بدنم سریع واکنش نشون داد. آدرنالین خونم بالا رفت و نفس کشیدن برام سخت شد. تو یک لحظه حس لذت عجیبی تو کل وجودم پیچی و بعد ازم فاصله گرفت. فقط یک ثانیه... یک ثانیه ی لعنتی... چشمم خورد به لباش. اوه... رد رژ لب قرمزم. سریع دست بردم سمت لباش و پاکش کردم. اول با تعجب نگام کرد و بعد با خجالت خندید و نگاه کوتاهی به اطراف انداخت. دستمو گرفت، کیفش رو برداشت و بعد سریع دستی برای طرفدارا که جیغ و داد میکردن، تکون داد و راه افتاد. سرشو خم کرد و در گوشم گفت: تو ماشین صحبت میکنیم.
کم کم داغیم از بین رفت و عصبانیت جاشو گرفت. اون به چه حقی همچین غلطی کرد؟ مگه ما با هم صحبت نکرده بودیم؟ یه لحظه یاد قراردادمون افتادم. این فقط یه قول بود بین خودمون که... اه... چرا؟ تازه داشتم با عواقب کارم رو به رو میشدم. فحش ها و پیام های نفرت باری که هر روز نصیبم میشد. گردش ها و تفریح و مسافرت های اجباری... بوسه های اجباری... این چه غلطی بود من کردم؟ سعی کردم خودم رو آروم کنم ولی از دست هری بیش از حد عصبانی شده بودم. اون قول داده بود. نتونست خودش رو کنترل کنه؟ بهش نگاه کردم که داشت در اوج خونسردی راه میرفت. بعید میدونم این آدم تا این حد ضعیف النفس باشه که با یه رژ لب از خود بی خود شه. سرم رو پایین انداختم. شنیدم یه نفر بلند اسممو صدا زد. هم من و هم هری به طرف صدا برگشتیم. یه طرفدار بود بود. با چهره ی ناراحتم منتظر بودم تا حرف زشتی نصیبم کنه. بلند فریاد زد:
_ خیلی دوستت دارم آیلین.
و از دور بوسه ای برام فرستاد. لبخند زدم و براش دست تکون دادم.
رسیدیم به ماشین و سوار شدیم. به محض نشستن هری گفت:
_ امشب باید خونه ی من باشی میدونی که؟
سرم رو تکون دادم. نگاهی به صورتش انداختم. هرچند نمیشد چیزی ازش خوند ولی به قیافه اش نمی اومد که بخواد اذیتم کنه. با این حال حس بدی همه ی وجودمو گرفته بود. تا راه افتادیم به راننده گفت:
_ قبل از خونه برو یه فروشگاه میخوام یکم مواد غذایی بخرم.
بعد رو کرد به من و اشاره زد که نزدیکتر بشینم. آروم خودم رو روی صندلی تکون دادم و بهش نزدیکتر شدم. دستش رو بلند کرد و پشتم، رو تکیه گاه صندلی گذاشت و سرش رو به سرم نزدیکتر کرد و با صدای آرومی گفت:
_ مجبور شدم.
با عصبانیت کنترل شده ای زمزمه کردم:
_ چه اجباری؟
_ اون رژ لبت کارو خراب کرد.
چیزی درونم جوشید و غر زدم:
_ یعنی چی؟
_ من مجبور شدم لبامو با لبات قرمز کنم.
نفسم بند اومد. این داشت چی میگفت؟ دیوونه شده بود؟
سرم رو براش تکون دادم یعنی که منظورتو نمیفهمم.
دست برد سمت گوشیش و یکم باهاش کار کرد و بعد گوشیشو جلوی من گرفت.
این عکسا؟ چقد سریع. گفت: اینارو یکی از عکاسای خودمون گرفته. امشب منتشر میشن. ببین...
نگاهی انداختم. صحنه ی بوسه امون... ناخود آگاه داغ شدم. سریع عکسارو رد کردم. رسیدم به جایی که داشتم لباشو پاک میکردم.
آروم در گوشم زمزمه کرد: دقیقا به خاطر این...
سوالی بهش خیره شدم. انگار خیلی خنگ شده بودم و اعصابش داشت خورد میشد. گفت:
_ با اون رژ لبی که تو زده بودی اگه کوچکترین ردی ازش رو صورتم نمیموند این دوربینای لعنتی میگرفتنش. اونا خیلی زرنگ تر از این حرفان که نفهمن من تو رو نبوسیدم.
