24

1.6K 285 78
                                    

رویاهای عجیبی هر نیمه شب هری را از خواب می پراند و انگار بازگوی خبر بدی بود. او بار دیگر از شدت درد جای زخم صاعقه مانندش به پشت روی زمین افتاده بود و چنان نفس نفس می زد که قفسه سینه اش بالا و پایین می‌رفت.

دستش را با فشار روی زخمش قرار داد تا از درد طاقت فرسایش بکاهد اما درد همچنان ادامه داشت و صحنه هایی از ورم تیل و موجود کریهی که روی صندلی قرار داشت جلوی چشمانش زنده میشد.
به راستی او لرد سیاه بود؟ یا تمام اینها تخیلات هری بود؟

ارام از جایش بلند شد و همانطور که یکی از دست هایش روی زخم دردناکش می فشرد دست دیگرش را درون جعبه سبز رنگی فرو کرد و یک شکلات قورباغه ای بیرون کشید. دیگر چیزی به تمام شدن خوراکی هایی که روز اخر ژوئیه هدیه گرفته بود نمانده بود.

نامه ای از طرف شاهزاده اسلیترین با خط زیبا در کنار جعبه افتاده بود. هری خوب به یاد داشت که هنگام خواندنش غرق شادی بود.

بعد از خوردن شکلات احساس بهتری داشت اما ولدمورت از سرش بیرون نمی رفت و از طرفی نمی توانست چنین چیزی را به رون ، هرماینی یا حتی دراکو بگوید و انها را نگران کند.

یادش امد که به جز بهترین دوستانش حالا فرد دیگری را نیز در کنار خود دارد، لبخند پهنی زد و پشت میزش قرار گرفت. قلم پری که هرماینی به مناسبت تولدش به او هدیه داده بود را درون مرکب فرو کرد و بر روی کاغذ پوستی شروع به نوشتن کرد:

+سیریوس عزیز،
بابت نامه ای که برام فرستادی ممنونم. اینجا همه چیز مثل قبله و من حالم خوبه و راحتم اخه دورسلی ها از اینکه پدرخوانده ام بیاد اینجا وحشت دارن.
امشب اتفاق عجیبی افتاد و جای زخمم دوباره درد گرفت، اخرین باری که اینطور شد زمانی بود که ولدمورت نزدیکم بود اما حالا گمان نمی کنم که این اطراف باشه، نه؟
همین که هدویگ از شکار برگرده این نامه رو برات می فرستم. راستی شاهزاده اسلیترین بهت سلام رسوند;)
مراقب خودت و کج منقار باش.
هری!
.
.
.
چیزی نگذشت که هری با دعوت خانواده ویزلی از خانه دورسلی ها بیرون امد و اکنون از پله های ورزشگاه بزرگی بالا می رفت تا به بخش ویژه برود و مسابقه جام جهانی کوییدیچ را تماشا کند.

تمام اعضای خانواده ویزلی به همراه هرماینی و هری روی صندلی های مشخص شده نشستند.
کورنلیوس فاج و جن خانگی کراوچ و وزیر بلغارستان نیز انجا بودند. فاج مشغول صحبت با اقای ویزلی بود.

فاج: این بلغاری ها می خواستن همه جاهای خوبو برای خودشون بگیرن ... به به! لوسیوسم اومد.
تا ان زمان هری با هیجان اطرافش را نگاه می کرد و با وسایلی که تهیه کرده بود بازی می کرد اما با شنیدن نام پدر دراکو سرش را سریع بلند کرد.

لوسیوس مالفوی به همراه پسرش دراکو و زنی که احتمالا مادر دراکو بود به طرف سه صندلی خالی در ردیف دوم می رفتند که درست پشت سر اقای ویزلی و هری بود.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now