45

2.3K 262 69
                                    

به محض اینکه به خونه رسیدم رفتم توی حموم. با همون لباسا زیر دوش ایستادم و آب یخ رو روی خودم باز کردم تا حرارت بدنم کم شه. این چه زندگی بود که من برای خودم ساخته بودم؟ حتی انقدر هری رو دوست داشتم که دلم نمیومد بگم کاش باهاش آشنا نمیشدم. حدس میزدم که در غیر این صورت من الان دوست دختر آرین بودم. این وحشتناک‌ترین سرنوشتی بود که با وجود روزایی که گذرونده بودم میتونستم تصور کنم. من هری رو میخواستم. هرلی رو میخواستم. دوتاشونو کنار هم با عنوان پدر و پسر میخواستم. فقط برای خودم. نه هیچ دختر دیگه‌ای. هری چطور جرات کرده طرف یه دختر بره اونم وقتی خبر نداره که چه بلایی سر من اومده؟ چطور جرات میکنه بگه از زندگیش فاصله بگیرم؟ چطور میتونه بگه تو زندگی من جایی نداری وقتی خودش هنوز تمام زندگی منو پر کرده؟ با خاطراتش و با هرلی که هر لحظه اونو یادم میاره. من نمیذارم. نمیذارم کسی بعد از این برای من تصمیم بگیره حتی اگه اون هری باشه. اون حق نداره برای من تعیین کنه که چی کار کنم. تو اتفاقاتی که افتاد من هیچ نقشی نداشتم. من میخواستم رابطه‌مو مخفیانه با هری ادامه بدم ولی اونا منو بردن. هری هیچی نمیدونه و حق نداره برای من تصمیم بگیره. پس من هر کاری دلم بخواد میکنم. مثلا الان شدیدا دلم میخواد دوست دخترشو سر به نیست کنم و خب... کی میخواد جلومو بگیره؟

یکم که گذشت و آرومتر شدم از حموم بیرون رفتم و به محض بیرون رفتن صدای کوبیده شدن وحشتناک در خونه به گوشم رسید. با عجله به سمت در رفتم و بازش کردم. زین و لویی پشت در بودن. با دیدنم نفس راحتی کشیدن و لویی غر زد:

_ این حمومه و ما نیم ساعته پشت در داریم از ترس به خودمون میلرزیم!

_ ترس برای چی؟

کنار رفتم و اونا وارد شدن. هرلی رو از بغل زین گرفتم و به سمت اتاقم رفتم تا لباس بپوشم.

صدای زین توی خونه پیچید:

_ ماشینت جلوی در بود ولی درو باز نمیکردی. حالت هم موقع رفتن خوب نبود و میترسیدیم کاری کرده باشی.

_ خب شماها خیلی احمقین که فکر کردین با وجود پسرم که جز من کسی رو نداره ممکنه خودکشی کنم.

لباسامو پوشیدم و هرلی رو که خمیازه می‌کشید روی تختم خوابوندم و برگشتم پیش زین و لویی. به یخچالم دستبرد زده بودن و روی مبل لم داده بودن و مشغول خوردن خوراکی‌هایی بودن که دیروز خریده بودم. رو به روشون نشستم و منتظر موندم تا خوردنشون تموم شه. بالاخره لویی وسط خوردنش پرسید:

_ خب حالا میخوای چی کار کنی؟

_ با هری حرف زدم.

_ چــــی؟

_ آروم زین! هرلی خوابه.

با صدای کنترل شده‌ای گفت:

_ نه... این... یعنی... کِی؟

FakeWhere stories live. Discover now