16

2.7K 261 17
                                    

_ مادرت چیزی گفت که ناراحتت کرد؟
هری اینو گفت و یکی از بسته های خریدم رو از دستم گرفت. طبق برنامه با هم اومده بودیم خرید.
سرمو تکون دادم و گفتم:
_ نه!
_ پس چرا بعد تماسش حالت عوض شد؟
_ نه چیزی نیست. فقط یکم داره بهم سخت میگیره.
_ به پیرز مربوط میشه؟
_ چرا بهش میگی پیرز؟
_ از اسمش خوشم نمیاد!
_ آرین که اسم قشنگیه.
شونه هاش رو بالا انداخت.
_ به نظر من نیست.
_ هاها... هری استایلز داری به چی حسودی میکنی؟
_ حسودی؟ شوخی نکن...
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
_ کاملا مشخصه.
دماغش رو چین انداخت و گفت:
_ اون چیزی نداره که بخوام بهش حسادت کنم. شهرت و وجهه اجتماعی و پول و ظاهر و... چیزی بیشتر از من نداره که بخوام بهش حسودی کنم. تو فقط منو نگاه کن.
و به هیکلش اشاره کرد و خندید. راست میگفت. امروز به طرز عجیبی خوشتیپ شده بود. یه پیراهن سیاه با نقطه های سفید پوشیده بود. کت مشکی رنگی هم روی اون تنش کرده بود. جین مشکی و بوتای قهوه ای رنگش هم طبق معمول تنش بود. موهاش بلند شده بود و بالا میبستشون. اگه چند ماه پیش به من میگفتن که تو یه روز با دیدن موهای بسته‌ی یه مرد ذوق میکنی تا مدت‌ها میتونستم مسخره‌شون کنم و بهشون بخندم ولی امروز که موهای بسته‌ی هری رو دیدم لبخند زدم و فکر کردم که چقدر شبیه هم شدیم.
_ فکر کنم بهت اثبات شد.
سریع ازش چشم برداشتم.
_ چطور؟
_ چون یکم زیادی بهم خیره شدی.
قبل از اینکه بزنمش دست دور شونه هام انداخت و با صدای بلند خندید و گفت:
_ خواهش میکنم نزن.
به بازوش اشاره کرد و گفت:
_ یه کبودی اینجا درست کردی. چند روز پیش یه فن اینو دید و بهش گیر داد.
سوالی نگاش کردم. خندید و گفت:
_ میدونی؟ اون فکرای کثیفی تو سرش بود.
و باز با صدای بلندتری به خندیدن ادامه داد. از حرص قیافم جمع شد ولی جلوی خودم رو گرفتمتا چیزی نگم یا با یه فریاد توجه همه رو به خودمون جلب نکنم.
_ باور کن تا حالا چند بار این موضوع اتفاق افتاده و من هر بار پیچوندم.
_ مگه میشه؟ این کبودیش فرق میکنه.
سریع ایستاد و کتش رو درآورد. دستش رو جلو آورد و حق به جانب کبودی رو نشونم داد.
لعنتی... من نیشگونش گرفته بودم این چرا این مدلی کبود شده بود؟
با بیچارگی ناله کردم:
 _ هری!
دوباره خندید و از شدت خنده خم شد. به شوخی مشتم رو پشتش کوبیدم. صاف ایستاد و باز خندید.
_ باور کن من بی تقصیرم. این گندا رو خودت بالا میاری.
محکم چشمامو رو هم فشار دادم. با دستاش به زور چشمامو باز کرد و گفت:
_ اگه یه بار دیگه به من از این حرفا بزنن شرمنده ولی من مجبورم یه کارایی بکنم. اینجوری حداقل بیخودی بهم تهمت نمیزنن.
صاف ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. شمرده شمرده گفتم:
_ تو... نفرت انگیز ترین... آدم... روی... زمینی...
سرش رو نزدیک آورد و با نیشخند گفت: مطمئنی؟
سرمو تکون دادم. لبخندش پهن تر شد. چشماش برق زد و سرشو تکون داد. حالتش منو ترسوند. دقیقا مثل این بود که بخواد بگه یه روز از این حرفت پشیمون میشی.

