30

1.3K 215 113
                                    

دراکو با حالت مبالغه آمیزی سیب سبزش را گاز زد، آن را تازه از درخت چیده بود.
سپس از بالا به پایین نگاه کرد.

هری لگد دیگری به درخت کوبید و فریاد زد:
هری: بیا پایین سمور ترسو!
دراکو غش غش خندید و قبل از آنکه بخاطر خنده هایش از درخت پرت شود، تنه درخت را محکمتر گرفت.

پسر بلوند با بدجنسی می‌خندید و اهمیتی به هری نمی‌داد که نزدیک بود از عصبانیت آتش بگیرد.
هری دوباره داد کشید:
هری: من کوتاه نیستم عوضی...فقط نمیتونم بپرم و بیام تا یه مشت بزنم تو اون دهنت!

دراکو همچنان میخندید، میان خنده هایش گفت:
دراکو: آهان پس اون منم که رو زمین موندم! و البته قدمم که کوتاه نیست!

هری با حرص پاهایش را به زمین کوبید، وقتی دید دراکو همچنان می‌خندد دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.
هری: باشه تو درازی ... دراز دراز دراز!

طوری عصبانی شده بود انگار که در مسابقه سه جادوگر شکست خورده باشد.
همانجا نشست و به درخت تکیه داد، صدای خنده های بلند دراکو بیشتر کفری اش می کرد، دستش را مشت کرده بود و دندان هایش را به هم میسابید.

دراکو که منتظر واکنش دیگری از دوست پسرش بود پایین را نگاه کرد اما با دیدن هری که به درخت تیکه داده ابروهایش را بالا انداخت.

پاهایش را تاب داد و با یک پرش بلند از درخت پایین پرید و دقیقا جلوی پاهای هری فرود آمد.
قیافه ترسیده هری به ثانیه نکشیده دوباره رنگ عصبانیت به خودش گرفت.

اما سکوت را انتخاب کرد و رویش را برگرداند تا با دیدن قیافه جذاب دراکو، علت قهر کردنش را فراموش نکند.

دراکو به پسر روبه رویش خیره شد، چند تار از موهای پرکلاغی اش روی پیشانی زخمی اش ریخته بود.
از پشت عینک هم میشد رنگ سبز چشمانش که به زیبایی جنگل دورشان بود را دید.

بینی قلمی و گردش که هوا را تا ریه های پسر جریان میداد و در آخر بخش مورد پسند دراکو!
لب های صورتی و برجسته هری هوش از سرش می پراند...

نسیم ملایمی می وزید و خورشید در حال غروب بود.
نور خورشید، مایل به پوست هری می‌تابید و سایه مژه های سیاهش روی گونه اش افتاده بود.
انگار که بخواهی عشق را به تصویر بکشی!
همانقدر زیبا و خواستنی می نمود.

دراکو جلوی هری نشست و سرش را کج کرد تا هری را بهتر ببیند.
دستش را جلو برد و جایی میان گردن و فک هری را لمس کرد، انگار که اولین بار باشد...

و هری همچنان تلاش می‌کرد به قهرش ادامه بدهد و موفق هم بود.
دراکو ناراضی از بی توجهی هری زمزمه کرد:
دراکو: بهم نگاه کن...

قلب بی جنبه هری دوباره فراموش کرد، مردمک چشم هایش لرزید و روی دراکو ثابت ماند.
چشم هایشان همچون رنگ های نقاشی در هم می آمیخت.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now