10

1.6K 294 55
                                    

هری کلافه گفت:
هری: میدونم هرماینی...
هرماینی: ولی هری ما هنوز نفهمیدیم نیکلاس فلامل کیه و تو تقریبا هرروز عصر میری زمین کوییدیچ تا تمرین کنی ، بنظر من که تو کاملا اماده ای و یجورایی داری زیاده روی میکنی.

هری می‌دانست که نیازی به تمرین ندارد ولی دوست داشت دراکو را تماشا کند که چطور با جارویش پرواز می کرد و گوی زرین را می گرفت.
وقت گذراندن با دوست جدیدش را دوست داشت، وقتی دراکو با خنده به او نگاه می کرد و دستش می انداخت اصلا ناراحت نمیشد چون می‌دانست او جدی نیست.

می‌دانست دراکو ارزشش را دارد پس نمی خواست وقتش را برای چیزی هدر دهد که چندان مهم نیست.
هری: منظورت چیه؟

هرماینی: یعنی باید همراه من و رون به کتابخونه بیای...همین حالا!
چشم های سبز هری در حدقه چرخید و با حرص گفت:
هری: باشه ولی اول شما برید من چند دقیقه دیگه میام.

انها به یکدیگر نگاه کردند انگار که هنوز باورشان نشده بود ولی بعد از مکثی طولانی از سرسرای بزرگ بیرون رفتند.
هری با چشم هایش به میز اسلیترین نگاه کرد و با یافتن دراکو و ان چشم های خاکستری که نگاهش می کرد لبخند زد.

با دستش نامحسوس بیرون سرسرا را نشان داد و بعد بلند شدو از سرسرا خارج شد.
پشت کمد جارو ها ایستاد و منتظر ماند، بعد از چند ثانیه دستی روی شانه اش حس کرد.
برگشت و به دراکو نگاه کرد که با لبخند کجی نگاهش می کرد.
داکو: چیشده کله زخمی؟

هری لبخند محزونی زد و بعد از گرفتن دست سرد دراکو گفت:
هری: متاسفم درا ولی امروز نمیتونیم بریم جارو سواری.

برق چشم های خاکستری پسر رو به رویش به وضوح از بین رفت:
دراکو: اوه ... پس میخوای با ویزلی و گرنجر وقت بگذرونی؟
هری: نه دراکو چی داری میگی؟ باور کن این مهمه وگرنه...

دراکو حالا عصبانی بود و این را میشد از ابروهای گره خورده اش فهمید ، دستش را از دست هری بیرون کشید.
دراکو: مهم تر از بهترین دوستت؟
هری به چشم های عصبانی دراکو خیره شد، انگار او را نمی شناخت.
هری: نه درا...

دراکو به میان حرفش پرید و غرید:
دراکو: فکر می کردم بهترین دوستت منم ولی انگار اینطور نیست!
بعد سریع انجا را ترک کرد و وقتی می رفت هری حس کرد قلب کوچکش شکسته.
نمی‌دانست باید چه کار کند ، بین دو راهی گیر کرده بود.

یک طرف کسانی بودند که او را تنها نمی گذاشتند و طرفی دیگر کسی بود که هری او را به هیچ وجه تنها نمی گذاشت.
شاید ساده باشد ولی برای هری 11 ساله خیلی سخت بود.

کمی دیگر همانجا ایستاد و بعد با قلبی شکسته و دست هایی کوچک که مشتشان کرده بود قدم هایش را تا کتابخانه ادامه داد.
متوجه خاکستری هایی که غمگین او را از دور نگاه می کردند نبود.
.
.
.
وود کاپیتان تیم کوییدیچ گریفیندور تمرین هایش را از سر گرفته بود و انها با وجود باران شدید هم تمرین می کردند.
هری راهی برای رهایی از ناراحتی اش یافته بود و ان هم همین تمرین ها بود.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now