In the end

1.4K 221 229
                                    

*با in the end_ linkin park بخونید*

دراکو: دهنتو ببند!
با فریادش چندین نفر در بار به سمتش بازگشتند و او اهمیتی به آنها نداد، مست تر از این بود که به چیزی اهمیت بدهد.
متصدی بار به او گفته بود به اندازه کافی مشروب خورده پس دراکو عصبانی شده بود.

تلاش کرد چوبدستی اش را بیرون نکشد و مرد را طلسم نکند، با قدم های بلند بار را ترک کرد.
وارد خیابان خلوت و تاریک شد، دستش را درون جیب اور کتش کرد و چوبدستی اش را لمس کرد.

چوبدستی ای که چندین ماه دستان هری را لمس کرده بود...
شال گردنش را محکم دور گردنش پیچید، سوز بدی می امد.
کریسمس افتضاح تر از آن بود که فکرش را می کرد.

شال گردنی که هری در کریسمس سال دوم به او هدیه داده بود...

سرش سنگین بود و متوجه هیچ چیزی در اطرافش نبود،  حتی نمی‌توانست حدس بزند کجاست.
در چندین ماه گذشته شاید گاهی هری را در وزارت سحر و جادو دیده بود یا چندین نامه بدون جواب با جغد برایش فرستاده بود.

می دانست هری حالا همراه با تد، فرزند خوانده اش در خانه سیریوس زندگی می کند.
هرگاه میخواست با او حرفی بزند، دراکو را پس می زد.
همان حرف های همیشگی را با بی رحمی در صورتش تف می کرد و می رفت.
هری فقط می رفت...
چشم هایش را روی اشک های دراکو می بست و قلبش را زیر پاهایش له می کرد.

دراکو تمام هفته اخیر را مشغول عیاشی بود، از مشروب دست نمی کشید با اینکه هیچ حال خوشی برایش نداشت.
آخر شب یا به هق هق تبدیل می شد یا به دعواهایی که هر لحظه ممکن بود از چوبدستی اش استفاده کند.

صدای آواز کریسمس از کلیسای کنارش به گوش می رسید، پس امشب هری و تد در کنار دوستانش زیر درخت کریسمس کادو هایشان را باز می کنند و سپس غذاهایی را می خورند که مالی ویزلی پخته.
قطعا ان دخترکِ مو قرمز هم انجاست، جینی ویزلی!

دراکو تمام مدت میدانست او دلباخته هری است و حتما حالا هری از او خوشش می آید.
قلبش درد می کرد انگار سرمای زمستان به قلب شکسته اش نیز نفوذ کرده بود و بیشتر آن را از هم می شکست.

کاش هری در کنارش بود شاید انوقت کمتر سرما را احساس می کرد، لب هایش خشک شده بود.
حتما از بیرون مانند مرده ها بنظر می رسید.

از پیچ خیابان گذشت و مقابلش میدان آشنایی را دید، رمز را از بر بود، چند دقیقه بعد خانه شماره 13 در معرض دید قرار گرفت.
صدای قلبش آنقدر بلند بود که می ترسید هری از آن طرف خانه متوجه اش بشود.

حالش دست خودش نبود و در یک جمله دراکو عقلش را از دست داده بود.
روبه روی درب خانه قرار گرفت، دستش را بلند کرد تا زنگ در را فشار بدهد.
نمی‌توانست خودش را کنترل کند، با اینکه می‌دانست کارش اشتباه است باز هم قلبش او را به لبه پرتگاه نزدیک می کرد.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now