28

1.4K 237 129
                                    

چشم هایش را از پانسی که در حال لاس زدن با تئودور نات بود گرفت و خیره به آتش شومینه، مقدار زیادی مشروب از جامش نوشید.

هری کجا بود؟ هیچ ایده ای نداشت...البته!
فکر های پلیدش دوباره قلبش را سیاه کرد، شک نداشت پسر محبوب هافلپافی، سدریک دیگوری از هری خوشش می آید.

سرش گیج می رفت اما هوشیار بود، جام نقره ای را روی یکی از میز ها گذاشت.
از جایش برخاست و به بلیز که نگران نگاهش می کرد توجه نکرد.

احتیاج داشت از فضای مسموم دخمه اسلایترین با آن نور سبز جادویی اش فاصله بگیرد.
قدم هایش را تا ورودی سالن ادامه داد و لحظه ای بعد از دخمه خارج شد.

در راهرو های سنگی و تاریک قلعه که با مشعل های بزرگ روشن شده بود، قدم های نامنظم بر می داشت.
ناگهان از فاصله ای دور صدای بلندی به گوش رسید اما دراکو به آن توجهی نکرد.

کم کم سردردش شدید می شد، احساس خفگی می کرد. دستش را به کراواتش گرفت و با کشیدن آن باعث شد کراوات شل شود و دور گردنش آویزان باشد.

دکمه اول و دوم پیراهنش را نیز باز کرد، سرگیجه اش هر لحظه بیشتر می‌شد و باز کردن دکمه هایش هیچ کمکی به حالش نکرده بود.

دستش را به دیوار سخت گرفت و همانجا ایستاد. دنیا دور سرش چرخ می زد و آرزو می کرد کاش هری کنارش بود.

کنار دیوار سر خورد و سرش را روی پاهای جمع شده اش گذاشت. احساس ضعف می کرد.
افکارش دوباره به سراغش آمدند.

امروز هیچ کجای قلعه هری را حتی از دور ندیده بود.
یعنی سدریک چه چیزی به هری گفته بود؟

به هری اعتماد کامل داشت و فقط عصبانی بود اما خودش هم می دانست تهِ قلبش چقدر ترسیده‌.

نه از اینکه هری او را رها کند بلکه از اینکه سدریک چقدر پسر خوب و کاملی بود و در مقابل، دراکو!

دراکو افتضاح بود با وجود اینکه همیشه خودش را از خود راضی نشان می داد، در برابر هری احساس می کرد کافی نیست.

هری محشر بود با وجود تمام نقص هایش در نظر دراکو بی نقص می نمود.
انگار که او روحِ پاک دراکو بود.

نمی دانست چه مدت همانجا بی آنکه لحظه ای سرش را بلند کند نشسته و به هری فکر می کند.

به پسری که زیر شنل نا مرئی اش از حمام ارشد ها بازگشته بود و تا حدودی درباره راز تخم طلایی فهمیده بود.

اما در میان راه به اسنیپ و مودی برخورد، درست زمانی که روی نقشه غارتگر دراکو را دیده بود.
مودی بعد از اینکه او را از دست اسنیپ نجات داد نقشه را قرض گرفت.

سپس هری از او فاصله گرفت و ارزو می کرد قبل از فیلچ که در راهروها پرسه می زد، دراکو را پیدا کند.
از پیچ راهرو گذشت و اگر لحظه ای حواس پرتی می کرد پسر بلوند را گوشه دیوار نمی دید.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now