تازه داشتم منظورشو میفهمیدم. رو کردم بهش و گفتم: یعنی اگه من این رژ لبو نزده بودم این اتفاق نمی افتاد؟
سری تکون داد و گفت: شاید... یعنی... احتمالش بیشتر بود.
ته مایه ی شیطنتی که تو حرفاش و چشاش معلوم بود حرصمو در آورد. بغض کرده بودم و نزدیک بود اشکم دربیاد. دوباره اون صحنه ی لعنتی اومد جلوی چشمم و عصبانیتم بیشتر شد وقتی دیدم هر وقت یادش میفتم داغ میشم. آیلین احمق تو حق نداری از اون اتفاق لذت برده باشی. از پنجره به بیرون خیره شدم. چند دقیقه ی بعد ماشین جلوی فروشگاه بزرگی نگه داشت. راننده دفترچه ای از جیبش بیرون آورد و پرسید:
_ آقای استایلز. چی باید بخرم؟
هری سریع گفت:
_ نه. خودم میخوام خرید کنم.
بعد رو کرد به من و گفت: فقط ده دقیقه طول میکشه. تا من بیام شیشه رو بکش پایین و یکم هوا بخور.
انگار از این حرفش منظور داشت. سریع پیاده شد. شیشه رو پایین دادم و مشغول نگاه کردن به خیابون شدم. رفت و آمد مردم و جریان زندگی لبخندی روی لبم آورد. دوباره یاد اون اتفاق لعنتی افتادم. حرف های هری رو قبول داشتم. اون دوربینا این صحنه رو شکار میکردن و بعد همه چی شروع نشده به هم می ریخت و بازار داغ شایعات کار مارو سخت تر میکرد. چون تو قراردادمون ذکر نشده بود که میتونیم به هر طریقی از زیر این کار در بریم و اونا شوخی سرشون نمیشد. ما به خاطر این کار پول میگرفتیم و باید درست انجامش میدادیم. ترجیح دادم فراموشش کنم و دیگه اصلا راجع به این مسئله با هری حرف نزنم.
ده دقیقه بعد دیدم که از فروشگاه اومد بیرون. دقیقا همون طور که گفته بود. پاکت خریدی هم دستش بود. بین راه با یه نفر عکس انداخت و بعد با قدم های سریع خودشو به ماشین رسوند و سوار شد و پاکت های خریدشو کنارمون جا داد. بهش نگاه کردم و گفتم:
_ فکر نمیکردم خودت خریداتو انجام بدی.
زمزمه وار گفت: الان تو یه دوره ای هستم که باید مرتبا دیده بشم.
اخم کردم. چطور زندگیامونو تو دستاشون گرفته بودن. این اگر نفرت انگیز نبود، پس چی میتونست باشه؟
انگار فکرمو خونده بود که ادامه داد:
_ این همیشگی نیست. فقط بعضی مواقع... کارمونه. باید انجامش بدیم. اگه راضی نباشیم خب به ضرر خودمونه.
با سر اشاره ای به راننده زد. یعنی این که نمیخواد جلوی اون حرف بیشتری بزنه.
بالاخره رسیدیم و ماشین توی پارکینگ ساختمونی ایستاد. پیاده شدیم و به سمت آسانسور رفتیم. وقتی رو دکمه ی طبقه ی مورد نظرش رو فشار داد فهمیدم که تو پنت هاوس این ساختمون زندگی میکنه. تو آینه ی سرتاسری آسانسور نگاهی به خودم انداختم. نگاهم افتاد به پشت سرم که هری ایستاده بود و بی توجه به من با موبایلش ور میرفت. خوشحال شدم که قرار نیست راجع به اتفاقی که بینمون افتاد دیگه حرفی بزنیم. ما انگار هم عقیده بودیم. این رو در مورد خودمون دوست داشتم که موقع تنها شدن دو تا آدم متفاوت از جلوی دوربین ها بودیم و کاملا همه چیز رو فراموش میکردیم. آسانسور ایستاد. دنبالش بیرون رفتم. رمز رو زد و در باز شد. ایستاد تا اول من داخل برم. نگاهی کوتاهی به داخل انداختم و آروم جلو رفتم. نظری اجمالی به خونه انداختم. بزرگ بود و شیک و مدرن. خریداشو رو میزی گذاشت و به طرفم اومد و گفت:_ سعی کن راحت باشی. از هر چیزی تو این خونه میتونی استفاده کنی درست مثل وسایل خونه ی خودت.
و اشاره زد که دنبالش برم. در یه اتاق رو باز کرد و گفت:
_ اینجا یکی از خصوصی ترین جاهاییه که من دارم.
