11

1.5K 280 80
                                    

روز مسابقه هری ارام و قرار نداشت و در طی این هفته دراکو را فقط در سرسرای بزرگ دیده بود یا در کلاس معجون سازی که در هیچکدام دراکو کوچک ترین توجهی به هری نداشت.

حتی مسخره اش هم نمی کرد و هری از این بی توجهی خسته شده بود.
باورش نمیشد که دراکو دیگر به برج نجوم هم نمی رفت چون هر شبی که پشت پنجره انتظارش را می کشید تا صبح اتفاقی نمی افتاد.

دلش میخواست برود و از او عذرخواهی کند ولی نمی‌دانست چه بگوید تا واقعیت هم مانند کابوس چندین شب قبلش نشود.

در رختکن گریفیندور ردای کوییدیچ سرخ رنگش را پوشید و به این فکر کرد که اگر هنوز چیزی بین خودش و دراکو بود خوشحال میشد که از هافلپاف پیشی بگیرند و بعد از چندین سال جام کوییدیچ را نصیب گریفیندور کنند ولی ان لحظه ارزو می کرد هیچ مسابقه ای در حال وقوع نبود و هردو به شب هایی باز می گشتند که بعد از جارو سواری کف زمین سخت دراز می کشیدند و اسمان را خیره نگاه می کردند.

با وارد شدن وود استرس در اعضای تیم دیده شد، البته نه استرس باخت بلکه استرس اینکه اینقدر به جام و قهرمانی نزدیک بودند و این قطعا بهترین استرسی بود که هرکسی می توانست تجربه کند.
اما هری...

نمی‌توانست از احساس ناراحتی اش خلاص شود و حالا حتی بیشتر هم غرق میشد.
ناگهان با صدای فرد به خودش امد:
فرد: همه مدرسه اومدن...وای دامبلدور هم اومده.
وود: چی؟ دامبلدور؟

همه در شگفتی بودند ولی وقتی هری به جمعیت تماشاگران نگاه کرد چشم های سبزش از پشت عینک  روی پسر بچه ای که با چهره سرد همیشگی اش دقیقا پشت سر رون و هرماینی نشسته بود.

هری رویش را برگرداند و اهمیتی به احساس دوستی پایمال شده اش نداد.
در میان صندلی های تماشاگران مالفوی به رون تنه ای زد و بعد از نیشخندش گفت:
دراکو: ببخشید ویزلی اصلا ندیدمت. گفتم بیام و تو لحظات اخر کنار دوستای عزیز پاتر باشم چون که میدونی پروفسور اسنیپ بازی رو گزارش می‌کنه پس کارش ساختس، میتونم شرط ببندم که ده دقیقه هم روی جارو دووم نمیاره.

اما ته قلبش نگران دوست عزیزش بود و به جارو سواری اش اطمینان داشت.
رون جوابش را نداد و همه به هری خیره بودند که همچون شاهین بلند پروازی بر فراز دیگران پرواز می کرد و با چشم های زیبای زمردی اش به دنبال گوی زرین بود.

دراکو سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد و وقتی متوجه نگاه عجیب رون و نویل روی خودش شد عصبانیت تمام وجودش را در بر گرفت.

با کنایه گفت:
دراکو: چیه ویزلی؟ نکنه تاحالا قیافه یه اشراف زاده اصیل رو ندیدی؟ اوه بله یادم نبود شماها فقیر تر از این حرفایین...
صورت رون از عصبانیت همانند موهایش سرخ شد
رون: من به ده تا مثه تو می ارزم.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now