نگاهش را به زنی داد که ردای خاکستری رنگ به تن داشت و کلاه یشمی لبه دارش صورتش را گردتر نشان میداد.
متر خیاطی روی هوا شناور بود و اندازه هری را می گرفت.
قلم پر زیبایی روی کاغذ پوستی عدد هایی را مینوشت و هری غرق تصور ردای تمام سیاه هاگوارتز بود.وقتی زن از هری فاصله گرفت هری تازه متوجه پسر کنارش شد.
بنظر میرسید که هم سن و سال خودش باشد ، از نگاه خاکستری و سرشار از غرورش میشد فهمید که جزو اشراف زاده هاست.صورت مثلثی شکلش سمت هری چرخید و با صدای سردش گفت :
+سلام من دراکو مالفوی هستمهری تا خواست چیزی در جواب بگوید دراکو دوباره به حرف امد :
+آه چه روز مضخرفی ... پدرم رفته تا برام کتاب هامو بخره و مادرم سر خیابون دنبال چوبدستیه خیلی بده که سال اولیا نمیتونن جاروی پرنده داشته باشن نه؟هری خواست حرف او را تایید کند ولی پسر دوباره ادامه داد :
+پدرم همیشه میگه اگه من جزو تیم کوییدیچ نشم خیلی در حقم کم لطفی شده چون من خیلی خوب با جارو پرواز میکنم میخوام وقتی از اینجا رفتم بیرون مجبورش کنم تا بریم نیمبوس جدید رو توی ویترین مغازه جارو فروشی ببینیم و شاید ازش درخواست کنم یکیشو برام بخره تا مخفیانه به هاگوارتز ببرم.هری ارزو میکرد کاش او راجب چیزهای بهتری صحبت کند ، پسر لب هایش را خیس کردو حرف زدن را از سر گرفت:
+اونا هم مثل ما هستن؟منظورم پدرو مادرته.غم مشهودی چشم های سبز رنگ هری را پر کرد و با صدای ضعیفی جواب داد :
-اره اوناعم جادوگر بودن و اینکه مردن
+اوه متاسفمولی از صدایش پیدا بود که چندان هم متاسف نیست ، هری فکر کرد که شاید دراکو حرفش را تمام کرده ولی اشتباه میکرد :
+بنظر من نباید کسایی که پدرو مادرشون مشنگن توی هاگوارتر درس بخونن چون اونا لایق این نیستن که گروه بندی بشن راستی فکر میکنی توی چه گروهی میوفتی؟کاش دراکو حرفی میزد که هری بفهمد ، او هیچ چیز از گروهبندی نمیدانست :
-خب نمیدونم ... تو چه فکری میکنی؟دراکو سرشار از غرور شد و جواب داد :
+البته خیلیا تا قبل از گروهبندی نمیفهمن ولی همه خانواده من توی اسلیترین بودن پس مطمئنم توی اسلیترین میوفتم ... اوه اون وحشی رو ببین پدرم میگه که نزدیکش نشم اون توی هاگوارتز نگهبانهنگاه هری به جایی که مالفوی هدف قرار داده بود چرخید و با دیدن هیکل بزرگ هاگرید که با کسی صحبت می کرد خشمگین شد.
با صدایی که از عصبانیت میلرزید غرید :
-اصلا اینطور نیست اون اسمش هاگریده محض اطلاعت باید بگم اون شکاربانه نه نگهبان و ادم خیلی خوب و مهربونیهمالفوی شانه هایش را بالا انداخت :
+پس اسمش هاگریده...برام مهم نیست
وقتی خیاط با چهار ردای مشکی برگشت هردو از روی صندلی بلند شدند.خیاط با مهربانی گفت :
*بیاین عزیزانم دوتا برای تو اقای مالفوی و دوتا برای تو پسر جوان
مالفوی بی تشکر چند سیکل روی میز گذاشت و رفت.هری پول رداهایش را از سکه های توی جیبش که جیرینگ جیرینگ صدا میکرد پرداخت و از مغازه ردا فروشی خارج شد تا به هاگرید بپیوندد.
هیچ از رفتار اون پسر خوشش نیامده بود...
*
*
*
ووت و کامنت فراموش نشه✨
YOU ARE READING
Dark light [Drarry]
Fanfictionدراکو: میخواستم روی ماه ببوسمت اما وقتی بوسیدمت تو خود ماه بودی هری!