33

1.1K 217 51
                                    

بعد از اتفاقی که سر کلاس امبریج افتاد، هری به یک هفته مجازات با امبریج محکوم شد.
فقط بخاطر اینکه حقیقت را گفته بود؟ حتی رون هم او را سرزنش می کرد.

هری می دانست که هیچکس جز دراکو حرفش را در مورد بازگشت ولدمورت باور نمی کند اما مگر مرگ سدریک را به چشم ندیده بودند؟
چطور حقیقت را انکار می کردند.

پسر عینکی تلاش کرد فکر هایش را به وقت دیگری واگذار کند و همراه دوستانش از سراشیبی پوشیده از چمن پایین برود.

کلاس مراقبت از موجودات جادویی همچنان با حضور پروفسور گرابلی پلنک برگزار می شد.
وقتی به حاشیه جنگل رسیدند صدای خنده ای از پشت سرشان شنیدند و رویشان را برگرداندند.

چشم های سبز هری به دراکو مالفوی افتاد که با غرور و تکبر به سویشان می امد.
تنها چیزی که حالا می توانست حال هری را بهتر کند قطعا دراکو بود.
دارودسته طرفدارانش در گروه اسلایترین در اطرافش جمع بودند.

هری به تک تکشان حسادت می کرد که می‌توانستند در تمام روز نزدیک دراکو باشند.
پانسی ، کراب ، گویل ، بلیز و تئودور نات ریز ریز به چیزی می خندیدند و به هری نگاه می کردند.

از حالت چهره دراکو می شد تشخیص داد از وضعیت به وجود آمده راضی نیست اما نمی توانست مخالفتی هم نشان دهد.

همه با موجود جادویی جدید سرگرم بودند که هری به سمت پروفسور رفت و پرسید:
هری: هاگرید کجاست؟
پروفسور: چیز مهمی نیست.

دراکو که با دیدن هری دیگر ناخشنود نبود، نیشخندی بر لب داشت. به سمت هری خم شد و طوری که لب هایش به گوش حساس هری برخورد کند لب زد:
دراکو: وقتی که من نیستمم از همه سراغمو میگیری پاتر؟

هری نفس حبس شده اش را رها کرد و تلاش کرد توجهی به انگشت های دراکو که روی پهلویش به رقص آمده بود نکند.
زیر لب گفت:
هری: دهنتو ببند مالفوی!

دراکو خنده اش را خورد و به پهلوی هری چنگ زد.
قلب هری فرو ریخت، کاش تنها بودند.
دراکو با لحن خاصش گفت:
دراکو: نمیدونم منظورمو میفهمی یا نه، ولی داری لقمه بزرگتر از دهنت برمیداری هری...

فشار دیگری به پهلوی هری وارد کرد و با پوزخند عصاب خورد کنی دور شد.
هری را همانطور هورنی و وحشت زده تنها گذاشت.
حال دراکو نیز به فکر مشغولش اضافه شده بود.
فاک بوی لعنتی!
.
.
.
دو جلسه تنبیه با امبریج به معنای واقعی جهنم بود!
هری مجبور بود با قلم پری که از خون خودش تغذیه می کند جمله "من نباید دروغ بگویم" را بنویسد.

تا جایی که این جمله جزوی از دست هری شود.
دلش می خواست این قضیه را به دراکو بگوید انوقت هردو می توانستند بلایی بر سر او بیاورند.

اما خودش نیز می دانست دراکو مشکلات خودش را دارد، دراکو حرفی در مورد پدرش نمی زد اما هری متوجه حالت آشفته نگاهش بود.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now