نگاهی تو اتاق انداخت و درش رو بست و به سمت اتاق دیگه ای رفت. ظاهرا دنبال اتاق مناسبی برای من میگشت. پرسیدم:
_ اینجا تنها زندگی میکنی؟
اتاق دوم رو هم بعد از نگاه کوتاهی رد کرد و گفت:
_ کاملا تنها...
بالاخره در اتاق سوم رو بعد از نگاهی که توش انداخت برام باز نگه داشت و گفت:
_ اینجا استراحت کن. تو کمد دیواریش چند دست لباس راحت هست که کاملا نوئه.
با سر ازش تشکر کردم و رفتم داخل.
_ و اگر چیزی خواستی صدام کن.
صدای بسته شدن در بهم فهموند که تنهام.
چند لحظه سر جام ایستادم تا با موقعیتم کنار بیام. بعد به طرف تخت رفتم و روش نشستم. کیفمو کنارم گذاشتم. فکرش رو هم نمیکردم یه روز تو خونه ی شخصی هری استایلز روی تخت بشینم و به این فکر کنم که چی شد؟
بعد از یک ربع بلند شدم و نگاهی به کمد لباسا انداختم. یه شلوار توسی و یه تی شرت سفید ساده برداشتم و با لباسای خودم عوض کردم. نمیخواستم فکر کنم که علت وجود این لباسا توی خونه اش چیه و تو کمد بقیه اتاق ها به جز لباسای اسپرت دخترونه، چه لباسای دیگه ای پیدا میشه. موهامو باز کردم و انگشتامو چند بار مثل شونه توی موهام کشیدم و گذاشتم تا یه مقدار آزاد باشن. همون لحظه هری بعد از ضربه ی کوتاهی که به در زد وارد شد. چند لحظه با چشمای گرد شده از تعجب نگاهم کرد و بعد سریع گفت:
_ ببخشید!
و با سرعت از اتاق رفت بیرون. با تعجب به در بسته شده نگاه کردم و دستم توی موهام موند. این چش بود؟ نگاهی به خودم تو آینه انداختم تا ببینم مشکلی وجود داره یا نه ولی چیزی نفهمیدم. سریع موهامو بستم و از اتاق بیرون رفتم. با قدم های آروم و بی سر و صدا رفتم جلو. تو آشپزخونه بود و داشت چیزی درست میکرد. نگاهش متوجه من شد. لبخند کوتاهی زد و گفت:
_ چی میخوری؟ گرسنه ای؟
_ نه گرسنه نیستم ولی دلم یه نوشیدنی خنک میخواد.
به کانتر تکیه زدم و دست به سینه نگاهش کردم. سریع از یخچال وسایلی رو بیرون آورد و بعد از چند دقیقه یه نوشیدنی سبز پر از یخ تحویلم داد. لیوانو به دهنم نزدیک کردم. بوی نعناع رو حس میکردم. یکم ازش خوردم و از تعجب ابرومو بالا انداختم. بهم زل زده بود تا عکس العملم رو ببینه. گفت: چطوره؟
_ فوق العاده عجیب.
_ چی؟
_ همچین نوشیدنی بی نظیری رو تحویلم دادی. اصلا انتظارشو نداشتم.
_ یعنی خوشت اومد؟ من خیلی دوسش دارم. اون اختراع خودمه.
و با افتخار بهم نگاه کرد. با لبخند گفتم:
_ پس مرد آشپزخونه ای؟
که باعث شدم بخنده.
چند دقیقه بی هیچ حرفی گذشت.
_ معذرت میخوام ولی باید دوش بگیرم. یک ربع دیگه برمیگردم.
سرمو تکون دادم و رفت ولی بعد از چند ثانیه دوباره برگشت و گفت:
_ میتونی تلویزیون نگاه کنی. اگر فیلم دوست داری برو تو اون اتاق سمت راست. من یه کلکسیون کامل دارم. کتابخونه هم این سمته.
و با دست جایی پشت سرش رو نشون داد.
_ باشه. خیالت راحت برو.
سر تکون داد و رفت. با نوشیدنیم سمت اتاقم رفتم و رو تخت دراز کشیدم. امروز از صبح زود مشغول تمرین بودم و بعدشم بلافاصله رفته بودم فرودگاه. چشمام از شدت خستگی داشت خمار میشد. بقیه ی نوشیدنیم رو خوردم. همون طور که لیوان تو دستم بود با فکر به اتفافات امروز، به سقف خیره شدم.
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)