••یه بین••
دنده رو عوض کردم و از توی آیینه به یونچه که در حال غر زدن بود نگاهی انداختم.
-مروارید سیاه؟ شوخیتون گرفته؟ شما عقلتونو از دست دادید؟ همچنین چیزی اصلا وجود نداره حتی اگر هم باشه چرا باید اونو به ما بدن؟
ایونجین شیشه ماشینو پایین داد و گفت: ندادن هم به زور می گیریم
لبخندی زدم و گفتم: انگار چیزی درمورد پری دریایی ها نمی دونی!
حرفم که تموم شد تلفن ایونجین زنگ خورد.
-بله تهیونگ؟
+...
-یه کاری برام پیش اومده
+...
-نگران نباش یه بین و یونچه هم هستنبا اخم به جاده نگاه انداختم؛ مه بیشتر شده بود و هوا تاریک تر؛ انگار نزدیک بودیم...
........................
••الیویا••
تهیونگ گوشی رو توی جیبش گذاشت که جیمین گفت: کجا رفتن؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت: نمی دونم
چند دقیقه گذشت که تهیونگ رو به جیمین گفت: الان که هرسه تنهاییم و موقعیتش پیش اومده! چطوره یکم درمورد آینده بهمون بگی پارک جیمین؟
جیمین پاروی پا انداخت و گفت: مثلا در چه مورد؟
-مثلا اینکه الیویا چرا آینده مارو عوض میکنه؟؟
+نمی دونم
تهیونگ چشماشو ریز کرد و گفت: معلومه که می دونی! من و الیویا در آینده رابطه ی پیچیده ای داریم! و میخوام بدونم چی باعث میشه الیویا فداکاری بکنه و همه چی رو تغییر بده؟ چرا خودشو ازمن دریغ میکنه و من رو به دختری به اسم چه یون میرسونه؟؟
به جیمین نگاه کردم و گفتم: راستشو بخوای...این سوال خودم هم هست! چرا؟
جیمین لبخندی زد و رو به تهیونگ گفت: چون تو خیلی اذیتش میکنی! چون متاسفانه الیویا در آینده عاشقت میشه ولی تو بهش هیچ اهمیتی نمیدی! دلیلش عشق زیادش به توه بی لیاقته! انقدر که حاظره خوشحال کنار یک نفر دیگه ببینتت! همین
نگاهم رو از جیمین گرفتم و به تهیونگ که با فکی منقبض و نگاهی پر از سوال به جیمین نگاه میکرد منتقل کردم؛
چند دقیقه هر سه ساکت بودیم؛ سکوت تهیونگ بیش از حد شده بود! انگار این حقیقت داشت دیوانش میکرد و سعی داشت از درون با خودش کنار بیاد! بالاخره از روی مبل بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت خروجی سالن رفت؛
به جیمین نگاه کردم و گفتم: کاش انقدر رک و پوست کنده نمیزاشتی کف دستش! اون الان احساس عذاب وجدان میکنه و ممکنه از خودش متنفر بشه! چرا اینطوری بهش گفتی؟
جیمین نگاهم کرد و گفت: چون اون کاری کرد تو از خودت متنفر بشی و بارها بخوای خودتو بکشی!
از روی مبل بلند شد و گفت: چون جلوی چشم من هربار باعث رنجش و گریه تو میشد! تو اینارو نمیفهمی...اما کاش یک نفر هم می تونست این حقیقت رو از ذهن من پاک کنه!
چند دقیقه از رفتن جیمین گذشته بود و من توی سالن پاندمونیوم تنها نشسته بودم! از سالن خارج شدم و از یکی از نگهبان ها پرسیدم: تهیونگ رو ندیدین؟
نگهبان به پنجره اشاره کرد و گفت: فکر کنم توی باغ باشن
به سرعت از پله ها پایین رفتم و به سمت باغ دویدم؛ ایستادم و نفس نفس زنان به اطراف نگاه کردم که دیدمش! ایستاده بود و داشت سیگار میکشید! از خودم پرسیدم: من چرا اینجام؟ نباید به جای تهیونگ دنبال جیمین میرفتم؟ چرا نگران آدمی ام که آینده امو نابود میکنه؟
به نیمرخش که غرق در تفکر بود نگاه کردم؛ عصبی دستی توی موهام انداختم؛ تهیونگ حقش این نبود! منم حقم این نبود! پس چطوره که فقط باهاش کنار بیایم؟
قدم زنان به سمتش رفتم؛ نزدیک که شدم با شنیدن صدای پام برگشت و نگاهی گذرا بهم انداخت؛
چیزی برای گفتن نداشتم...به چشماش که پر از اشک بود نگاه کردم و یک قدم جلو رفتم و در آغوشش کشیدم! سرمو روی سینش گذاشتم...چند لحظه گذشت اما همچنان مثل یک مترسک ایستاده بود. به صورتش نگاه انداختم...نگاهم کرد و گفت: دیگه نمیخوام بهت صدمه بزنم
دستاشو روی دستم گذاشت و اروم منو از خودش جدا کرد
با گیجی نگاهش کردم که ادامه داد: دیگه نمی خوام...
لبمو گاز گرفتم و دوباره اینبار سفت تر بغلش کردم؛ نزاشتم چیزی بگه و گفتم: خودت گفتی نباید گذشته رو هم مثل آینده هدر بریم! این آخرین فرصت با هم بودن و دو طرفه بودن احساسمونه! من...نمیخوام برم تهیونگ...لطفا اینو ازم نخواه! بیا فقط با حقیقت کنار بیایم!
بالاخره گرمای دستاشو روی کمرم حس کردم؛ چیزی نگذشت که حلقه دستاش دور کمرم سفت تر شد؛ لبخندی زدم و در سکوت به صدای نفس های داغش کنار گوشم گوش دادم...
.........................
••آیرین••
با دیدن لورد توی سالن که داشت به سمتم میومد اخمی کردم و سعی کردم بی توجه بهش به راهم ادامه بدم؛ به هم که رسیدیم ناگهان جلوم ایستاد و گفت: چرا نرفتی لباس عروسی رو پرو کنی؟ در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: یادت که نرفته؟ فردا مراسمه!
-من نمی خوامش
اخمی کرد و گفت: چی؟
-من نمی خوام باهات ازدواج کنم لورد!
+شوخیت گرفته آیرین؟
-همینه که هست لورد! در حال حاظر من حاکم آلیستیام و تو نمی تونی من رو مجبور به کاری کنی! بهتره برنامه ریزی های خودسرانه ای که کردی رو کنسل کنی وگرنه کلاهمون میره تو هم
خواستم از کنارش رد شم که مچ دستم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش؛
+چی باعث شده ناگهان انقدر عوض بشی؟ دراکولا؟
دستش رو پس زدم و گفتم: من فقط از این که یک نفر بهم دستور بده و بدون هماهنگی باهام مسئله مهمی مثل ازدواج رو برنامه ریزی کنه متنفرم!
ازش جدا شدم و به سمت سالن رفتم که صداش توی گوشم پیچید:
"-فعلا قصد تشکیل خانواده ندارم! من همینطوریش خوشم زن میخوام چیکار! هم نیاز روحیم تامینه هم جنسیمم هروقت بخوام تامین میشه!"
عصبی زیرلب گفتم: تو خودت اینو به من گفتی حالا چطور می تونم باور کنم ناگهان عاشق من و تشکیل خانواده شدی؟
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"