Cigarettes After Murder 2

766 77 67
                                    

نوشته شده برای پیچ :

BTSIR7_FF


۲۰۰ نفر قسمت قبلی رو خوندن اما فقط ۸ تا کامنت گرفت...
⁦(。•́︿•̀。)⁩

این داستان دارای مطالب خشونت آمیز، توصیف قتل و... خواهد بود. با در نظر گرفتن این هشدار؛ مطلب رو به انتخاب خودتون ادامه بدید.

2

نامجون بیاد نداشت تو تمام زندگیش به چیزی جز رعایت چهارچوب های شخصیش اهمیت داده باشه. اون همینطوری بزرگ شده بود.

مادرش یه رده بالای نظامی بود که بخاطر صدمه ای که حین انجام وظیفه به سرش خورده بود؛ بخاطر عدم تعادل روانی تو 35 سالگی اجبارا بازنشست شده و بعد از بازنشستگی اجباریش تو سن نسبتا بالا باردار شده بود و پدرش یه معلم.

از اونجایی که پدرش معلم بود، تصمیم گرفته بود توی خونه بهش تدریس کنه. خیلی دقیق تر و جزئی تر از مدرسه، بدون هیچ حواسپرتی یا اتلاف وقتی به اسم «ساعت تفریح».

توی چنین خونه ای بود که نامجون یادگرفته بود همیشه کارها رو بدون نقص، سر ساعت و با برنامه ریزی انجام بده. همیشه ذهنش رو همزمان روی چند کار متمرکز نگه داره و روی برنامه هاش مصمم و جدی باشه. هرکاری که نتیجه ای نداشت بیهوده محسوب میشد. مثل بازی با بچه های توی کوچه.

از پنج سالگی که خوندن و نوشتن رو کامل یادگرفته بود، در کنار ریاضیات و مباحث دیگه، یادگرفته بود به صورت میانگین روزی 50 الی 70 صفحه کتاب بخونه، دو وعده ی 1 ساعته ورزش کنه و زمان هایی که به درس نمی گذروند، باید سعی می کرد یه مهارت یا زبانِ متفرقه از درس هاش یادبگیره.

هر کدوم از این ها به دقت زیر نظر پدر و مادرش بررسی میشد. نامجون هیچوقت متوجه نشده بود اون دو نفر دقیقا چرا داشتن زیر یک سقف زندگی میکردن. گاهی پیش می اومد که روز ها می­گذشت و به جز سر میز غذا حتی باهمدیگه حرفی هم برای زدن نداشتن. خانواده های توی کتاب ها بنظر نمی اومد چندان شباهتی به خانواده ی اون ها داشته باشن.

گاهی بنظر می رسید اگر نامجونی این وسط وجود نداشت، ممکن بود یکی از اون دو نفر تو یه تصادف کشته بشه و اون یکی حتی متوجه نبودش نشه... اما حداقلش این بود که با جدیت نظامیِ یکی و وظیفه شناسی آموزشی اون یکی، نامجون رو تبدیل به یک نمونه ی بی نقص از چیزی که می خواستن کرده بودن.

البته به همین سادگی هم نبود؛ اونقدری بابت خطاهای زمانی 5 دقیقه ای و موقع توجیه کردن تو دهنی خورده بود و گشنگی کشیده بود که یادبگیره هیچ چیز نمیتونه طبق برنامه پیش نرفتن رو توجیه کنه. حالا که فکرش رو می کرد شاید مادرش یکم زیادی سختگیر بود.

احتمالا بی ربط به صدمه ای نبود که حین انجام وظیفه دیده بود. همین مسئله هم بود که وقتی نامجون 14 ساله بود؛ مادرش بعد از یه درگیری جزئی که بعد از سال ها بیشترین رو به رویی اون زن و شوهر بود... یه تیر توی مغز همسرش خالی کرده بود.

Kpop OneShot BoyxBoyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang