42

1.2K 200 32
                                    


دوست داشتنت حد و مرز ندارد... گاهی بد...گاهی خوب...گاهی ترسناک...گاهی غمگین...اما در میان این احساسات...تنها، یک لبخند تو همه چیز را عوض می‌کند

چه کسی فکرش را می کرد؟
روزی لبخند یک انسان تمام زندگی من شود؟!
احساساتم...افکارم...همه چیز در این دنیای بزرگ در لبخند او خلاصه می شود.

او شبیه آرامش بود...شبیه...
"آخرین بازمانده از دوست داشتن های دنیا"
کاش میشد دورت حصار کشید تا تو فقط برای من باشی!

لبخندت...چشمانت...موهایت‌‌‌...دستانت...راستی دستانت! بوی آرامش میداد...
روزی که برای اولین بار دستانم را گرفتی!
کلمات...امروز که همه ی افکارم تویی، نمی توانند احساساتم را توصیف کنند.

این قلم ، دستم هایم، دست هایی که بعد رفتنت هرگز آرام نشد...قادر به نوشتن این همه احساس نیست.
ولی در میان این نشدن ها و نتوانستن ها چیزی خیلی ساده بود.

تو می‌توانستی با یک نگاهت مرا به زندگی بازگردانی...اما...
یک بی پایانِ بی پایان!

.
.
.

سفر هری و دامبلدور به غار کودکی ولدمورت موفقیت آمیز بود و آنها جانپیچ را به هر بدبختی که بود بدست آوردند اما دامبلدور حال مساعدی نداشت و حالا هردو در برج نجوم ایستاده بودند.

نشان مار و جمجمه سحر آمیزی در بالای قلعه خودنمایی می کرد، مرگخواران وارد قلعه شده بودند!

دامبلدور با طلسمی هری را در زیر راه‌پله خشک کرد، صدای پا و زد و خورد از بیرون برج به گوش می رسید.

دامبلدور دست سیاه شده اش را به سینه اش کشید و فشرد.
در با شدت باز شد و کسی فریاد زد:
دراکو: اکسپلیارموس!

دامبلدور خلع سلاح شد و چوبدستی اش در هوا به پرواز در آمد و در دست دراکو قرار گرفت.

هری نمی‌توانست کوچکترین حرکتی بکند و حالا با دیدن دراکو اگر هم میخواست نمی‌توانست تکان بخورد.

دامبلدور در کنار لبه ایستاده بود و هیچ ترسی در چشمان نقره فامش دیده نمی شد.

او فقط به دراکو در آن سوی برج نگاه کرد و گفت:
دامبلدور: شب بخیر دراکو.

دراکو جلو آمد و به تندی اطرافش را نگاه کرد تا مطمئن شود دامبلدور تنهاست. چشمش به جاروی دوم افتاد که مطعلق به هری بود.

پرسید:
دراکو: چه کس دیگه ای اینجاست؟
دامبلدور: این چیزیه که من باید از تو بپرسم. یا شاید تنهایی دست به کار شدی؟

هری در تابش نور سبز علامت بالای برج چرخش چشم های روشن دراکو را به سوی دامبلدور دید.
دراکو: نه. پشتیبان دارم، آنشب مرگخوارها اومدن اینجا ، به مدرسه ی تو!

دامبلدور: خوبه خوبه. پس یه راهی برای آوردنشون به اینجا پیدا کردی اره؟

دراکو که نفس نفس می زد جواب داد:
دراکو: اره درست جلوی چشم تو اینکارو کردم و تو اصلا نفهمیدی!
دامبلدور: ولی انگار بدون پشتیبان تا اینجا اومدی!

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now