14

1.5K 271 74
                                    

مرد در رأس میز نشست و تا وقتی که شروع به غذا خوردن نکرده بود هیچکس دستش را به سمت بشقابش نبرد.

صدای برخورد قاشق و چنگال های نقره به بشقاب های گران قیمت تنها صدایی بود که سکوت همیشگی و سنگین سالن غذاخوری را در هم می‌شکست.

چشم های خاکستری و تیزبین مرد نامحسوس روی پسرش نشست و رفتار ان پسر 11-12 ساله را زیر نظر داشت. پسرش ناراحت بنظر می رسید.

بعد از صرف شام جام جواهر نشانی که محتوای ان شراب سرخ رنگ هفتاد ساله ای بود را به لب هایش نزدیک کرد و کمی از ان را نوشید.

لوسیوس مالفوی با اقتدار همیشگی اش انگشت های سرشار از انگشترش را در هم قفل کرد و با نگاهش دراکو را هدف قرار داد. دراکو زیر نگاه پدرش ازرده و معذب بنظر می‌رسید و از نگاه کردن به چشم های نافذ او خودداری می کرد.

لوسیوس: دراکو...
دراکو به پدرش نگاه کرد و سعی کرد جلوی لرزش دست هایش را بگیرد.
دراکو: بله پدر؟
لوسیوس سرش را کمی بالا گرفت و با غرور به خصوصش به دراکو نگاه کرد.
لوسیوس: همه چیز مرتبه پسرم؟

نگاه دراکو از مادرش نارسیسا که نگران بود به سمت پدرش سوق یافت.
دراکو: بله پدر!
لوسیوس سرش را تکان داد و دستمال ابریشمی را از روی لباس تیره اش برداشت و کناری انداخت.
لوسیوس: دابی...دابی!

جرقه ای در کنار میز طویل غذاخوری خورد و بعد جن خانگی با گوش های بزرگش ظاهر شد.
تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:
دابی: بله سرورم؟
لوسیوس: میز رو جمع کن، من و همسرم توی باغ کمی قدم می‌زنیم.

بعد نگاه سردش را به نارسیسا داد و هردو بلند شدند، وقتی اقا و خانم مالفوی از پله های مرمرین انتهای سالن پایین می رفتند دراکو اهسته از صندلی اش پایین پرید.

کنار دابی ایستاد و اهسته با ترس پرسید:
دراکو: چه اتفاقی افتاد؟
دابی دست دراکو را گرفت و با صدای جیرجیر مانندش گفت:
دابی: ارباب کوچک، دابی سعی کرد جلوی هری پاترو بگیره ولی هری پاتر خیلی لجباز بود.

دراکو اهی کشید و بعد در گوش دابی زمزمه کرد:
دراکو: باید یکار دیگه هم برام انجام بدی!
دابی دوباره تعظیم کرد
دابی: هرکاری که ارباب کوچک بخوان دابی انجام میده.
دراکو: باید ورودی ایستگاه کینگزکراس رو ببندی تا هری نتونه بیاد مدرسه.
.
.
.
هری در خانه ویزلی ها از پودر پرواز استفاده کرد و نام کوچه دیاگون را به زبان اورد ولی چون کمی گرد داخل دهانش رفت انگار کلمه اشتباهی را بیان کرده بود.

گیج و حیران از جایش بلند شد و درحالی که سراپا الوده به خاکستر بود عینک شکسته اش را جلوی صورتش نگه داشت.تک و تنها بود و معلوم نبود کجاست.

بنظر می رسید در یک مغازه جادوگری بزرگ و کم نور باشد، چیز های عجیب غریبی درون ویترین های مغازه قرار داشت. دست خشک شده ای روی یک کوسن قرمز مخملی به چشم میخورد.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now