••آیرین••
توی پذیرایی نشسته و مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان دراکولا همراه یک دختر با موهایی بلند نارنجی و صورتی بانمک و سفید وارد سالن شد؛ جونگ کوک از روی مبل بلند شد و به طرف دختر رفت و گفت: خدای من! چشمام درست میبینن؟ رزی!؟؟
جونگ کوک دختر رو گرم در آغوش گرفت که یه بین هم بلند شد و گفت: خدای من چندین سال بود که خبری ازت نبود! تو کجا بودی دختر
دختر که گویا اسمش رز بود گفت: یکم درگیر زندگی بودم...لورد اومد و جریانو بهم گفت و به عنوان یک گوست فکر میکنم که بتونم در پیدا کردن شیشه خون بهش کمک کنم
تهیونگ با تعجب گفت: لورد؟؟
یه بین عصبی چشماشو بست و گفت: تبادل اطلاعات
همگی تمرکز کردیم که تهیونگ داد زد:هی این یعنی چی؟ این مدت رسما هممونو اسکول کردی
یونچه زد زیر خنده و گفت: لورد لعنتی! پس به همین خاطر خیالت از داشتن شیشه خونت پیش لوک راحت بود! عجب شیطانی هستی تو
لورد که در بدن دراکولا بود لبخندی زد و گفت: من فقط تا فردا وقت دارم که بدن دراکولا رو به روحش تحویل بدم! وقت زیادی نداریم!
رز به دراکولا نگاه کرد و گفت: اوکی، من به یک ساحره نیاز دارم
یه بین دستی تکون داد و گفت: نمی دونم لوک با عمارت چیکار کرده اما نمیشه از سحر استفاده کرد!
رز اخمی کرد و گفت: ولی اگه لوک اونجا باشه ممکنه من رو حس کنه!!!
جیمین گفت: خب می تونی زمانی بری که لوک نباشه!
-من که از برنامه هاش خبر ندارم!
یه بین چشماشو ریز کرد و گفت: باید ما سرشو به یک چیز مهم گرم کنیم تا رز راحت بتونه بره و شیشه خون رو بیاره!
....................
••الیویا••
در حال نوشیدن آب بودم که ناگهان گرمی نفس های یک نفر و بعد صدای بمشو کنار گوشم شنیدم: مضطربی درسته؟
با ترس برگشتم که تهیونگ رو روبروم دیدم! چشمامو بستم و گفتم: لطفا انقدر به من نزدیک نشو خوشم نمیاد
لبخندی زد و گفت: دست خودم نیست! معذرت
به چشمای قرمزش که بهم زل زده بود نگاه کردم و گفتم: چرا دست خودت نیست؟
دست انداخت تو موهاش و گفت: میخوام بدونم در اینده تو با ما چیکار میکنی! چرا اینده تک تکمونو تغییر میدی! یه بین بهم گفت که تو دوست دختر من که یک انسان بوده رو بخاطر اینکه بتونه تا ابد کنارم باشه به یک وامپایرس تبدیل میکنی! نمیفهمم...چرا؟
گیج سرمو خاروندم و گفتم: من چیزی از حرفات نمی فهمم...اگه من آینده شمارو تغییر دادم پس آینده خودمم تغییر کرده و من چیزی رو به یاد نمیارم که بخوام به تو بگم!
یک قدم اومد جلو و گفت: دلیلت هرچی که بوده، امیدوارم چیزی نباشه که الان بخوام بخاطرش سرزنشت کنم...
لبخندی زد و سرشو انداخت و ادامه داد: بوی عطرت عالیه، می تونم مارکشو بپرسم؟
خواستم جواب بدم که ناگهان صدایی توی گوشم مانع حرف زدنم شد
"-بوی عطرت حالمو بهم میزنه
+جدی؟ چه خوب!"
عصبی دست انداختم تو موهام و ازش فاصله گرفتم که با تعجب پرسید: چیزی شده؟؟
سری تکون دادم و گفتم: نه من خوبم...
ازش فاصله گرفتم و به سمت سالن پذیرایی رفتم؛ چرا ناگهان صدای تهیونگ و خودم رو در قالب یک دیالوگ ناآشنا توی مغزم شنیده بودم...
..........................
••آیرین••
-متاسفم که نمی تونم در این مورد کمکی بهت بکنم لورد
آروم زد زیر خنده و گفت: شما کارای مهم تری دارید بانو ردوولف
کلاه شنلمو پایین اوردم و صورتمو زیرش قایم کردم و گفتم: چیزی تا فرو ریختن دیوار چهارم نمونده
-نگران نباش آیرین...من نمیزارم تو چیزیت بشه
از زیر شنل نگاهش کردم و گفتم: یعنی با زندانی شدن درون یک تابوت یخی چیزی نمیشه؟
لبخند آرامش بخشی زد و گفت: بهت اطمینان میدم! تو باید در آینده کنار ما باشی و کمکمون کنی آلیستیا رو دوباره از زمین انسان ها جدا کنیم
دستمو زیر چونم گذاشتم و گفتم: یعنی تو فقط من رو بخاطر همین میخوای لورد؟ ناامید شدم...
