09

1.6K 325 98
                                    

تعطیلات کریسمس رو به پایان بود و دانش اموزان کم کم به مدرسه بر می گشتند.
پسری با موهای پر کلاغی وسط زمین کوییدیچ پر از برف ایستاده بود و انتظار میکشید.

رون مجبور بود جریمه ای که اسنیپ قبل از کریسمس برایش ترتیب داده بود را تمام کند پس در سالن عمومی گریفیندور با قیافه ای افتاده مشغول نوشتن مقاله ای بود.
هرماینی هم هنوز بازنگشته بود تا کمکش کند.

با شنیدن صدایی از پشت سرش برگشت :
+هی پاتر
با دیدن او لبخندی واقعی روی لب های سردش نقاشی شد و بدون توجه به جاروی پرنده اش که روی زمین برفی بود سمت پسر دوید.

دقیقا جلویش ایستاد ، از نزدیک می‌توانست مژه های بورش را ببیند که با برف تزیین شده و بینی قلمی اش را که بخاطر سرما به قرمزی میزد.

کراوات سبز_نقره ایش بی شک به چشم های خاکستری و نافذش می امد.
دستش را جلو برد تا بار دیگر دست سرد دراکو را حس کند.
هری: چقد دیر کردی!

با یکدیگر دست دادند و هری متوجه نوازش کوتاه دراکو روی دستش نشد. چشم های خاکستری اش دوباره پر شده بود از شیطنت:
دراکو: میخوای بگی که مالفوی کوچک منتظرت گذاشته پسر؟

هری مشتی به بازوی او زد و چشم هایش را چرخاند.
هری: خفه شو مالفوی.

دراکو جلوتر امد و همانطور که می‌خندید دستش را دور گردن دوستش انداخت:
دراکو: پس کی میریم با این اسباب بازیت بازی کنیم ها؟
با انگشتش نیمبوس دو هزار هری را که روی برف ها افتاده بود نشان داد.
هری رویش را سمت نیم رخ دراکو چرخاند:
هری: هروقت که بخوای.

دراکو سرش را کج کرد و ان لحظه هری حس کرد به بچه گربه ای معصوم نگاه می کند.
دراکو: من می‌خوام پشتت بشینم... ببینم که جستجوگر معروف چند مرده حلاجه.
هری لبخند شروری زد که با چهره پاک و کودکانه اش هیچ شباهتی نداشت.
هری: بیا تا بهت نشون بدم.

سپس جارویش را با گفتن بیا بالا بلند کرد و سوارش شد ، منتظر ماند تا دراکو هم بیاید.
دراکو: همینقدر خسته کننده؟ نمیشه یه چیزی توی هوا بندازیم تو بری دنبالش؟
دراکو پر بود از هیجان و این راضی اش نمی کرد البته هری حدس می زد که شاید فقط جارو سواری مورد علاقه ان پسر اشرافی نیست.

چشم های دراکو با حرکت هری گرد شد.
هری دستش را درون جیب ردایش برد و گوی زرینی را که در روز کریسمس از یک ناشناس هدیه گرفته بود بیرون اورد و وقتی گوی بال های درخشانش را باز کرد و به هوا رفت هری تازه متوجه قیافه عجیب دراکو شد.

هری: چیه؟ بپر بالا دیگه.
دراکو با مکث پشت هری جای گرفت و وقتی کم کم ارتفاع می گرفتند لبخند کوچکی زد که از دید هری دور ماند.
بالا و بالاتر می رفتند تا جایی که تمام محوطه، کوه ها و دریاچه و هاگوارتز با ان عظمتش زیر پاهای کوچکشان بود.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now