43

2.3K 253 90
                                    

درو باز کردم و بی توجه به کسایی که پشتش بودن سریع برگشتم توی اتاق. تک نگاهی به خودم توی آینه انداختم. پیراهن کوتاه آبیم... کفشای پاشنه بلند همرنگش... آرایش ساده‌م و موهای صورتی سشوار شده‌م که تا نزدیک گردنم بودن. با استرس روی تخت نشستم و به در اتاق زل زدم. تقه‌ای به در خورد و زین داخل اتاق شد. سوالی نگاهم کرد و بعد گفت:

_ چرا نشستی؟ چیزی شده؟

_ زین... من... واقعا نمیتونم بیام.

اخمی کرد و گفت:

_ یعنی چی؟

_ من نمیتونم زین!

_ آیلین... ما کلی براش برنامه ریزی کردیم. الان دقیقا وقتشه و تو باید بلند شی و همراه من بیای.

با چشمام التماسش کردم.

_ زین...

_ لعنت بهت...

با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. آب دهنم رو قورت دادم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. ولیحا رو دیدم. در حالی که وارد اتاق میشد با تعجب نگاهش بین من و زین میچرخید. بالاخره حواسش رو کاملا روی من گذاشت و اومد کنارم نشست. دستم رو گرفت و گفت:

_ میتونم بپرسم چی شده؟

_ استرس گرفتم. حس میکنم الان اصلا زمان مناسبی برای رو به رو شدن من با هری نیست. همه‌ی اعتماد به نفسم رو از دست دادم.

_ ولی زین عقیده داشت که الان بهترین زمانه.

زین جلوی در ظاهر شد و رو به خواهرش گفت:

_ ولیحا! بلند شو بریم. باید به موقع به جشن برسیم.

ولیحا بهش اشاره زد که بره و بعد دوباره گفت:

_ تا جایی که من خبر دارم چند نفری تو رو دیدن و شایعات برگشتنت همه جا پیچیده درسته؟

سرمو تکون دادم.

_ خب پس هری حتما یه چیزایی فهمیده. الان تو چرا نمیخوای بیای؟

_ میترسم یه مشکلی پیش بیاد. به نظرم تولد لیام زمان مناسبی نیست. دوست ندارم هری یه کاری بکنه و جشن خراب بشه.

_ تو هنوز هری رو نشناختی؟ اون آدمیه که تو یه مکان عمومی بخواد دعوا کنه یا یه همچین چیزی؟ تو میدونی اون چه جور شخصیتی داره و محاله که جشن رو خراب کنه. در ضمن تا جایی که من خبر دارم لیام این جشن رو اساسا به خاطر رو به رو شدن شما گرفته.

دوباره زین اومد جلوی در و گفت:

_ ولیحا باید بریم.

_ زین! یکم به من فرصت بده دارم باهاش حرف میزنم. ساعت تازه پنجه و جشن دیر نمیشه!

_ باشه... باشه! هی آیلین... من در هر صورت هرلی رو با خودم میبرم.

با اعتراض گفتم:

FakeWhere stories live. Discover now