خواستم از ماشین پیاده شم که دستمو گرفت و نگهم داشت.
_ ببین آیلین! الان اگر ما با هم دیده بشیم احتمالا شایعهها شروع میشه. هرچقدرم بگیم چیزی بین ما نیست اونا باز حرف خودشونو میزنن.
_ خب؟
_ خواستم آمادگیشو داشته باشی. اینجا با شهر خودت فرق داره.
_ نگران نباش. میدونی که دختر حساسی نیستم و به این حرفام اهمیتی نمیدم.
پیاده شدم. دنبالم از ماشین پایین اومد. خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت و به سمت سینمایی که سمت چپمون بود هدایتم کرد. برخلاف نگرانی آرین همه چیز خوب پیش میرفت و راحت فیلممونو دیدیم. تا قبل از اینکه از سینما بیرون بیایم جلب توجه نکرده بودیم ولی وقتی از سینما خارج شدیم و به قصد خرید وارد پاساژی که اون نزدیکی بود شدیم کم کم نگاهها به سمتون کشیده میشد. مردم مارو به هم نشون میدادن و چند نفری هم برای گرفتن عکس با آرین جلو اومدن. خوشحال بودم که ما بازیگر یا خواننده نیستیم چون در اون صورت بازخوردها خیلی بیشتر از این حرفا بود. مطمئن بودم که بین این مردمی که واسه عکس و امضا از آرین جلو میان کسی منو نمیشناسه. آوازه ی شهرت من از آلمان بیرون نیومده بود ولی خب آرین اینجا به عنوان یکی از محبوب ترین بازیکن های فوتبال شهرت قابل توجهی داشت. مردم همه دوستش داشتن و دخترا عاشق هیکل ورزشکاری و چهرهی خو تراشش بودن. بالاخره یکی از طرفداراش که دختر بیست و چند ساله ای بود نظرش به من جلب شد و پرسید: اون دوست دخترته؟
پوزخندی زدم.
آرین سریع واکنش نشون داد و گفت: اوه! نه! اون فقط یه دوست خوبه.
بعد از چند دقیقه که مردم متفرق شدن دستم رو گرفت و بعد از کمی خرید به خونه برگشتیم.
***
یک ماهی از اومدنم به لندن میگذشت. تمرینات تیم به خوبی پیش میرفت و منم تقریبا بین گروه جا افتاده بودم. از دیدن پیشرفتم ذوق میکردم.
نه سالم بود که آرین مجبورم کرد ورزش رو جدی دنبال کنم. اولش علاقه ای نشون نمیدادم اما بعد از یکسال همه ی زندگیم شد والیبال. اونقدر قوی که تونستم بعد از سه سال وارد تیم ملی نوجوانان بشم.
روز به روز پیشرفت میکردم. همهی عشقم توپ والیبالم بود و سرگرمی و تفریحم، بازی و تمرین.
پیشرفت تو عرصه ی ورزش رقابت بین و من و آرین شده بود. اون به خاطر اینکه چهار سال از من بزرگتر بود و از سن پایین تری فوتبال رو شروع کرده بود جایگاه بالاتری نسبت به من پیدا کرده بود و توی بهترین تیمها بازی میکرد.
با گذشت چند سال و پیشرفت قابل توجه من، کمکم تیم های بزرگ استرالیا بهم پیشنهاد کار میدادن ولی چون برای این کار مجبور بودم شهر رو ترک کنم و برای زندگی به شهرهای دیگه برم مامان و بابا مخالفت میکردن.
تا اینکه برای اولین بار یه تیم معروف انگلیسی بهم پیشنهاد داد. خیلی عالی بود و ندیده گرفتنش محال. باید میرفتم انگلیس و راضی کردن مامان و بابا کار سختی بود. تا اینکه دست به دامن مادر آرین شدم. اون از دوستای صمیمی مامانم بود. سالها پیش توی استرالیا با هم توی یک دانشگاه تحصیل میکردن و تو خوابگاه هم اتاقی بودن و شرقی بودنشون باعث شده بود صمیمیت خاصی پیدا کنن.
بعد از چند سال مامان با پدرم که اصالتا آلمانیتبار بوده ازدواج میکنه و تصمیم میگیرن برای زندگی به کشور پدرم برن و خاله هم با یه مرد انگلیسی ازدواج میکنه اما بعد از چهار سال با وجود یک بچه یعنی آرین طلاق میگیره. با آرین به آلمان میان.
من و آرین با هم بزرگ شدیم. بهترین دوستای هم بودیم و تموم روزای کودکیمونو با هم گذروندیم. وقتی آرین هفده ساله شد، تصمیم گرفت بره پیش پدرش انگلیس. اونجا با حمایت پدرش وارد تیم ملی شد و کارش رو ادامه داد و شهرت نسبتا جهانی پیدا کرد.
صحبتای خاله با مامانم نتیجه داد و اونا بعد از کلی تلاش راضی شدن که من برم انگلیس، اونجا آرین کنارم بود و اتفاقی برام نمی افتاد. این قطعا نقطه ی عطف زندگی من بود.
.
.
.
.
چیزی نمونده وان دی وارد صحنه شن احتمالا قسمت بعد !
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)