بطری آبمو از روی صندلی برداشتم و روی زمین ولو شدم. تنها بودن توی همچین ورزشگاه بزرگی اونم نصفه شب واقعا ترسناک بود ولی کم کم داشتم عادت میکردم. آقای جانسون مسئلهی منو با یکی از مربیهای مورد اعتمادش در میون گذاشته بود و اون تا آخر وقت توی باشگاه مونده بود و بعد از دادن یه سری تمرین به من رفت. تازه تمرینات بدن سازیم تموم شده بود و قصد داشتم کمی استراحت کنم. موبایلمو از روی صندلی برداشتم و همون جور که روی زمین دراز میکشیدم شمارهای که میخواستمو پیدا کردم. بعد از چند تا بوق بالاخره صدای نایل توی گوشم پیچید.
_ آیلین تویی؟
_ خوبی نایل؟
_ سلام!
_ سلام. همه چیز مرتبه؟
_ اوه آره! آره! کاملا!
همون لحظه صدای وحشتناک شکستن یه چیزی به گوش رسید و به دنبالش صدای جیغ و گریهی هرلی... نفسم برید. با نگرانی سر جام نشستم و گفتم:
_ نایل... چی شد؟
_ نگران... نباش آیلین... پسر کوچولوت... کاملا سالمه...
صدای نفسنفس زدنش و سر و صداهای گنگ و نامفهوم هرلی و صداهای عجیبغریبی که نایل از خودش در میاورد بهم فهموند که در حال سر و کله زدن با هم دیگهن.
_ آه خدا من بالاخره موفق شدم از آشپزخونه بکشمش بیرون.
_ نایل!
_ بله؟
_ ازت خواهش میکنم تمام تلاشت رو بکن تا پسرمو زنده بهم برگردونی! باشه؟
داشت گریهم میگرفت.
_ اوه آیلین! مطمئن باش. من حتی اونو سالم تحویلت میدم. فقط چندتا کبودی یا خراش کوچولو... چون حواسم بهش نبوده و اون مستقیم رفته تو دیوار یا یه همچین چیزی.
احساس بدبختی میکردم.
_ نایل !
_ بله؟
_ همین الان بخوابونش. من نمیفهمم چرا اون باید ساعت دو نصفه شب بیدار باشه.
_ اوه بی خیال.
_ نــــــایــــــل! اون بچه فقط یک سالشه. بخوابونش.
_ اوه... لعنتی... باشه. سعیمو میکنم.
بهش مهلت خداحافظی ندادم و قبل از اینکه سرش فریاد بزنم، قطع کردم. همون لحظه به خودم قول دادم این دفعه اول و آخری باشه که به اصرارهای نایل توجه میکنم و هرلی رو به جای پرستارش دست اون میسپارم. خواستم بلند شم که موبایلم زنگ خورد. زین بود. نفس عمیقی کشیدم تا آروم شم و جواب دادم:
_ سلام!
_ چطوری؟
_ داشتم استراحت میکردم. میخواستم برم سراغ تمرین والیبال که تو زنگ زدی.
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)