با بدترین حسی که تو تمام عمرم تجربه کرده بودم از سالن بیرون اومدم. چند نفری میخواستن دنبالم بیان ولی بادیگاردایی که همراهمون بودن نذاشتن. احساس سنگینی عجیبی رو گلوم داشتم. نفسام سخت میرفتن و میومدن. مغزم قدرت درک محیط اطرافم رو از دست داده بود. وقتی به فضای آزاد رسیدم چند لحظهی کوتاه ایستادم تا حالم بهتر شه. اشکام پشت پلکام بودن. حال بدم رو درک نمیکردم. بین من و هری واقعا چیزی تموم نشده بود. اینا همش بازی بود. نمیفهمیدم چرا انقد داره بهم فشار میاد. سوزش چشمام داشت دیوونم میکرد. سعی کردم خودمو دلداری بدم. الان میرفتم آپارتمان هری و منتظرش میموندم و بعد کل شب رو با هم میگذروندیم. اون میتونست آرومم کنه. گوشیمو بیرون آوردم و به زین که میدونستم چند خیابون پایینتر منتظره پیام دادم که اون هری رو برگردونه چون میخواستم یکم قدم بزنم تا حالم بهتر شه. فکر کنم هری بیشتر از من به حضور زین نیاز داشت. راه افتادم و همین که از اون محیط فاصله گرفتم اشکام روی گونهم سرازیر شدن. گریه کردم تا آروم شم. تا یکم از این فشاری که رو خودم و زندگیم حس میکردم کم شه. خدا رو شکر که همه چیز تموم شد و از این به بعد هر جور که دلم میخواست رفتار میکردم. هر کاری دلم میخواست انجام میدادم. دیگه کسی نمیتونست مجبورم کنه به کارایی که دوست نداشتم انجامشون بدم. دیگه کسی نمیتونست روی من و روابط تاثیر بذاره و انگ دروغ بودن بهشون ببنده. هرچند همین اجبارها باعث شده بودن رابطهای که الان توش بودم شکل بگیره ولی دیگه بیشتر از این نمیخواستم اسیر باشم. صدای ایستادن ماشینی دقیقا کنار پام توجهم رو جلب کرد. با همون چشمای خیسم به رنگ سیاه و مردای داخلش نگاه کردم. سرمو برگردوندم و قدمامو تندتر کردم. تا خونهی هری راه زیاد بود. با این حساب شاید هری زودتر از من میرسید. چه بهتر! صدای باز شدن در ماشین و پیاده شدن کسی رو شنیدم. ناخودآگاه استرسی توی دلم افتاد و قدم بلندتری برداشتم. اگه هری زودتر از من میرسید دیگه مجبور نبودم انتظارشو بکشم و به محض رسیدن خودمو توی بغلش مینداختم. لعنت به اون کسی که داره پشت سرم راه میاد. چرا داره منو میترسونه؟ فک نکنم تا چند دقیقه بتونم لبامو از روی لباش بردارم. شایدم کل شب... ای خدا... این خیابون چرا انقدر خلوته؟ مجبورش میکنم کل شب تو گوشم حرف بزنه. از همون حرفای آرامش دهندهش... که به صدای بمش خیلی میاد! صدای جیغم بلند شد چون اون آدم دستمو گرفت. با بیشترین توانم شروع به فریاد زدن کردم ولی دست بزرگش رو با قدرت روی دهنم گذاشت.
_ ششش! آروم باش!
صدای وحشتناکش لرز به تنم انداخت. آروم منو عقب کشید. داشت به سمت همون ماشین لعنتی میرفت. شروع کردم به دست و پا زدن ولی همهی تلاشام بینتیجه بود. گریهم که چند لحظهی پیش به خاطر ترس آروم شده بود با شدت بیشتری شروع شد. من ورزشکار بودم و قدرت بدنی بالایی داشتم ولی هیکل این مرد سه برابر من بود. هق هقای دردناکم زیر دستاش خفه میشد. بدنم شروع به لرزیدن کرده بود. چرا کسی کمکم نمیکرد؟ چرا هیچ کسی اینجا نبود؟
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)