04

1.8K 319 42
                                    

اینو نبین که زشتم**زیباست ولی سرشتم

هیچ میدونی باهوشم** باهوش مثل خرگوشم

این رو بدون تو دنیا**بنده ندارم همتا

من کلاه قاضیم**از شغل خود راضیم

اگر منو بپوشی**هرچقدرم بکوشی

بهت میگم چی داری**خوشحالی یا بیماری

با یک روش و راهی**بهت میگم کجایی

اگه تو گریفیندوری**حتما اینو میدونی

اونجا همه شجاعن**اماده ی دفاعن

هم مهربون هم خوبند**دلیر ولی محجوبند

هستی توی هافلپاف**اصلا نباش خیالباف

چون که اونا پرکارند**باوفا و پر بارند

اگه که هستی ناقلا**جای تو هست ریونکلا

اونجا همه زرنگن**با دشمنا میجنگن

شاید بری اسلیترین**که تقریبا هس بدترین

پس حالا من رو سر کن**یه کمی هم خطر کن

از من نترس بچه جون**چون که هستم مهربون

کلاه خوب و دانام **این بود تموم حرفام

شعر کلاه کثیف و رنگ و رو رفته تمام شد و در جای خود روی چهار پایه ای که پروفسور مک گونگال در جایی از سرسرای بزرگ قرار داده بود ارام گرفت.
با به پایان رسیدن اواز کلاه گروهبندی همه برایش کف زدند و اورا تشویق کردند.

رون اهسته به هری گفت :
رون: حالا فهمیدم باید کلاه رو روی سرمون بگذاریم. میدونم چه بلایی سر فرد بیارم اون بهم گفت باید با یه دیو کشتی بگیریم.

هری به زور لبخند زد. با اینکه بر سر گذاشتن کلاه اسان تر از دیو بود اما ای کاش در حضور همه اینکار را نمی کردند ، بنظر می رسید کلاه سوال های سختی میپرسد.
اگر گروهی مناسب دانش اموزان مضطرب وجود داشت قطعا هری اولین ان ها بود.

پروفسور مک گونگال طوماری از اسامی سال اولی ها در دست داشت پس یک قدم جلو امد و گفت :
مک گونگال: اسم هر کسی رو که خوندم روی چهارپایه میشینه و کلاه رو روی سرش میزاره، هانا آبوت

هری ارزو می کرد کاش هنوز سوار بر قایق بود و در حال تماشای قلعه اما اینطور نبود و دل پیچه عجیبی داشت.

دختری با صورت سرخ و سفید و موهایی که دم موشی بسته شده بود از صف بیرون رفت و بعد از نشستن روی چهار پایه کلاه را روی سرش گذاشت.

کلاه لحظه ای درنگ کرد و سپس فریاد زد:
+هافلپاف
افرادی که دور میز سمت راست نشسته بودند هورا کشیدند و هانا آبوت با شادمانی در کنار انها جای گرفت.

مک گونگال: سوزان بونز.
+هافلپاف
مک گونگال: تری بوت.
+ریونکلا

این بار دانش اموزان میز دیگری شادی کردند.
دو دانش اموز دیگر نیز در گروه ریونکلا قرار گرفتند و لاوندر براون اولین کسی بود که در گروه گریفیندور جای گرفت.

دانش آموزانی که دور میزی در انتها نشسته بودند کف زدند و سروصدای زیادی دراوردند.
چشم هری به دوقلو های ویزلی افتاد که سوت می‌زدند.

میلیسنت بالسترود به گروه اسلیترین رفت. هری بعد از چیزهایی که درباره گروه اسلیترین شنیده بود به نظرش می‌رسید اعضای گروهش بدو شرور باشند اما این فقط جزوی از افکار هری بود!

حال هری لحظه به لحظه بدتر میشد.
مک گونگال: هرماینی گرنجر
هرماینی مشتاقانه جلو دوید و وقتی کلاه را بر سر گذاشت کلاه فریاد زد:
+گریفیندور

صدای غرولند رون به گوش رسید. ناگهان فکر وحشتناکی به ذهن هری رسید و تپش قلبش را احساس نکرد.
اگر هری اصلا انتخاب نمیشد چه؟ اگر اشتباهی رخ میداد هری باید تک و تنها با قطار به ایستگاه کینگزکراس باز میگشت؟
نویل لانگ باتم نیز به گریفیندور رفت.

وقتی پروفسور مک گونگال مالفوی را صدا زد او با تکبر و افاده به طرف کلاه رفت و بلافاصله به ارزویش رسید.
همین که کلاه با موهای بلوندش برخورد کرد فریاد زد :
+اسلیترین

مالفوی که از گروهش راضی بود با نیشخندی که باعث شده بود گوشه لبش کش بیاید به دوستانش کراب و گویل پیوست و در میان راه چهارپایه تا میز گروه اسلیترین لحظه ای نگاه مرموزش با هری تلاقی کرد و سپس رویش را با غرور برگرداند.

افراد دیگری گروهبندی شدند و ناگهان پروفسور مک گونگال نام هری را صدا زد:
مک گونگال: هری پاتر!
هنگامی که هری با لرزش جلو رفت صدای پچ پچ و همهمه ای در سرسرا پیچید.
-چی؟ گفت هری پاتر؟
-همون هری پاتر معروف؟

آخرین لحظه ای که هری قبل از گذاشتن کلاه بر سرش دید دانش آموزانی بود که سرک می‌کشیدند او را بهتر ببینند و مالفوی که انگار هیچ علاقه ای به این همه توجه نداشت.

کلاه تا جلوی چشم هایش پایین امد. هری منتظر ماند. صدای ضعیفی در گوشش گفت:
+خیلی سخته! خیلی شجاعی...بله. فکرت هم خوب کار می‌کنه استعداد خوبی هم داری وای خدای بزرگ این دیگه چیه؟ بله عطش سیری ناپذیری برای ابراز وجود داری! خیلی جالبه حالا تورو توی کدوم گروه بندازم؟

هری لبه چهارپایه را محکم گرفت خدا خدا میکرد در گروه اسلیترین نیفتد.
صدای ضعیف دوباره در گوشش پیچید:
+از اسلیترین خوشت نمیاد؟ تو میتونی شخصیت بزرگی بشی. اسلیترین می‌تونه راه پیشرفت و عشق رو بهت نشون بده. هیچ شک به دلت نیار... نمیخوای؟ حالا که انقدر مطمئنی پس بهتره بری توی...
+گریفیندور!

هری صدای کلاه را شنید که اخرین کلمه را بلند گفت.
با دستو پای یخ و لرزان سمت میز گریفیندور روانه شد و هیچ به کلمه عشق توجه نکرد.
صدای تشویق را نمی‌شنید و هنوز اضطراب داشت.

همه با او به خوبی رفتار کردند و برایش جا باز کردند . وقتی رون هم به گریفیندور پیوست هری تازه حال خود را باز یافت.
با خوشحالی همراه بقیه هورا کشید و اجازه داد رون در کنارش بنشیند.

وقتی در حال غذا خوردن بودند هری متوجه روح ترسناکی شد که در کنار مالفوی بود و وقتی دید مالفوی اصلا از ان وضعیت راضی نیست خوشحال شد و به خوردن مرغ بریانش ادامه داد.
نگاه خاکستری مالفوی از چشم های سبز زیبایش دور ماند!
*
*
*
ووت و کامنت فراموش نشه لطفا

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now