12

1.4K 282 81
                                    

هاگرید نوبرت را به دست هری و هرماینی که در زیر شنل نامرئی بودند سپرد و زار زار اشک ریخت.
فقط خدا میداند چطور صندوقی که نوبرت درونش قرار داشت را تا قلعه بردند.

وقتی از پله های مرمری سرسرای بزرگ بالا می رفتند و از راهرو های تاریک می گذشتند چیزی به نیمه شب نمانده بود.

وقتی به راهروی زیر بلند ترین برج رسیدند هری تازه متوجه شد که منظور هرماینی از بلند ترین برج قلعه همان برج نجوم است.

فقط چند ساعت بود که دراکو را فراموش کرده و سرش با نوبرت گرم گرفته بود و در ان لحظه احساسات بیشماری به قلبش سرریز شد.

هرماینی با خستگی گفت:
هرماینی: دیگه رسیدیم.

اما هری متوجه حرفش نشد ، انگار همان شب بود که با دراکو زیر شنل به این طرف و ان طرف می دوید و هیچ چیز دیگری برایش اهمیت نداشت ولی حالا دراکو کجا بود؟

قلبش با یاداوری اتفاقات گذشته بین خودش و دوستش درد گرفت اما همان لحظه ناگهان چیزی با سرعت در مقابلشان حرکت کرد و نزدیک بود صندوق از دستشان به زمین بیوفتد.

هردو نامرئی بودن خود را فراموش کرده بودند و در گوشه تاریکی قایم شدند و به سایه دو نفر که چند متر جلوتر از انها گلاویز شده بودند خیره نگاه کردند. چراغی روشن شد.

پروفسور مک گونگال که ربدوشامبری به تن داشت و مویش را با تور بسته بود گوش مالفوی را گرفته بود و فریاد میزد:

مک گونگال: برای اینکار مجازات میشی، بیست امتیاز هم از گروه اسلیترین کم میکنم.چطور جرأت کردی نصف شبی اینور و اونور پرسه بزنی مالفوی؟

برخلاف انتظار هری دراکو هیچ چیز به زبان نیاورد و این باعث شد مک گونگال عصبانی تر شود.
مک گونگال: حرف بزن پسر جوان!
قلب هری محکم به سینه اش میکوبید و از وضعیت دراکو بسیار ناراحت بود.

بالاخره دراکو با چهره ای در هم رفته از درد نالید:
دراکو: میخواستم به برج نجوم برم...
مک گونگال: دنبالم راه بیوفت مالفوی باید همه چیزو به پروفسور اسنیپ بگم.

بعد با قدم های بلند و سریع از راهرو گذشتند و انها را در زیر شنل تنها گذاشتند. قلب هری هنوز مانند گنجشک به سینه اش میکوبید و از تصور مجازات دراکو ازرده میشد.

با کمک هرماینی صندوق را از پله هایی بالا بردند که شبی همراه با دراکو از انها بالا رفته بود و حالا که اینکار را با هرماینی انجام میداد حس می کرد به دوستش که چند طبقه پایین تر در حال بازخواست بود خیانت می‌کند.

هنگامی که به بالای برج رسیدند شنل را کنار زدند و با برخورد هوای خنک احساس سرزندگی کردند.
هرماینی خوشحال بالا و پایین می پرید:
هرماینی: اخ جون مالفوی مجازات میشه!دلم میخواد از خوشحالی اواز بخونم!

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now