08

1.7K 320 146
                                    

هری بار دیگر میخواست پا به ان اتاق بگذارد تا پدر و مادرش را درون اینه ملاقات کند.
دلش برای مادرش تنگ شده بود و ثانیه ها انقدر کند می‌گذشت که انگار ساعت ها گذشته بود و بالاخره وقتی همه به خواب رفتند از تخت پایین امد و با برداشتن شنل ان را روی خودش انداخت.

جلوی اینه اتاق خودش را برانداز کرد و مطمئن شد هیچ جای بدنش در معرض دید قرار نگیرد.
اهسته از برج گریفیندور بیرون رفت ، امشب محتاط تر عمل می کرد.
هنوز نمی‌دانست اسنیپ و فیلچ از کجا فهمیده بودند او در خوابگاهش نیست.

به راهروی مورد نظر که رسید نگاهی به سرتاسر راهروی باریک انداخت و وقتی مطمئن شد کسی در تعقیبش نیست در را با فشار دستش باز کرد.

با دیدن درون اتاق حس کرد اب یخ رویش ریخته اند. حال جواب سوالش را یافته بود.
شبی که فیلچ و اسنیپ دنبال دانش اموز فراری بودند در اصل به دنبال هری نمی گشتند.

پسری با قد بلند تر از هری و موهای روشنش انجا رو به رویش ایستاده بود و ترس درون چشم های خاکستری اش موج میزد. لب های بی رنگش باز شد و اهسته گفت:
دراکو: کی اونجاست؟

هری ناگهان فهمید که دراکو نمی تواند او را ببیند برای همین انقدر ترسیده است و طی یک حرکت احمقانه که دست خودش نبود دستش را زیر شنل برد و ان را از سرش برداشت.

هردو متعجب و کمی ترسیده به یکدیگر خیره شده بودند که دراکو خودش را جمع کرد و مثل همیشه رفتار ازاردهنده اش را اغاز کرد.

پوزخند زد و با ابرویی بالا رفته گفت :
دراکو: اوه پاتاح انگار بالاخره تونستم توی دردسر بندازمت نه؟یه شنل نامرئی و گشت زنی شبانه توی قلعه می‌تونه دلیل موجهی برای اخراج شدنت باشه!

هری چشم های سبزش را چرخاند و بی احساس گفت:
هری: اگه منو لو بدی خودت هم توی دردسر میوفتی مالفوی. فکر میکردم توی تعطیلات کریسمس باشی.

معلوم بود که دراکو از حرف او جا خورده ولی کم نیاورد:
دراکو: اینجا چیکار میکنی؟
اگر هری پدرو مادرش را میدید یعنی دراکو هم انها را دیده بود؟

هری نزدیک دراکو شد و مشتاق به اینه نگاهی انداخت و حواس پرت جوابش را داد:
هری: تو خودت اینجا چیکار می‌کنی؟

مالفوی به رفتار عجیب هری نگاه می کرد پس خودش را از سر راه او کنار کشید و هری دقیقا رو به روی اینه قرار گرفت و دوباره همان لبخند محو روی صورتش نمایان شد.
دراکو: خب ... من این اینه رو پیدا کردم و ...

وقتی متوجه شد هری به او گوش نمی‌دهد با گستاخی کنارش ایستاد و اینبار سوالش را قاطعانه تر پرسید:
دراکو: گفتم اینجا چیکار میکنی پاتر؟!

هری صورتش را سمت او برگرداند و دراکو متوجه چشم های سبزش شد که حالا پر از اشک بود و اخمی کرد تا مالفوی چیزی از احساساتش نفهمد.
هری: بهت مربوط نیست!

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now