به محض برگشتن کسیو دیدم که داشت عقب عقب می اومد و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم، محکم باهام برخورد کرد. لیوان از دستم افتاد و خیسی نوشیدنی داخلش رو روی پاهام حس کردم.
با عصبانیت سرمو بالا آوردم ولی با دیدن قیافهی شرمندهای که رو به روم بود آه از نهادم بلند شد. سرشو بالا آورد و وقتی منو رو به روی خودش دید مات موند ولی بعد از چند لحظه عصبانیت جاشو گرفت. نفسای محکمی کشید و با حرص زمزمه کرد:
_ چرا این تاریخ لعنتی داره تکرار میشه؟
و قبل از اینکه چیزی بگم دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید. داشت چی کار میکرد؟ جلوی این همه دوربینِ منتظر، با این وضع منو دنبال خودش میکشید و به سمت اون ساختمون میبرد. سعی کردم متوقفش کنم.
_ هری... هری میشه آروم باشی؟ صبر کن. انقدر تند نرو... هری... ولم کن بذار برم.
یه دفعه وایساد و با قیافهی برزخیش داد زد:
_ حرف نزن!
ساکت شدم و گذاشتم که منو دنبال خودش بکشه. منگ دنبال خودش توی ساختمون برد. سمت پلهها رفت. چندتا خدمتکاری که توی سالن مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی بودن با تعجب بهمون نگاه کردن. با حرص هر دری میدید رو باز میکرد و سراغ بعدی میرفت. بالاخره به محض باز کردن یکیشون ایستاد و. منو داخل هل داد. سرویس بهداشتی بود. در محکم پشت سرم بسته شد و توی اون فضای چند متری تنها موندم. نفسای عمیق کشیدم. سعی کردم اشکامو پس بزنم. کی گریهم گرفته بود؟ بعد از چند لحظه با ناراحتی به سمت شیر آب رفتم و مشغول تمیز کردن پاهام و لباسم شدم. تا جایی که میتونستم کارمو طول دادم. وقتی از دستشویی بیرون رفتم خوشبختانه اونجا نبود. به سمت پلهها رفتم و استرس گرفتم. چون از اونجا دیدم که هری دست به سینه به دیوار کنار پنجره تکیه داده و مستقیم به من خیره شده. از پلهها پایین رفتم. هنوز نگاهش دنبالم میکرد. ناچار به سمتش رفتم. تکیهشو از روی دیوار برداشت و همون طور دست به سینه برگشت و از پنجره به بیرون خیره شد. انگار فقط منتظر بود تا مطمئن شه من پیشش میرم. حس میکردم نیاز داریم به این رو در رو شدن. پس قدمامو محکمتر برداشتم.
نگاهش کردم. تصویری که جلوم بود لبخند رو روی لبهام نشوند. یه لحظه همه چیز رو فراموش کردم. آفتاب در حال غروب بود و نور نارنجی رنگش از پنجره به داخل میتابید و هری که جلوی پنجره بود توی نور گم شده بود. خودمو کنارش رسوندم و منم از پنجره به بیرون خیره شدم. به حال مردم شادی که رو به رومون بودن غبطه خوردم._ چرا؟
به سمتش برگشتم.
_ چرای این ماجرا خیلی طولانیه هری... تو هیچی نمیدونی. رفتن من...
_ نه! اشتباه نکن. منظورم این نیست که چرا رفتی! منظور من اینه که چرا برگشتی؟
آب دهنم رو قورت دادم.
_ چی؟
_ واضحه... چرا برگشتی؟ چرا "الان" برگشتی؟
بغض کردم.
_ نباید برمیگشتم؟
_ نه!
_ هری...
_ چیه؟ ببین! حرفی نیست که با گفتنش بتونی این اوضاع رو یکم بهترش کنی. من الان زندگی خودمو دارم. تو توی این زندگی جایی نداری. پس ازش فاصله بگیر. از من فاصله بگیر. از همهی آدمای اطرافم فاصله بگیر. از دوستام فاصله بگیر. از دوست دخترم فاصله بگیر. از همهی کسایی که دوستشون دارم فاصله بگیر. سعی نکن ازم بگیریشون. اصلا تو توی این جشن تولد چی کار میکنی؟ همین حالا برو. فکر نکنم رفتن برات سخت باشه. همون جور که دو سال پیش رفتی، بازم برو. این دفعه واقعا برای همیشه برو. باشه؟
دستام برای پاک کردن اشکام بالا اومد. حرفی نمیتونستم بزنم. برگشتم و ازش فاصله گرفتم. چند لحظه بعد دستم کشیده شد. چرخیدم و دیدم که با حالت گنگی بهم زل زده. زیر لب چیزهایی رو زمزمه میکرد.
_ چی؟
لبهاش تکون میخورد ولی صدایی ازش نمیشنیدم. نزدیکتر رفتم. انگار که همهی حرفایی که بهم زده بود برای خورد شدنم کافی نبود.
_ چی میگی هری؟
تمام توانم رو به کار بردم. توی چشماش زل زدم. داشت به موهام نگاه میکرد.
_ موهات...
_موهام چی؟
_...
_ دیوونه شدی هری؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم. باید میرفتم. من میخواستم که برم. از کنار لیام گذشتم. صدام کرد. اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی به نایل رسیدم با صدای خندونی گفت:
_ میبینم که کارت به اون ساختمون کشید.
دلم میخواست بهش بگم خفه شه ولی کار مهمتری داشتم. من باید میرفتم. به کنار زین رسیدم. به هرلی که دور میز میچرخید و با ولیحا بازی میکرد نگاه کردم. زین با صدای آرومی گفت:
_ میخوای بری؟
سرمو تکون دادم. نباید هیچ اشکی تو چشمام جمع شه.
_ برو... من هرلی رو نیم ساعت بعد برات میارم.
_ ممنونم زین.
برگشتم و با سرعت بیشتری به راهم ادامه دادم. وقتی بیرون رفتم سر و صدای عکاسا شروع شد. تند عکس میگرفتن و ازم سوال میکردن.
_ آیلین چرا رفتی؟
_ کی برگشتی؟
_ رابطهت با هری استایلز رو داری ادامه میدی؟
_ اون به دوست دخترش خیانت کرده؟
_ شایعات خیانت تو به هری استایلز چقدر درست بود؟
_ دلیل به هم زدنتون چی بود؟
_ این مدت کجا بودی؟
سرمو پایین انداختم و بیتوجه از بیشنون گذشتم. خودمو به ماشینم رسوندم و سریع داخلش نشستم. من باید میرفتم. میرفتم و حقم رو از این دختری که فکر میکرد تونسته صاحب هری شه پس میگرفتم. حق پسرم رو از پدری که یک عمر به حضور و حمایتش نیاز داشت پس میگرفتم. حق خودم رو از عشقی که هنوز قلبمو گرم میکرد پس میگرفتم. من باید میرفتم و هری رو پس میگرفتم.
***
وای بچه ها ... کامنتاتون واقعا منو به کشتن میده :)
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)