13

1.4K 272 103
                                    

پاورچین پاورچین پشت سر هم از پله های مارپیچی در سکوت شب بالا می رفتند، دراکو دست هری را محکم گرفته بود و جلوتر از او بالا می رفت.

به بالای پله ها که رسیدند سینه هایشان پر شد از هوای مطبوع بهار ، باد مثل هر شب دیگری می وزید و موهایشان را به حرکت می انداخت.

دراکو فشاری به دست هری داد و او را تا لبه برج کشید، می خواست برای اخرین بار در کنار هم بدون هیچ مزاحمی ماه را ملاقات کنند.

ستاره های روشن اسمان شب در چشم هایشان افتاده بود و هاله نقره ای ماه صورت بچگانه شان را روشن تر کرده بود.

روی لبه برج نشستند و دراکو هنوز دست هری را محکم گرفته بود انگار احساس می کرد اتفاق بدی برایش می افتد.

پسر همانطور که چشم های سبزش به اسمان بود سرش را روی شانه دراکو گذاشت، دلش برای بهترین دوستش تنگ می شد.

دراکو دست دیگرش را دور هری حلقه کرد و بدن کوچکش را نوازش می کرد، با صدای خش دارش زمزمه کرد:
دراکو: کل تابستون تنهایی؟
هری کمی تکان خورد و خود را بیشتر در اغوش دراکو قرار داد
هری: نه...رون گفت که قراره اخرای تابستون دعوتم کنه برم خونشون...

نگاه خاکستری دراکو به روبه رو بود ولی هری متوجه عصبانیت درون چشم هایش شد.
دراکو: از اون ویزلی متنفرم.
هری: چرا؟
دراکو سرش را چرخاند و با چشم های خاکستری اش که حالا غمگین بود گفت:
دراکو: چون تو رو از من دور می‌کنه.

دوباره سرش را سمت اسمان چرخاند و وقتی لبخند محوی روی لب هایش پدیدار شد هری پرسید:
هری: به چی فکر می کنی؟
دراکو: کاش می شد ببرمت به ماه.
هری:چرا؟
دراکو: اونموقع دیگه بهترین دوست خودم میموندی...فقط من و تو!

هری می دانست که چنین چیزی امکان پذیر نیست ولی از تصورش می خواست همراه دراکو پرواز کند و به ماه قدم بگذارد. تا طلوع خورشید همانجا ماندند و بعد با شنل نامرئی به سمت خوابگاه شان راه افتادند.

دراکو همچنان دست هری را گرفته بود، شاید اتفاق بدی می افتاد؟!
.
.
.
هری با خستگی چشم هایش را باز کرد و اولین چیزی که دید چهره خندان دامبلدور بود. با ترس سر جایش نشست و گفت:
هری: قربان سنگ کیمیا دست کوییرله...

دامبلدور: نه هری اروم باش، لطفا دراز بکش، سنگ کیمیا دست کوییرل نیست.
هری:پس دست کیه؟ من خودم...
دامبلدور: اگه اروم نباشی خانم پامفری بیرونم می‌کنه.

هری تازه متوجه شد که در درمانگاه قلعه است، روی میز کنار تختش انگار تمام شکلات های یک شکلات فروشی قرار داشت.
دامبلدور: اینا هدیه طرفداراته، همه فهمیدن تو چیکار کردی هری.
هری: چندوقته من اینجام؟
دامبلدور: سه روزه.اقای ویزلی و دوشیزه گرنجر خیلی نگرانت بودن، البته ما یه پسربچه نگران دیگه رو هم نصف شب ها دیدیم که به دیدنت میومد.

هری: چه کسی به دیدنم میومد؟
دامبلدور شانه هایش را بالا انداخت:
دامبلدور: وقتی که رفتم خودت میفهمی و راستی سنگ کیمیا نابود شده.
بعد از اتمام حرفش چشمکی به هری زد و بعد دور شد و از درمانگاه خارج شد.

چند ثانیه که گذشت پسر بچه ای از زیر تخت هری بیرون پرید و باعث شد همه شکلات ها روی زمین بریزد.
دراکو با موهای بلوند و پوست روشنش و چشم های خاکستری اش که انگار ساعت ها بود به خواب نرفته بود هری را با نگرانی نگاه کرد.

هری انتظار چنین ملاقاتی را نداشت، به خود امد و لبخند خسته ای زد.
دراکو: سالمی احمق؟
لحنش امیخته از هزاران احساس بود، ترس، نگرانی و عصبانیت!
هری می‌دانست دراکو برای چنین چیزی از دستش عصبانی می شود ولی دیگر نمی‌توانست او را در مشکلاتش سهیم کند.

هری: اره خوبم، تو چطوری؟
دراکو روی تخت هری پرید و همانطور که شکلاتی باز می کرد گفت:
دراکو: خفه شو بخاطر تو از گشنگی مردم.

هری با تعجب او را نگاه می کرد که بی تفاوت در حال خوردن شکلاتش بود.
هری: هی
دراکو ابروهایش را به معنی چیه بالا انداخت
دراکو:ها؟

تکه ای شکلات از دهان دراکو روی دست هری پرت شد، با انزجار گفت:
هری:حالمو بهم میزنی مالفوی.
دراکو چشم هایش را ریز کرد
دراکو: باور کن تو بیشتر

وقتی دراکو نامحسوس دستش را زیر ملافه هری برد و شروع به قلقلک دادن او کرد هری ناگهان جیغ کشید و بعد هردو پسر با هم می‌خندیدند.

شکلات خوردند و دراکو ، هری را برای حرکت شجاعانه اش مسخره کرد و گفت هر کسی می توانست ان کار را بکند. خورشید دیگر غروب می کرد و نور زیبایش از پنجره های درمانگاه روی زمین می‌تابید.
.
.
.
در ایستگاه کینگزکراس وقتی همه در حال پیاده شدن بودند پسری از پشت به هری نزدیک شد و زمزمه کرد:
دراکو: جواب نامه هامو زود بده چون از منتظر موندن متنفرم پاتر.
بعد از لمس دست هری نگاه کوتاهی با یکدیگر ردوبدل کردند و به راه خود ادامه دادند.
*
*
*
اینم از پایان سال اول
بچه عام دارن بزرگ میشن:)
امیدوارم لذت ببرین
ووت و کامنت فراموش نشه✨
تقدیم نگاه زیباتون

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now