21

2.2K 249 21
                                    

سعی کردم افکار منفی رو پس بزنم. به سمتش رفتم و با لبخندم نشون دادم که از دیدنش خوشحال شدم. اون هیچ وقت آدم ترسناکی نبود پس چرا من انقدر استرس گرفته بودم؟ وقتی بهش رسیدم کوتاه بغلش کردم. سعی کردم آروم باشم و انقدر الکی به خودم انرژی منفی ندم. گفتم:

_ سلام بابا! تو اینجا چیکار میکنی؟ واقعا شوکه شدم.

_ فقط خواستم بیام و ببینمت.

از لحنش فهمیدم که حتما یه اتفاقی افتاده.

سریع رفتم سمت خونه و درو باز کردم. بابا رفت داخل و منم پشت سرش وارد شدم. نگاهی اجمالی به خونه‌م انداخت و بعد روی مبلی نشست. با عجله رفتم سمت اتاقم تا لباسامو عوض کنم و سر راهم چندتا آشغال و لباسی که توی راه بود رو جمع کردم. یه لیوان نوشیدنی خنک براش آماده کردم و رفتم پیشش. منتظر موندم تا نوشیدنیشو بخوره و بعد نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_ بابا! نمیخوای بگی چی شده؟

_ اینکه اومدم دیدنت خیلی عجیبه؟

_ ما دو هفته پیش آلمان بودیم...

_ دوست پسرت کجاست؟

_ همین امروز رفت ال ای!

_ خوبه...

چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:

_ رابطه‌ت باهاش چطوره؟

من من کردم و بعد گفتم: ما با هم خوبیم... شما دیدید که...

بابا نفس عمیقی کشید و حرفمو قطع کرد:

_ آیلین... حقیقتو بهم بگو.

یه لحظه نتونستم نفس بکشم.

_ منظورت چیه بابا؟

بهم زل زد و گفت:

_ آرین اون شب یه حرفایی میزد که منو کنجکاو کرد. با شناختی که من ازش دارم آدمی نیست که به این راحتیا عصبانی شه ولی اون شب واقعا بدش نمیومد که دوست پسرتو بزنه. چرا؟

سعی کردم خودمو پیدا کنم و و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم:

_ این فقط به خاطر جواب رد من به آرین بود. اون...

نذاشت ادامه بدم و گفت:

_ این فقط به خاطر اون نبود آیلین. وگرنه چرا در مورد دوست پسر قبلیت همچین رفتاری نداشت؟

_ ما با هم خوبیم بابا!

_ انقد رو این حرف تاکید نکن. تو حتی مردمک چشمات درشت شده. چرا ترسیدی؟

_ بابا... بس کن. من و هری با هم خوبیم. چند ماه پیش تو یه مهمونی هم دیگه رو دیدیدم و خواستیم که...

_ نمیخوای دست از دروغ گفتن برداری؟

نفس عمیقی کشیدم و بدون ذره ای تامل گفتم:

FakeWhere stories live. Discover now