23

1.5K 280 87
                                    

در نیمه های شب فریاد رون همه را از خواب پراند، او با قیافه ای وحشت زده به پرده کنار تختش که پاره شده بود اشاره کرد و گفت:
رون: سیریوس بلک...با یه چاقو توی دستش، همینجا بود!

مانند همان شبی که تابلوی بانوی چاق پاره شده بود همه دانش اموزان در سرسرای بزرگ خوابیدند اما اینبار نگرانی در فضا موج میزد.

باز هم خواب از چشم های هری فرار می کرد و او در تاریکی می توانست برق چشم های دیگری را ببیند و اطمینان داشت دیگران نیز همانند او ترسیده اند اما هیچکدام از انها مانند هری نفرتی همچون اقیانوسی طوفانی نسبت به بلک نداشت.

در گوشه ای از سرسرای بزرگ میان دانش آموزانی با نشان مار مانند پسری چشم های خاکستری اش را به سقف سحر امیز سرسرا دوخته بود و به روز های بعد فکر می کرد، از فردا می توانست به دیدار پدفوت برود؟

دراکو جواب سوالش را فردای آن شب گرفت وقتی که اقدامات امنیتی به حداکثر رسیده بود و هیچکس نباید به تنهایی در قلعه یا محوطه پرسه میزد.
همه از ترسشان گروه گروه راه می رفتند و قبل از غروب خورشید خود را به برج گروهشان می رساندند.

بعد از گذشت یک هفته اقدامات به طور جدی اجرا میشد ولی در یکی از روز ها هاگرید نامه ای برای هری و رون فرستاد و از انها دعوت کرد که قبل از عصر به دیدارش بروند.

رون: شاید می خواد ماجرای سیریوس بلک رو بشنوه!
بدین ترتیب ان دو نفر همراه هاگرید از شیب محوطه گذشتند و همین که وارد خانه او شدند کج منقار، هیپوگریف خاکستری را دیدند که روی لحاف وصله پینه دار هاگرید نشسته بود.

از قرار معلوم دادگاه هیپوگریف به زودی برگزار میشد و هاگرید بسیار غمگین بود. هری احساس گناه می کرد که این قضیه را فراموش کرده بود. او واقعا هرچه زودتر باید با دراکو صحبت می کرد.

هاگرید درباره رفتار زننده انها نیز با هرماینی حرف زد و گفت درست است که داستان اذرخش را خیلی بزرگ کرده بود و گربه اش نیز موش رون را بلعیده بود اما در اخر رفتار هری و رون کاملا اشتباه بود.
رون حالا بیشتر از گربه هرماینی نفرت داشت و هری می توانست ان را از چشمانش بخواند.

وقتی به سرسرا برگشتند متوجه اعلامیه ای شدند که نشان میداد اخر هفته باز هم می توانستند به هاگزمید بروند. رون، هری را توجیه کرد که با شنل نامرئی از تونل مخفی به هاگزمید بیاید تا بقیه مکان ها را نیز ببیند.
.
.
.
نسیم ملایمی می وزید و هیچکدام قصد نداشتند وارد فضای بسته شوند پس از کنار مهمانخانه سه دسته جارو گذشتند و از یک سراشیبی که به سمت شیون اوارگان می رسید بالا رفتند.
ساختمان بلندی که پنجره هایش را با میخ و تخته پوشانده بودند و طبق حرف مردم ارواح خبیثی انجا را تسخیر کرده بودند.

حتی در روشنایی روز، نیز بسیار هراس انگیز بود. هری و رون به نرده ها تکیه دادند و رون توضیح کوتاهی درباره روح های شیون اوارگان به هری داد. هری در فکر این بود که شنلش را دربیاورد تا کمی هوا بخورد که ناگهان صدایی از فاصله ای نزدیک به گوشش رسید.

Dark light [Drarry]Where stories live. Discover now