16

1.6K 296 154
                                    

ماه اکتبر فرا رسیده بود و هوا سرد و مرطوب شد. روز های پی در پی باران می بارید و اب دریاچه بالا امده بود.

روز قبل از هالووین هری بعد از تمرین با تیم کوییدیچ گریفیندور در کنار دریاچه زیر یک درخت نشسته بود و به قطرات باران که سطح صاف اب را به حرکت می انداخت نگاه می کرد.

سردش بود و لباس گرمی نپوشیده بود، موهای خیسش روی پیشانی اش چسبیده بود و نوک بینی اش به قرمزی میزد. سرش را روی زانوهایش قرار داد.

صدای قدم هایی به گوش رسید و بعد دستی روی شانه لرزانش قرار گرفت.
دراکو: هی برو bro (مثه داداش خودمون میمونه که پسرا به هم میگن)
سپس چهارزانو کنار هری نشست و لبخند کجی زد. هری سرش را کج کرد و مانند بچه گربه ای با چشم های درشت سبز از پشت عینکش به او نگاه کرد.

هری: خیلی دیر کردی درا.
دراکو دستش را دور شانه هری انداخت، تازه متوجه بدن لرزان دوستش شده بود.
دراکو: خیلی متاسفم هری مجبور بودم پانسی رو بپیچونم.

هری خندید و خودش را با دراکو نزدیک تر کرد.
هری: چند وقته؟
چشم های دراکو کنجکاو به هری نگاه کرد.
دراکو:چی؟

هری چشم هایش را در حدقه چرخاند و سرش را توی گردن گرم و سفید دراکو فرو کرد تا صورتش را از یخ زدگی نجات دهد، در گوش دراکو گفت:
هری: چند وقته با پانسی قرار میزاری و بهم نگفتی بلونده عوضی؟

چشم های دراکو گرد شد و به من من افتاد، او با پانسی قرار نمیزاشت.
دراکو: چی؟ من با پانسی؟ مسخرست هری...
هری: باشه ولی اگه یروز همچین چیزی رو بهم نگی واقعا دیکمو میکنم تو دهنت.

دراکو تک سرفه ای کرد و در دلش به خودش لعنت فرستاد، نمی‌دانست چه بگوید که بحث از دیک هری منحرف شود.

هری: واقعا سردمه.
دراکو نگران هری شد و بلند شد، هری را نیز به زور بلند کرد.
دراکو: بیا بریم به قلعه... باید یچیز گرم بخوری.

سپس شنلش را از دور خود باز کرد و روی خودشان انداخت تا بیشتر از این خیس نشوند، بدنشان نزدیک هم قرار گرفت.

بعد هردو سمت قلعه به راه افتادند. دست دراکو دور بدن کوچک هری حلقه شده بود و ارام در کنار یکدیگر قدم می زدند.
دم در سرسرای بزرگ باید از هم جدا می شدند چون نباید کسی از دوستیشان با خبر میشد.

دراکو دیگر دست از مراقبت اشتباه از هری برداشته بود و میخواست در برابر مشکلات اینده در کنار هری باشد.
شنلش را در دست گرفت و به هری نگاه کرد.

دراکو با نوک انگشتش ضربه ای به بینی قرمز هری زد و وقتی ان پسر را با اخم های در هم کشیده دید با صدای ارامی خندید و بعد وارد سرسرای بزرگ شد.
.
.
.
بعد از پیدا شدن گربه خشک شده فیلچ و نوشته روی دیوار:
+حفره اسرار باز شده، دشمنان نواده گوش به زنگ باشند.
در تمام لحظات دانش اموزان از حفره اسرار و هیولای اسلیترین حرف می زدند و بشدت ترسیده بودند.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now