43

998 177 44
                                    

حالا پس از ماه هایی به تلخی زهر و به سردی زمستان، نگاهشان در هم آمیخت.
چشم های خاکستری دراکو برای ذره ای بیشتر از هری تشنه بودند.

قفسه سینه اش پر شده بود از عطر پسر روبه رویش، با اینکه چهره اش حالا با طلسم هرماینی تغییر یافته بود دراکوی عاشق می‌توانست رگه هایی از هری واقعی را ببیند. چقدر دلتنگش بود.

صدای نارسیسا به گوش رسید:
نارسیسا: میگن پاترو گرفتن،  دراکو بیا اینجا!
نارسیسا نیز مانند دراکو در همان لحظه اول هری را شناخته بود.

هری داشت از ترس قبض روح می شد، از هنگامی که دراکو را در مقابل دامبلدور یافته بود احساس دیگری به او داشت.

دیگر با نگاه کردنش خوشحال نمی شد بلکه دردی عظیم قلبش را فرا می گرفت طوری که برای رهایی از آن حاضر بود جانش را بدهد‌.

هری دیگر جرعت نمی کرد مستقیم به دراکو نگاه کند اما از گوشه چشمش شخصی بلند قامت را تشخیص داد که روی صندلی راحتی سلطنتی نشسته و دستی به موهای بلوندش کشید.

دراکو ترسیده بود! اما ذره ای از احساساتش در چهره اش بروز پیدا نکرد، سرد تر از هر زمان دیگری بنظر می رسید.

هری یقین داشت دراکو به آنها حقیقت را خواهد گفت.
لوسیوس مالفوی مشتاقانه پرسید:
لوسیوس: خب دراکو؟ خودشه؟ هری پاتره؟

دراکو با بی حوصلگی ظاهری گفت:
دراکو: نمیدونم، مطمئن نیستم.
دراکو این را گفت و نگاه تیزش قلب هری را خراشید.

لوسیوس: برو جلوتر دراکو، با دقت بهش نگاه کن.
اکنون هری چهره جذاب دراکو را درست روبه روی خودش می دید، به یاد اولین بوسه شان افتاد.

دراکو از همین فاصله هم می‌توانست صدای تپش قلب معشوقش را بشنود.

کوتاه اما عمیق به او نگاه کرد و دوباره با سردی گفت:
دراکو: نمیدونم!
سپس از آنها دور شد و در کنار نارسیسا ایستاد.

نارسیسا با صدای رسایش گفت:
نارسیسا: لوسیوس تا مطمئن نشیم نمیتونم لرد سیاه رو احضار کنیم، دراکو میگه اون هری پاتر نیست...

بلاتریکس پرسید:
بلاتریکس: این اون پسره ویزلی نیست؟
و به رون اشاره کرد.
دراکو: آره شاید اون باشه...
هری در دلش به او لعنت فرستاد.

آنها هرماینی را نیز شناسایی کردند و دریافتند پسر عجیب غریبی که دراکو ادعا کرد هری پاتر نیست در واقع خود هری پاتر است.

ناگهان ورق برگشت و همه چیز به نفع دراکو تمام شد، خاله اش شمشیر گریفیندور را دید.
بین مرگخواران طلسم های مرگبار رد و بدل می شد و جنگی به پا شده بود.

هری و دوستانش را به زیرزمین فرستادند و زندانی کردند اما هرماینی را نگه داشتند تا شکنجه کنند.
آنها در زندان زیر زمین لونا را ملاقات کردند.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now