و گفت: دیدی گفتم! درد نداره
بعد رفتنش دستمو روی گردنم گذاشتم اما همچنان سالم بود؛ با تعجب درحالی که دستم روی گردنم بود به مسیر رفتنش نگاه کردم.
...........................
••آیرین••
با صدای سهم ناک و بلندی از خواب پریدم؛ صدا مثل رعد و برق و خیلی بلند تر و ترسناک تر بود؛ از اتاق دویدم بیرون که تهیونگ و جیمین رو توی سالن مثل خودم گیج و مبهوت دیدم؛ در اتاق دیگری باز شد و یونچه و ایونجین هم اومدند بیرون؛ ایونجین داد زد: چه خبر شده؟؟
هنوز چیزی از جمله اش تموم نشده بود که نوری کور کننده از پنجره ها به داخل تابید؛ همگی چشم هایمان را بستیم که کم کم نور خاموش شد و صدا قطع شد...با گیجی به هم نگاه کردیم که جیمین گفت: هرچی که بود...نشونه ی خوبی نبود!
............................
خمیازه ای کشیدم که یه بین گفت: اولین دیوار جدا کننده ی آلیستیا و زمین انسان ها فرو ریخت!
همگی با تعجب نگاهش کردیم که لورد گفت: احتمالا تا چند شب آینده بقیه دیوارها هم فرو میریزند و آلیستیا جزئی از سرزمین انسان ها میشه!
تهیونگ که جلوی پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید گفت: باید یه راهی وجود داشته باشه!
یه بین که سرش توی چند تا کتاب بود گفت: اولین دیوار جداکننده 3 شب قبل از تبدیل ردوولف فرو میریزه! دومین دیوار شب تولد رروولف! و سومین دیوار 3 شب بعد از تولد ردوولف! تا زمانی که به هشتمین دیوار برسه چند روز فاصله هست!
جیمین پرسید: یعنی ردوولف میتونه جلوشو بگیره؟
یه بین کتاب پیش رویش رو بست و گفت: احتمالا!
ایونجین به لورد نگاه کرد و گفت: امروز دراکولا اومده بود اینجا...اون گفت که ربطی به دشمن ما نداره! و مهره ی هیچکس نیست
یونچه با تعجب پرسید: یعنی چی! پس کی اونو زنده کرده؟ و چرا؟؟
-من اینکارو کردم
همگی به سمت صدا برگشتیم که در کمال تعجب آلکاترا رو دیدیم؛
لورد متعجب بلند شد و گفت: آلکاترا!؟ چطور...و چرا اینکارو کردی؟؟
آلکاترا یک قدم اومد جلو و گفت: دوریتا! حاکمیت آیس لند رو میخواست! همون چیزی که اوشنوس سالیان پیش میخواست! پس من آیس لند رو به اوشنوس دادم و دراکولا رو پس گرفتم! حالا جنگ آیس لند میان دوریتا و اوشنوس هست!
-ولی خواهر! اسکورزها یکی از قدرتمند ترین قبایل آلیستیا و آیس لند مهم ترین منطقه آلیستیا بود! آب آلیستیا از اونجا تامین میشد!
آلکاترا لبخندی زد و گفت: طبق قرادادی که من امضا کردم! گرگینه های نزدیک آیس لند به پایتخت مهاجرت کرده و اینجا مستقر خواهند شد و خطری برای آیس لند نخواهند داشت! اوشنوس هم قبول کرد که همچنان آب آلیستیا تامین بشه! و روابطمون دوستانه بمونه!
جیمین با تعجب گفت: خب...شما مشکل آیس لند و دوریتا رو به ظاهر حل کردین! اما...دراکولا رو چرا زنده کردین؟ اون فقط برای انتقام برگشته نه چیز دیگه!
-بعد از مرگ لورد؛ یک فرد قدرتمند باید همراه ردوولف میبود تا در تمامی جهات یاریش کنه! قدرتمند تر از همگی شما دراکولا بود! نه از لحاظ قدرت بدنی بلکه ذهنی! او سیاست و فکری داره که هیچکدام از شما ندارید! نه دوریتا نه دراکولا مهره ی دشمن نیستند! دوریتا یک مانع بود و دراکولا یک همراه!
لورد عصبی گفت: ولی دوریتا مارو بابت این عمل خودسرانه شما راحت نمیزاره! اون قطعا انتقامشو میگیره!
آلکاترا در حالی که به سمت پله ها میرفت گفت: دوریتا مشکل اوشنوسه! نه ما! آیس لند قانونا متعلق به تو بود لورد و دوریتا فقط یک پرنسس! تو ملکتو فروختی و حالا کسی که اونجا زندگی میکنه باید با مالک جدیدش سروکله بزنه نه مالک قبلیش!
بعد از رفتن آلکاترا تهیونگ گفت: حق با آلکاتراست! ما هوش و سیاست کافی برای اداره ی آلیستیا رو نداریم
یه بین جواب داد: منم اگه به اندازه ی اون روی زمین میبودم انقدر هوش و ذکاوت داشتم! تازه، اون خواهر لورده و توی اداره ی آلیستیا با لورد تقریبا شریکه!
جونگ کوک که تا اون لحظه ساکت بود گفت: پس الان دشمن مهره ای نداره! و از اول هم نداشته؟! هممون سرکار بودیم!
ایونجین سری تکون داد و گفت: الان مشکلمون در حال حاظر آلیستیا و لورده! لورد که میمیره اما نباید بزاریم آلیستیا از دست بره...
لورد که چند دقیقه ای بود ساکت بود و توی فکر فرو رفته بود ناگهان زد زیر خنده؛ همگی با تعجب نگاهش کردیم که گفت: هرکی که هست! عاشق بازی دادن ما و سرکار گذاشتنمونه...
نگاهم رو از لورد گرفتم و به منظره بیرون از پنجره دوختم؛ اصلا احساس خوبی نداشتم...
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"