39

939 187 87
                                    

چشم های سبزش از پشت عینک به منظره بیرون پنجره خیره بود، کریسمس سرد و بی روحی فرا رسیده بود.

برف می بارید و سفیدی برف ها او را به یاد روزی انداخت که در کودکی اش با دراکو برف بازی کرده بود.
شاید هم روزی که در هاگزمید زیر شنل نامرئی او را اذیت کرده بود.

نمی‌دانست دلش می خواهد به چه چیزی فکر کند.
در هفته اخیر هرگز خودش را در موقعیتی قرار نداده بود که تنها باشد و دراکو بتواند با او صحبت کند.

رفتار دراکو نشان می داد که به دنبال فرصت دوباره است ولی ...
هری دیگر نمی‌توانست او را باور کند.

از آن شبی که نشان مرگخواری دراکو را به چشم دیده بود دیگر نمی‌توانست او را باور کند.
دراکو مانند تمام اشک هایش از چشمانش افتاده بود.

هرماینی: هری؟؟هری!
هری گیج به او نگاه کرد و هرماینی گفت:
هرماینی: حواست کجاست؟ کلاس تموم شده.

هری سرش را تکان داد و به دنبال او و رون به راه افتاد.
همه متوجه رفتار سرد و عجیب او شده بودند.

طوری که با هرچیز کوچکی عصبانی می شد و اجازه نمی‌داد کسی علتش را بپرسد.

هنگامی که با قدم های بی رمقش از پله ها پایین می رفت متوجه نگاهی شد که او را می‌پاید.
سرش را بالا اورد و با دو چشم روشن مواجه شد.

چشم هایی که مثل هربار به عمق وجودش نفوذ کرد و او را از هر حس بدی خلاص کرد‌.
برای لحظه ای احساس کرد چقدر عاشق آن چشم هاست.

چشم هایش پر از اشک بود و می درخشید.
اتفاقات از جلوی چشم هایش گذشت و درخشش چشم هایش را گرفت.

نگاهش را از چشم های دراکو گرفت و پشت سر هرماینی وارد سرسرا شد.

دراکو پلک هایش را با درد روی هم فشرد و به اشک هایش اجازه ریختن نداد.
در همین یک هفته گذشته خیلی لاغرتر از قبل شده بود.

تمام مشکلاتش در بغضش مخفی شده بودند و کافی بود هری را ببیند تا بغضش به شکستن تمایل پیدا کند.

هیچ میلی به خوردن شام نداشت ولی لحظه ای را برای دیدن هری از دست نمی‌داد.

با پاهایی که دیگر توان حرکت نداشتند وارد سرسرا شد و نگاه خالی اش را به هری انداخت و طبق معمول متوجه شد که هری دیگر به او نگاه نمی کند مگر بر حسب اتفاق.

پشت میز اسلایترین نشست و خودش را مغرور تر از همیشه نشان داد.
پانسی کنار دراکو نشست و خودش را به شانه دراکو تکیه داد.

دراکو چشم هایش را از هری گرفت و با انزجار به پانسی دوخت.
با عصبانیت غرید:
دراکو: چیکار میکنی؟

پانسی صاف نشست و گفت:
پانسی: اوه ببخشید...

دراکو چشم هایش را در حدقه چرخاند و از پانسی فاصله گرفت تا حداقل با بلیز صحبت کند.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now