02

2.6K 354 24
                                    

نگاه سبزش سرگردان بین مسافرها می‌چرخید و هیچ ایده ای نداشت که چطور باید به سکوی 9¾ برود و بین سکوی 9 و 10 ایستاده بود با یک چرخ دستی که روی ان چمدانش و قفسی بود که درونش جغد سفید رنگی به نام هدویگ هو هو میکرد.

بله قطعا یک پسر بچه 10-11 ساله با چنین وضعیتی خیلی جلب توجه می‌کرد.
دیگر به سرش زده بود که نکند دیوانه شده بوده که هاگرید را دیده و حتی کوچه دیاگون را ، داشت به زمانی فکر می‌کرد که پیش خاله و شوهر خاله اش برگردد.
ان ها چه واکنشی از خود نشان خواهند داد؟

نمیدانست و کمی میترسید ، شاید می‌توانست از مسئول انجا که مردی اخمو و خشن بود بپرسد ولی مطمئن بود که او را بیرون میکردند چون مانند کسانی بود که از تیمارستان فرار کرده اند.

در اوج ناامیدی صدایی از پشت سرش شنید و روی پاشنه پا چرخید تا دلیل ان را ببیند
حدود هفت هشت نفر با موهای سرخ رنگ و قد و قواره متفاوت با چرخ دستی هایی که شامل وسایلی همچون هری میشد جلویش ایستاده بودند.

زنی فربه با چهره ای مهربان جلو امد و با لبخند از هری پرسید :
مالی: پسرم تو هم قراره به هاگوارتز بری درسته؟
در دل هری اشوبی به پا شد پس هیچ کدام از ان اتفاق ها ساخته ذهن هری نبوده.

با شور و هیجان که در صدایش هم حس میشد جواب داد :
هری: بله ولی ... نمیدونم باید چطور به سکوی 9¾ برم
مالی: اوه بله بله میتونی همراه ما بیای عزیزم کنار وایسا و ببین پسرای من چطوری اینکارو میکنن.

هری کنار خانواده ان ها ایستاد و حالا متوجه دختر کوچکی که دستش در دست مادر خانواده بود شد.
او خیره هری را نگاه میکرد و موهای قرمزش تا کمرش میرسید.

زن رو به پسر های دوقلویش کرد :
مالی: خب فرد تو اول برو

یکی از پسر ها با بدخلقی گفت :
فرد: مامان همیشه مارو اشتباه میگیری من جرجم نه فرد
مالی: خب حالا هر کدوم که میخواید برید فقط زود وگرنه قطار حرکت می‌کنه

دوقلو ها دست هایشان را به هم کوبیدند و وقتی همزمان به دیوار میای سکوی 9و10 می‌رفتند و چرخ دستی هایشان را هم هل میدادند با شادی گفتند :
+بازم اشتباه کردی مامان

هری هر لحظه میترسید ان ها به دیوار برخورد کنند ولی ناگهان هردو غیب شده بودند و پسر چشم سبز متحیر ماند.

زن که حالا لبخندی از شیطنت پسرانش بر لب داشت به پسری که حدود 16 سال داشت رو کرد :
مالی: پرسی حالا نوبت توعه پسرم

پسر صورت متکبرش را تکان داد و بعد سریع تر از برادرانش به سوی دیوار شتافت و لحظه ای بعد ناپدید شد.

حالا زن به هری نگاه میکرد که کمی ترسیده بود :
مالی: عزیزم تو و رون هم با هم برید و بعد من و جینی پشت سرتون میایم
با حرکت سر به اخرین پسر خانواده اشاره کرد که قیافه پر از کک و مک او هم دست کمی از هری نداشت.

هردو پسر در کنار هم قرار گرفتند و با شمارش زن شروع به دویدن کردند.
هری در لحظات اخر نزدیک به دیوار محکم چشم هایش را بست و هر لحظه در انتظار درد و برخورد به دیوار بود اما اینگونه نشد و او همراه رون به سمت دیگر دیوار شتافته بود.

بالاخره چشم هایش را باز کرد و اجازه داد تمام ان زیبایی ها را از بر شود.
دود قطار زیبای سرخ رنگ فضای ایستگاه را پر کرده بود و شور و شوق جادو اموزان قابل لمس بود.

برخی با خانواده هایشان در حال وداع بودند و دیگران از دیدن دوستانشان به وجد آمده بودند.
همه چیز انجا جادویی بود مثل یک رویا...

صدای زن به گوش هری رسید که می گفت :
مالی: این هم ایستگاه کینگزکراس!
دهان هری باز مانده بود و مطیع دنبال خانواده مو قرمز رفت.
متوجه شد که باید خودش وسایلش را به داخل قطار ببرد .

وقتی سعی میکرد قفس هدویگ را با خود از پله ها بالا بکشد از کنار چشم میدید که مادر پسر ها ان ها را در اغوش میکشد و ساندویچ هایی که برایشان درست کرده را به ان ها میدهد.

اگر پدر و مادر او هم زنده بودند شاید او را بدرقه میکردند .
حقیقتا یک بغل از ان ها طلبکار بود.

بالاخره توانست قفس هدویگ را بالا بکشد و همراه چمدانش در راهرو قطار حرکت کرد
کوپه ای خالی یافت پس سریع خود را داخل ان انداخت تا سر راه دیگران نباشد.

از پنجره کوپه میتوانست نظاره گره خانواده مو قرمز باشد که حالا با عجله سوار قطار می‌شدند و خواهر کوچکشان گریه میکرد و میخواست همراه ان ها بیاید.

مالی: سال بعد تو هم میتونی بری جینی
وقتی سوت قطار به گوش رسید و ارام شروع به حرکت کرد در کوپه باز شد و رون با خجالت پرسید :
رون: میتونم بیام داخل؟

هری تنها تر از ان بود که این حرف را رد کند :
هری: البته ... بیا داخل
پسر لبخند کج و کوله ای زد و کنار هری نشست و دستش را دراز کرد :
رون: من رونالد ویزلیم تو میتونی رون صدام کنی

هری دست او را گرم فشرد :
هری: منم هری پاترم از دیدنت خوشبختم
چشم های ابی رون گشاد شد و دهانش باز ماند انگار که چیز عجیبی شنیده باشد و بعد سریع نگاهش را به پیشانی هری داد :
رون: خدای من ... تو هری پاتری؟ یعنی من کنار تو نشستم؟ وای باورم نمیشه!

هری که گیج و معذب بود گفت :
هری: منظورت چیه؟
رون: شوخیت گرفته؟ تو پسری هستی که باعث شد اسمشو نبر از بین بره...به حق ریش مرلین

هری وقتی در خانه خاله و شوهر خاله اش زندگی میکرد هیچوقت نمی‌دانست کسی است که باعث شده چنین اتفاق بزرگی بیوفتد.

حتی در خواب هایش در زیر پله تنگ و تاریک هم چنین چیزی ندیده بود
و ان زخم صاعقه مانند تنها دلیل مبنی بر زنده ماندن او شده بود!
*
*
*
ووت و کامنت فراموش نشه لطفا

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now