پوقی زد زیر خنده و گفت: پس واسه چی باید بخوامت؟
عصبی نگاهم رو ازش گرفتم که صداشو شنیدم: باشه...من تسلیمم...اره! من دوستت دارم
با تعجب و قلبی که به شدت توی قفسه ی سینم می کوبید بهش نگاه کردم که توی چشمام زل زد و گفت: نه مثل یک خواهر کوچک تر، نه مثل یک دختر بچه، نه مثل یک ناجی و نه مثل یک ملکه! من تورو بخاطر آیرین بودنت دوست دارم! بخاطر دختر قوی و بانشاطی که هستی! بخاطر وجودی که باعث میشه من به زندگی امیدوار تر بشم! بار اولی که دیدمت بهت گفتم که نمیخوای ملکه این قصر بشی؟ و تو الان ملکه ی این قصر و در اصل ملکه ی منی! تو مال منی آیرین! شاید من دیکتاتور ترین عاشق دنیا باشم اما من تورو به هیچ وجه از دست نمیدم چون به وجودت و آرامش درونیت تا حد مرگ نیاز دارم و بهش وابسته ام! تو یا مال منی یا هیچکس دیگه! فهمیدی؟
نمی تونستم چیزی بگم! زبانم انگار توی دهنم نمی چرخید! باورم نمیشد لورد داشت این حرف هارو با احساسی باور نکردنی و تحکم و غروری خالص به من میزد! نتونستم جلوی لبخندی که روی بلب هام بی اراده ظاهر شد رو بگیرم! سرمو انداخت که لبخندی زد و گفت: همه افکار منحرفانتو بزار واسه وقتی که به بدن باشکوه خودم برگشتم! اوکی؟
با اشتیاق زدم زیر خنده و گفتم: اوکی
.......................
به چشمای سیاهش که پر از علامت تعجب بود نگاه کردم که گفت: نمیخواستم مزاحم شما بشم! اما همه اتاقا پر بودن
شنلم رو کندم و گفتم: این حرفا چیه! تو مهمون منی! خیلی هم خوش حال میشم
رفت و اروم روی تخت نشست...به کمد اشاره کردم و گفتم: اونجا لباس راحت هست ! همشونم نو و دست نخوردن! می تونی استفاده کنی
رفت سمت کمد و با اشتیاق گفت: وای خیلی ممنونم!
درحال پاک کردن ارایشم بودم و نگاهم رو ازش گرفته بودم که صداشو شنیدم: شما چند سالته؟
-١٩
ناگهان داد زد: خدای من! فقط ١ سال از من بزرگ تری؟ باورم نمیشه
اومد سمتم که با یک شلوار راحتی و تی شرت دیدمش! صورتش خیلی بانمک و جذاب بود و انگار هرچی که می پوشید بهش میومد! لبخندی به روش زدم که گفت: تو چطور ردوولف شدی؟
درحالی که اروم موهامو شونه میکردم گفتم: به طور اتفاقی...خیلی اتفاقی...من فقط یک ماهه که به اینجا اومدم و ردوولف شدم! منم به اندازه تو از اتفاقاتی که برام افتاده و همچنان داره میوفته گیجم و احساس ترس میکنم...احساس میکنم که مرگ هرلحظه بیشتر بهم نزدیک میشه و نمی تونم اینده رو پیش بینی کنم! مرگ...همیشه برام یک اینده پیش بینی شده بوده! من قبل اینکه به اینجا بیام بیماری الزایمر زودرس داشتم و بیشتر از دوماه زنده نبودم...اما حالا تبدیل به یک ملکه و موجود جاودان شدم که همچنان مرگ بهش نزدیکه!
به صورتش نگاه کردم و گفتم: یه بین بهم گفت در اینده چه فداکاری انجام میدی! نمی دونم دلیلت برای اینکار چیه اما امیدوارم منم بتونم مثل تو قوی باشم
سرشو انداخت و گفت: منم الان واقعا ناراحت و سردرگمم...یه بین،تهیونگ و بقیه از چیزایی حرف میزنن که نمی تونم درکش کنم! و واقعا چیزی ازش بیاد نمیارم...صورت همشون به طور عجیبی برام آشناست اما به یاد نمیارم چه گذشته ای باهاشون داشتم...بیشتر از همه تهیونگ برام حس غریبی داره...حسی نا آشنا و گیج کننده...شاید یک زمانی عاشقش بودم و یا شاید دشمنی باهاش داشتم... اینکه یه بین رو زنده کردم یعنی اینکه دوستش داشتم...اما تهیونگ...
سرشو انداخت و در فکر فرو رفت...ادامه داد: از وقتی تهیونگ رو دیدم همش صداهای نامفهومی توی سرم میشنوم...همشون صدای تهیونگ هستن که به طرز وحشتناکی غرورم رو خورد میکنن! شاید من و تهیونگ از هم متنفر بودیم! اما چرا باید دوست دخترشو تبدیل به یک وامپایرس کنم که تا ابد باهاش بمونه؟
لبخندی به روش زدم و گفتم: شایدم انقدر عاشقش بودی که خواستی اون حتی بدون تو هم خوشحال باشه
با تعجب نگاهم کرد؛ لبخند کمرنگی زد و گفت: واقعا چیزی به یاد نمیارم...
-می تونم درکت کنم...حس و حال تو شبیه یک بیمار آلزایمریه...شبیه چیزی که قبلا بودم!
روی تخت دراز کشید و کلافه گفت: امیدوارم حداقل حسم به تهیونگ رو به یاد بیارم
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"