34

1K 191 86
                                    

ارتش الف دال (ارتش دامبلدور) با اصرار هرماینی و حمایت سیریوس تشکیل شد و تعدادی از دانش اموزان که دست کم هری را قبول داشتند عضو این گروه کوچک شدند.

هری و دراکو کمابیش همدیگر را در سرسرا و راهرو ها می‌دیدند اما نمی‌توانستند صمیمانه رفتار کنند.
هری برای تشکیل ارتش دامبلدور خوشحال بود اما قلبش از دلتنگی دراکو می گرفت.

دراکو نیز این اواخر حال و حوصله نداشت و حتی سر کلاس محبوبش یعنی معجون سازی هم خرسند نبود.
حتی خبری از آزار و اذیت هایش نبود و این هری را بیشتر آزار میداد.

احساس می کرد چیزی دراکو را از درون می کُشد و این که نمی‌توانست به این زودی آن را بفهمد باعث می‌شد بیخیال هری پاتر بودن شود.

با این وجود دو هفته گذشت و مسابقه کوییدیچ فرا رسید.
هری با استرس در رختکن گریفیندور مشغول پوشیدن ردای کوییدیچش بود و دیگران زودتر از او وارد زمین شده بودند.

هنوز ده دقیقه فرصت داشت، تیشرتش را از تنش دراورد و دستش را بالا برد تا از روی جا لباسی، ردایش را بردارد اما هیچ ردایی آنجا نبود.

به عقب برگشت تا ردایش را پیدا کند اما ناگهان کسی او را محکم به دیوار کوبید و شوکه اش کرد.

دراکو هری را بین خودش و دیوار قفل کرده بود، چشم های همیشه روشنش امروز تیره بنظر می رسیدند.

ردای سبز یشمی اسلایترین به بدن ورزیده اش نشسته بود و موهای بلوندش خیس بود.
شاید تازه از حمام رختکن بازگشته بود.

وزنش روی هری سنگینی می کرد و حالت طبیعی نداشت، چشم هایش عمیق هری را نگاه می کرد و مردمکش دو دو می زد.
نیشخند جذابی زد و دستش را به دیوار کنار هری تکیه داد:
دراکو: آماده ای که امروز بالاخره بهم ببازی؟
آخر جمله اش را کشید و خمار به لب های هری زل زد.

هری هنوز غرق چشم های دراکو بود ولی با حس کردن بوی الکل اخم هایش را در هم برد.
هری: دراکو ... روز مسابقه مست کردی؟

دراکو تک خنده ای کرد و بینی اش را به گونه هری کشید :
دراکو: تو منو مست میکنی...
هری او را از خودش فاصله داد و غرید:
هری: باورم نمیشه همچین کاری کردی...تو احمقی!

هری متوجه نبود با بالا تنه لختش جلوی دراکو ایستاده، دست های سرد دراکو روی پهلوی برهنه هری نشست و پهلویش را چنگ زد.

هری بین دست های دراکو لرزید و حالت عصبی اش از بین رفت.
مضطرب به دراکو نگاه کرد و لب زد:
هری: الان مسابقه شروع میشه درا...
دراکو بدون توجهی به او گردنش را گاز گرفت و مکید.
هری ناخوداگاه ناله کرد و نفسش قطع شد.

دست هایش را روی تمام بدن هری می کشید و تمام گردنش را غرق بوسه می کرد.
انگار که هری فلج شده بود و نمی‌توانست کاری کند اما بدنش به هم می‌پیچید و ناله هایش بلندتر میشد.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now