***

روزای سختی رو میگذروندم. تور وان دایرکشن و ضبط آلبوم جدیدشون تموم شده بود و گروه توی استراحت بود. هری لندن بود و این یعنی ما باید زمان های بیشتری رو با هم میگذروندیم. تمرین های باشگاه هم بیشتر شده بود و باید برای رقابت با تیم های کشورهای دیگه آماده میشدیم و من گاهی به خاطر تداخل برنامه ها مجبور میشدم تمریناتم رو نرم. مربی داشت از دستم عصبانی میشد. این مسئله رو به منیجر گفته بودم و ازش خواهش کرده بودم که برنامه ها رو طوری قرار بده که بتونم به تمریناتم برسم. قبول نکرده بود و در عوض بهم اطمینان داده بود که اونا نمیتونن منو از تیم بیرون کنن و بهم گفت که به دنبال رابطه‌ام با هری تیم یه اسپانسر درست و حسابی‌تر پیدا کرده که از طرف خود شرکته و اونا به خاطر از دست ندادن این ساپورت همه جانبه هم که شده، نمیخوان منو به هیچ عنوان از دست بدن و قطعا من رو به هر قیمتی نگه میدارن و اگر هم روزی همچین کاری کردن منو میفرسته به یه تیم فوق العاده تر! تا حدودی خیالم راحت شده بود که موقعیت ورزشی‌ام به خطر نمیفته و به خودم امیدواری میدادم که این فقط یه مدته کوتاه و هری که سرش شلوغ بشه دوباره میتونم مرتب سر تمریناتم حاضر بشم و بعد از یه مدت هم که کلا این رابطه تموم میشد و من میموندم و والیبال دوست داشتنیم. ولی... فکر کردن به این هم جدیدا حس خوبی رو بهم نمیداد. من و هری دوست بودیم و فکر این که بعد از تموم شدن رابطه‌مون مجبوریم دیگه حتی اسم هم دیگه رو نیاریم، اذیتم میکرد. اون دوست خوبی بود و همیشه سعی میکرد منو بخندونه. هرچند روشش خاص خودش بود و بالاخره کاری میکرد که مشتام بی دریغ روی سینه‌ش فرو بیان ولی در نهایت باعث میشد که اون لحظه ها شادترین لحظه های زندگیم باشن. به یاد نداشتم که تو زندگیم انقدر کنار کسی با خیال راحت خندیده باشم.
نصفه شب بود و من از نت گردی خسته نشده بودم. خوابم نمیبرد. توییت ها رو بالا و پایین میکردم. خسته کننده و تکراری به نظر میرسیدن. به صورت رندوم چندتا از دی ام هام رو باز کردم. چیز خاصی نداشتن. خواستم بیام بیرون. آخرین دی ام رو باز کردم و لبخند به لبم اومد. یه عکس بود و نوشته بود:
"شما دو تا واقعا بامزه و دوست داشتنی به نظر میرسین"
دوباره به عکس نگاه کردم و خندیدم. راست میگفت. ما خیلی زوج خوبی به نظر میومدیم. این عکس برای یه هفته ی پیش و آخرین ملاقات من و هری بود. خیلی اتفاقی لباسامون شبیه هم بود. منم مثل اون یه جین مشکی پام کرده بودم و کفشای اسپرت سفید پوشیده بودم و تی شرتم دقیقا همرنگ پیرهن آبی هری بود. هر دو موهامونو مثل هم بالا بسته بودیم و داشتیم برای دختری که از کنارمون رد شده بود و با هیجان خاصی ابراز علاقه کرده بود دست تکون میدادیم و میخندیدیم. یادم بود که بعدش بدجور سر به سرش گذاشتم و اون به شوخی انگشتمو لای دندوناش گرفت و کمی فشار داد و من در عوض جیغ بلندی کشیدم و که باعث شد همه ی سرها به طرفمون برگردن.
تبلتمو رو میزی که کنار تخت بود گذاشتم و سعی کردم بخوابم. بی خوابی بدجور داشت اذیتم میکرد. بالشی که بیکار سمت دیگه ی تخت بود رو برداشتم و بغلش کردم. یه عادت دور بود از دوران بچگی و اینجوری خیلی راحت‌تر خوابم میبرد. بینیم رو به بالش چسبوندم و چشمامو بستم. یه روز همه چی درست میشد.

***

^_^ 

FakeWhere stories live. Discover now